۹ مطلب با موضوع «چالش ها :: شکستن یخ بیان» ثبت شده است

شبمون روشن شد

بسم الله الرحمن الرحیم

 

من توی یک کلبه ی چوبی ناز زندگی میکنم که توی یکی از جنگل های بیان قرار داره. یکی از مهم‌ترین منابعی که آبم رو ازش تامین می‌کنم رود بیانه که به رود ستاره هم معروفه. رود ستاره علاوه بر اینکه منبع مهمی برای منه برای همسایگان و هم‌نوعان من هم خیلی مهمه، چون اونا هم از همین رود جادویی استفاده می‌کنن؛ حالا هر کس برای یه کار. یکی از روز‌هایی که از کلبه‌م به یه کشور دیگه رفته بودم، سرمای خیلی شدیدی توی بیان راه افتاد. (بیان کشوریه که ما توش زندگی می‌کنیم ممکنه نشناسیدش اما به عنوان یکی از صمیمی‌ترین کشورهای جهان شناخته میشه.) این سرمای شدید باعث شد رود ستاره یخ بزنه. من به بیان برگشتم و با یک رود یخ زده رو به رو شدم. اولش باورم نمیشد. نمیدونستم قراره چجوری آبم رو تامین کنم. یه کم فکر کردم و تصمیم گرفتم همش بین بیان و کشور همسایه در سفر باشم و آبم رو از اونجا بیارم. گذشت و گذشت تا اینکه یکدفعه ستاره ی یکی از بیانی ها روشن شد، اولش اون ستاره مثل همه ی ستاره‌های دیگه بود ولی وقتی معلوم شد توی دل ستاره چیه همه متوجه شدن ستاره قدرتمند تر از این حرفاست. ستاره باعث شد بعضی از بیانی ها مثل خود من تصمیم بگیرن به جای رفتن به کشور همسایه توی بیان بمونن و به جای پاک کردن صورت مسئله، مسئله رو حل کنن. مسئله یخ بود و این یخ باید آب می‌شد. روز ها پشت سر هم می‌گذشت و یخ‌شکن‌ها بیشتر و بیشتر می‌شدند، اونایی هم که یخ نمی‌شکوندند برای یخ شکن‌ها آب و غذا می‌آوردن و با حرفاشون انگیزه می‌دادن. یخ‌ها شکسته‌شدن و با نور ستاره های زیادی که طی چالش یخ شکنی به وجود اومده بود آب شدن. 

هنوز هم خطر وجود داره ممکنه یکباره بیانی ها قصد سفر کنند و برن همسایه بغلی و دوباره گرما از بیان بره اما حالا دیگه همه می‌دونن باید چیکار بکنن که رود ستاره زنده بمونه.

  • نظرات [ ۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۱ مهر ۰۰

    لبخند ها

    بسم الله الحمن الرحیم

    هوا سرد بود و لپهایش به رنگ گل سرخ در آمده بودند و باعث میشد قلب پسر که آرام و یواشکی از گوشه‌ای نگاهش میکرد تندتر بزند، هر حرکتش پسر را دیوانه میکرد دختر موهایش را پشت گوش داد و این پا و آن پا کرد. خیابان تاریک بود و میترسید. گوشی‌اش را از کیف کوچک سیاهش در آورد و خواست به پسر زنگ بزند که با باد خنک بوی آشنایی به مشامش رسید. بوی ادکلنی که خودش برای تولد پسر خریده بود باعث شد دختر ناخودآگاه لبخندی بزرگ و نورانی بزند و باعث شود خیابان روشن شود. لبخند دختر تیر آخر را به قلب پسر زد. پسر آرام به طرف او قدم برداشت و دختر را در آغوش گرفت. صدای قلب هر دویشان با هم موسیقی‌ای از جنس عشق ساخته بود. پسر به آرامی حلقه ی دستانش را باز کرد و به دختر گفت:« همینجا وایسا الان میام.» و دوباره در سایه ها پنهان شد. دختر با گیجی ناپدید شدن پسر را تماشا کرد. پسر موبایلش را روشن کرد و پیامی داد که بلافاصله چراغ های ساختمان روشن شد. دختر با روشن شدن یکباره ی خیابان برگشت. قلب نورانی‌ای که در مقابلش بود باورنکردنی و زیبا بود. برگشت تا پسر را پیدا کند. پسر درحالی که صورت خوشحال دختر را نگاه میکرد ، خوشبختی را لبخند میزد.

