دوازدهم رو شروع کردم و خیلی از چیزی که انتظارش رو داشتم متفاوت‌تره. در واقع انتظار داشتم چیز خیلی متفاوتی باشه اما نیست. یه سال تحصیلی مثل قبلی‌هاست و تنها تفاوتش اینه که از اول خیلی برای تلاش کردن و گرفتن نتایج خوب مصممی. دهم هم برای من همین حال و هوا رو داشت؛ به خاطر خیلی چیزها تمرکز روی درس برام راه فرار بود. یازدهم یهو خیلی تغییر کردم دنبالِ به چالش کشیدن محدودیت‌هام و چشیدن طعم "دوستی دبیرستانی" بودم. راستش رو بگم یازدهم کمی بیخیال معنا شدم، بیخیال کسی که بودم و فقط پیش رفتم. نمی‌تونم بگم پشیمونم ولی خب... چیزهایی رو از دست دادم که اون زمان متوجهشون نبودم. اینکه نمی‌تونستم آدم‌های خودم رو پیدا کنم اذیتم می‌کرد پس سعی کردم آدمِ بقیه باشم. دوست‌هایی پیدا کردم که وقت گذروندن باهاش خیلی خوبه و خوش می‌گذره، دوست‌هایی که دوستشون دارم. ولی فکر کنم اگر دنبال آدم‌هایی که من رو می‌شنون نگردم یه خلا بزرگ توی قلبم می‌مونه. 

چند روز پیش یه نامه قدیمی از یکی از قشنگ‌ترین آدم‌های زندگیم رو خوندم(گفته بود اولین نامه‌ایه که برای کسی نوشته.:) توش چیزی در موردم گفته بود که درست بود اما الان دیگه اون ویژگی رو ندارم. دلیلی که از دستش دادم همین بود که دیدم آدم‌های خودم رو پیدا نمی‌کنم و تغییر کردم. این اواخر هی از خودم می‌پرسیدم آخه من کی عوض شدم؟ کی انقدر از خودم فاصله گرفتم؟ و وقتی اون نامه رو دوباره خوندم انگار همه چیز رو فهمیدم. دارم تلاش می‌کنم دوباره یه سری چیزها رو برگردونم؛ مثل اهمیتم به جزئیات کوچیک و موضوعاتی که اون موقع براشون زمان می‌گذاشتم تا بهشون فکر کنم. هرچند قصد دارم یک جایی اوایل این مسیر دیگه به ساختن اون تیکه‌های خراب شده زمانی رو اختصاص ندم چون از همین الان هم کارهامون فشرده‌ست و زمان هم داره زود می‌گذره. و خب فعلا ترجیح می‌دم زمانم رو صرف درس بکنم تا اون موارد. اما می‌دونم همین روزهای کمی هم که بهش اختصاص می‌دم  حالم رو بهتر می‌کنن.

وقتی شروع کردم به برنامه‌ریزی که بیشتر درس بخونم و یه روتین منظم داشته باشم فهمیدم چقدر همیشه به خودم دروغ می‌گفتم. وقتی هم که متوجهش شدم یه مدت انکارش می‌کردم. این دروغ و انکار یه مکانیسم دفاعی بود برای اینکه استرس رو از خودم دور کنم و بتونم هر کاری می‌خوام انجام بدم.(تفریح کردن و البته اعتیادم به اینترنت!) خودم رو در موضعی قرار بدم که باورم بشه من قربانی‌ام و مقصر هرکسیه به جز خودم ولی تهش فهمیدم. فهمیدم که هر کم‌کاری‌ای بوده از طرف خودم بوده و هر چیزی که از سر نادیده گرفتن پر و بال گرفته و الان تبدیل به یه مشکل بزرگ شده به خاطر اینه که خودم چشم‌هام رو روش بستم. واقعا سخته. هر روز می‌خوام دوباره چشم‌هام رو ببندم و بگم نه این اتفاق نیفتاده، بگم اشکال نداره حالت دیروز گرفته بود(فقط یه کم خسته بودم) و فلان و فلان. هر روز می‌گم بابا بیخیال هنوز وقت داری(می‌دونم هیچ وقتی ندارم) و خلاصه که درسته فهمیدم دارم توی یه حباب بزرگ زندگی می‌کنم ولی هنوز از بین نبردمش، شاید می‌ترسم شایدم بهش عادت کردم اما هر چی که هست به زودی میام و می‌گم باهاش مبارزه کردم و تموم شد.

شب قبل خواب معمولا یه ربع، نیم ساعتی زمان دستم میاد که کتاب بخونم. الان دارم مرشد و مارگاریتا رو می‌خونم و  می‌تونم بگم همه‌چیزش لذت‌بخش بوده. از داستانش و ترجمه‌ش گرفته تا عکس جلد و حتی قطعش(با این کتاب عاشق قطع پالتویی شدم). جز این، کتاب‌های داستان کوتاهم رو گذاشتم یه گوشه و در مورد خوندن دو تا تصمیم گرفتم: 1. کارهای بیهوده‌م رو ترک کنم و کتاب رو جایگزینشون کنم و 2. تعادل رو توی خوندن حفظ کنم(که داستان کوتاه می‌تونه توی این زمینه کمک خیلی خوبی باشه.) تا هم توی کارهای دیگه‌م اختلال ایجاد نکنه و هم بتونم برای یه مدتِ کوتاه باهاش آرامش پیدا کنم.

در انتها...نمی‌دونم چی می‌شه. راستش خیلی ترسیدم. فقط می‌خوام که "بتونم".