     


     

    +عکس اون بالا رو دیدین؟ آیکون وب و فونت Asteria عوض شده. *-*

    ++آیکون رو به لطف مطلب مفید ایشون درست کردم.^-^

  • نظرات [ ۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

    جشن تولد کهکشان*-*

    به نام خدا

     

    آقا من رفتم چند تا پست بخونم دیم یهو همه تولدشونه.XD

    این چالشه.

    On August 25 in 1994

    Herbig Haro 32

    HH 32 is an example of a "Herbig-Haro object," which is formed when young stars eject jets of material back into interstellar space. These jets plow into the surrounding nebula, producing strong shock waves that heat the gas and cause it to glow.

    مگه ستاره ها جت آزاد میکنن؟ جت مگه اون چیزایی نیست که آدما درست میکنن؟

    اون سبزا چی‌ان؟

    نجوم قوی، درجه یک.

  • نظرات [ ۶ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰

    و ننوشتن، نوشتن شد

    بسم الله الرحمن الرحیم

     

    از نظر یه دانشمند که من باشم میل نداشتن به نوشتن مثل احساسات درجه بندی داره. همونجوری که وقتی از یه بچه می‌پرسن چقدر مامانت رو دوست داری و اونم میگه 10 تا، میل نداشتن به نوشتن هم میتونه اینجوری ابراز بشه.

    - کالیستا! از ده تا چند تا میل به نوشتن نداری؟ 

    - 10 تا!

    این سوال از دانشمندی که اول پست ذکر شد پرسیده شده بود. دانشمند بعدا توی یکی از مصاحبه‌هاش گفت:« من درجه‌بندی های "میل نداشتن به نوشتن" رو زمانی که خودم توی درجه ی دهم غرق شده بودم، کشف کردم! تقریبا ساعت دوی صبح 26م شهریور 1400 بود. البته من این حس رو از اول روز داشتم اما فکر می‌کردم برطرف میشه کم‌کم با بر طرف نشدنش احساس نگرانی پشیمونی کردم آخه توی محله با کلمات یخ شکنی می‌کردیم..هنوز هم می‌کنیم و من پشیمون بودم که چرا یخ‌شکنیام دیر وقته؛ اون زمان سرد و تاریکه، همه خوابن و باید مواظب سر و صدا باشی، تنهایی و زود خسته میشی و... » 

    توی یکی از مصاحبه های دیگه که مجری زرنگ تر بود ازش پرسیده شد :« خب راه حل از بین بردن این حس چیه؟»

    - من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم از بین بردن این حس راه سختیه و راه حل‌های آسون تری وجود داره. شما باید این حس رو تبدیل به یه حس مثبت بکنید! بهترین روش برای اینکار نوشتن بی‌هدفه. یعنی نویسنده به فکر نقطه ی پایان نوشته‌اش نباشه ایده ها رو با هم قاطی کنه و فقط بنویسه. یک راه دیگه نوشتنِ ننوشتن‌ ئه! از ننوشتن بنویسید. از اون حس منفی و مسخره بنویسید. از این بنویسید که چیزی رو خراب کرد؟ اگر آره چجوری؟ میشه گفت یه‌جورایی ننوشتن میشه یه ایده! راه حل های دیگه‌ای هم حس که متاسفانه الان به یاد نمیارم ولی نگران نباشید الان میگم چجوری برای خودتون را حل اختراع کنید! تنها کاری که باید بکنید اینه که توی راه حلتون نوشتن هم وجود داسته باشه!»

     

    + #شیب-خوب-است-خیلی-خوب

    ++ و ننوشتن، نوشتن شد

    +++ عجیبه که حتی نمیخوام جواب کامنتا رو بدم انگار ننوشتن فشار اورده!

     

    SURPRISE
    MR.SURPRISE

     

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰

    کودک درون

    بسم الله الرحمن الرحیم

     

    با اینکه همه ی ما یه زمانی بچه بودیم و افکارمون ساده بوده و به پیچیدگی الان نبوده، به یاد آوردن اون دوران خیلی سخته. درک کردن بچه‌ها هم سخته. اونا خیلی ساده فکر می‌کنن و شاید ذهن ما آنقدر پیچیده شده که اون سادگی رو تشخیص نمیدیم؛ ولی حتی اگه خیلی بزرگ بشیم و دیگه به اصطلاح بچه نباشیم، یه روحیه و شخصیت بچه توی خودمون داریم و به روش خودمون باهاش رفتار می‌کنیم حتی بعضیا سرکوبش می‌کنن و سعی می‌کنن اون بخش بچگی رو از بین ببرن!‌‌ 

    چند دقیقه پیش داشتم یه کتاب بچگونه میخوندم که شاید اسمش رو شنیده باشید یک عدد بهترین دوست به فروش می‌رسد. من شروع کردم به خوندنش و بعد تا تهش خونده شد. جذابیت داستان ساده است اما دوست داری بخونی. بعد از خوندنش به این فکر افتادم که چرا خوندم؟ فایده‌ای برام داره؟ واقعا چرا خوندم؟ اون موقع دیدم حتی اگر اینکار اتلاف وفت بوده باز هم یه کاری بوده! ما هر روزمون یه کارهای بیهوده‌ای می‌کنیم یا اصلا کاری نمی‌کنیم پس به جای خوندن این کتاب یا باید برم یه کار مفید بکنم یا اینکه همینو بخونم. یه کم بیشتر فکر کردم و به نظرم رسید شاید خوب باشه گاهی اوقات هم سعی کنیم به کودک درونمون فضا بدیم تا اونم حس کنه داره بهش توجه میشه! وسطای کتاب یه وقتایی صبر می‌کردم و دلم نمی‌خواست بخونمش، اگر اینو یه نشونه برای ضعیف شدن کودک درون بگیریم یه زمانی میرسه که اون کودک فقط روی یه نخ باریک راه میره و سعی می‌کنه زنده بمونه. 

    به نظر من ما هممون توی خودمون چندین دنیا داریم و میتونیم راجع بهشون فکر کنیم و بعد بهشون راه پیدا کنیم. دنیای کودکانه؛ دنیا قشنگی برای رفتن به نظر میرسه نه؟ 


    + از پست قبلی نتیجه گرفتم با تبلت نمیتونم آهنگ بذارم. آهنگ همه ی پستا رو باید درست کنم پس پست قبل هم به زودی ویل بی فاین.

    ++ شب بخیر.

  • نظرات [ ۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    He and Sea

    بسم الله الرحمن الرحیم

     

    صدای دریا گوش همه را نوازش می‌داد اما برای او انگار یادآوری گوشه‌ای فراموش شده از ذهنش بود. هر وقت صدای موج‌هایی که خود را به زحمت به ساحل می‌کشاندند، گاهی با صخره‌ها برخورد می‌کردند و بوی رطوبت و نمک را به آسمان می‌فرستادند، می‌شنید، آرزویی یا شاید انگیزه‌ای در دلش به وجود می‌آمد که خود را پیدا کند. این‌بار اما هر چه صدای دریا بیشتر می‌شد می‌ترسید، شاید این صدا نبود که از آن می‌ترسید شاید نزدیک شدن به تصمیمش بود که ترس در دل بزرگش ایجاد می‌کرد. پریدن در دریا آن هم زمانی که دریا مجنون شده‌است و موج‌هایش در افسار باد خشمیگن اسیرند، فکر جالبی به نظر نمی‌رسد. نباید می‌گذاشت شک و ترس جلوی تصمیمش را بگیرد از قبل به اینجایش هم فکر کرده بود. به اینکه ممکن است تا آخر عمر بدن بی‌روحش سوار بر موج‌ها سفر کند و قبل از رسیدن به خشکی از بین برود. هیچکس آن اطراف نبود تا جلویش را بگیرد و حداقل از این موضوع خوشحال بود. 

    دیگر صبر و تماشا کافی بود باید تصمیمش را عملی می‌کرد. به پاهای لخت و خیسش نگاه کرد، قرمز شده بودند و سردشان بود اما انگار از او خواهش می‌کردند تا به جای بهتری هدایتشان کند، التماس می‌کردند کاملا در آب فرو بروند دریا را حس کنند. پسر دیگر منتظرشان نگذاشت. جلوتر رفت تا به نقطه ی عمیق‌تری از دریا رسید. در آب شناور شد و به صدای دریای آشفته گوش کرد. آرام شد. انگار حس گمشدگی خیلی نزدیکش بود. جلوتر رفت، شنا کرد و شنا کرد. خیلی دور شد. دیگر ساحل زرد و سیاه را از یاد برد و تنها چیزی که می‌دید و می‌خواست آبی دریا بود. آنجا فقط متعلق به او بود. احساس آرامش می‌کرد. طوفان تمام شده بود و خورشید به شکل عجیبی خود را روی دریا انداخته بود. پسر نفس خود را نگه داشت و رفت زیر آب. ماهی های کوچک شنا می‌کردند و از او دور می‌شدند. آفتاب کمی پولک‌هایشان را مانند خرده‌الماس درخشان کرده بود. پسر در دریا شنا می‌کرد و هر لحظه بیشتر پیدا می‌شد. چند ساعت گذشت؛ میخواست ییشتر شنا کند و بیشتر جای جای دریا را کشف کند و به نام خود بزند اما خسته بود. بدنش ضعیف‌تر از آن بود که بتواند مدتی طولانی در آب بماند. با خود می‌گفت باید بماند، آنجا جهان گمشده ی او بود؛ او متعلق به آنجا بود، کجا می‌رفت؟ می‌دانست کسی نیست که دلتنگ کسی شود و کسی هم دلتنگ او نمی‌شد. هرچند اشتباه فکر می‌کرد. فقط دنیای پیدا شده‌اش را می‌خواست. چشمانش را بست، صدای دریا را شنید، تصویرش را تصور کرد، ماهی ها را دید که به زیبایی شنا می‌کردند و خودش را دید که با دریا خلوت کرده‌است. فقط خودش و دریا. دلتنگ دریا شد و دلتنگی دریا را حس کرد. نوری در خیالاتش دید دریا ناپدید شد و فقط نور ماند. به طرف نور شنا کرد و رویایش به حقیقت پیوست.


    + تجربه ی جدید کسب شد.

    ++ خود میخک گفت که نیت مهمه پس ما هم به ساعت نگاه نمی‌کنیم.

    +++ میخواستم دوباره از روزم. بنویسم اما دیگه پیش خودم خجالت کشیدم عزمم رو جزم کردم و یه چیزی نوشتم.

    ++++ میخواستم راجع به انیمیشن Song of the sea هم بنویسم ولی خب زیاد نمیشه. چون من اصلا تو کار تحلیل نیستم و ترجیح میدم تحلیل بخونم تا بنویسم. البته احساسات رو هم میشه نوشت. 

    +++++ شاید بهتر باشه آهنگش رو نگه دارم برای یه موقع دیگه.

    ++++++ He and sea از نظر گرامر درسته؟

     

    The Derry Tune
    Song Of The Sea

     

  • نظرات [ ۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰

    هر اتفاق هزار تا دلیل داره.

    «بسم الله الرحمن الرحیم»

    "Asteria" شرط می‌بندم همون قدر که دوستام آفریده شدن تا زندگی کنن و توی زندگی خودشون نقش اصلی باشن، آفریده شدن تا در کنار من بازی کنن و نقش فرعی داستان من بشن. پس میخوام بهشون نقشی دوستانی رو بدم که ناخودآگاه به مقش اصلی کمک می‌کنن ابرقهرمان بشه...

  • نظرات [ ۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰

    رونمایی کوچیک

    بسم الله الرحمن الرحیم

    خب بهتره بحث ارزش‌ها رو فعلا به یه موقع دیگه مولکول کنیم.XD

    بریم سراغ رونمایی از Asteria.*-*

    آستریا در واقع دفترچه خوشگل منه. همونی که توی یکی از پستام گفتم ممکنه عکسشو بذارم، الان هم ممکن، عملی شد. :دی

    از Eirine -خواهر آستریا- هم قراره رو نمایی بشه.

    خانم‌ها و آقایان این شما و این Asteria:

    در واقع این جلدش نیست، (همونطور که خودتون حدس زدید.) این یکی از صفحاتشه که وقتی اسمش رو انتخاب کردم توش اسمش رو نوشتم.*-*

    اون گیره کاغذ رو می‌بینید اونجا؟ من به اونا میگم لینک. بهضی از عکسایی که از بی‌تی‌اس داشتم رو به چند تا از کاغذ‌ها لینک کردم البته اون لینک اونجا بیشتر برای نشون دادن جای اسم نوشته شده ی Asteriaست ولی خب برای اینکه استفاده ی بهینه بشه اون‌طرفش هم یه عکس از جونگ‌گوک لینک کردم.

    باید بریم سراغ Eirine؟ 

    این شما و اینم اِیرین:

    اون دختره که مثلا داره سر میخوره خیلی یهویی به ذهنم رسید و روی یه کاغذ دیگه مشیدمش و چسبوندم یه حا که بتونه ازش سر بخوره. شاید اون دختر منم. شایدم نشون‌دهنده ی معصومیت Eirineئه. اینکه چقدر مثل بچه‌ها بی‌پرده بهم کمک می‌کنه و هنوز ذهنش محدود این دنیا نشده.


    + اوکی فقط میخواستم حداقل اینکار رو انجام بدم و پشت گوش نندازمش.

    ++برای آهنگ به پست قبل بسنده کنید لطفا.XD

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰

    بابابزرگ دستکش

     

    «بسم الله ارحمن الرحیم»

    همه دور هم‌دیگر جمع شده بودند تا بار دیگر خاطرات زیبا و گاهی غمناک بابابزرگ را بشنوند. بابابزرگ یکی از کوچک‌ترین بابابزرگ‌هایی بود که بچه دستکش‌ها دیده بودند، همیشه روحیه ی سرزنده‌ای داشت و بیشتر از همه به این معروف بود که خیلی معصوم است. همین چیزها باعث شده بود بابابزرگ خیلی محبوب شود و همه برای شنیدن قصه‌هایش دور هم جمع شوند.

    بابابزرگ سرفه ای کرد و با لحن آرام و درعین حال شادابش گفت:« امروز میخوام یه داستان غمناک براتون بگم، داستانی که برام زیباترین خاطرات رو به همراه داره و همیشه کمکم می‌کنه داستان های شاد رو به‌ یاد بیارم. این قدرت داستان غمناکمه.» دستکش ها تکانی به کامواهای خود دادند تا صدای بابابزرگ را بهتر بشنوند داستان های غمناک بابابزرگ گاهی خیلی زیبا بود. بابابزرگ نگاهش را در جمع چرخاند و شروع کرد به گفتن داستان:« یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یه دستکش کوچولویی بود که گوشه ی کمد نشسته بود. دستکش کوچولو مثل جفتش چهار تا انگشت سبز و یه انگشت نسکافه‌ای داشت. همه می‌گفتن دستکش کوچولو و جفتش خیلیــــی خوشگلن چون علاوه بر انگشتای خوشگلشون طرح خوشگلی هم دارن، یه نوار قهوه‌ای پررنگ زیر انگشتای سبزشون و زیر اونم ادامه ی انگشت شست نسکافه‌ای- -شون بود. ولی خود دستکش کوچولو اینجوری فکر نمی‌کرد. دستکش کوچولو اون نوار آبی آسمونی و قسمت قرمز رنگ روی مچشو بیشتر دوست داشت و به نظرش اونا از همه خوشگلتر بودن، آخه پسر کوچولویی هم که دستاشو با دستکشا گرم می‌کرد همین نظرو داشت. دستکش کوچولو عاشق پسر بچه و دستای گرمش بود، عاشق این بود که برف بازیش رو میتونه با تار و پودش حس کنه و باعث بشه خنده‌هاش تا آخر شب ادامه پیدا کنن. پسر بچه همیشه با دستای کوچیکش خودش شخصا دستکش کوچولو رو روی شوفاژ می‌گذاشت که گرم بشه، حتی بعضی اوقات باهاش حرف می‌زد و از برف‌‌هایی که هنوز آب نشده بودن حرف می‌زد. وقتی پسرکوچولو مریض می‌شد دنیا هم رو سر دستکش خراب می‌شد دوست داشت بپره و دستای پسربچه رو بگیره تا زودتر خوب بشه و اشکاش دیگه صورتشو خیس نکنن. دستکش کوچولو همیشه از لای کمد، روی شوفاژ و حتی از روی زمین حواسش به پسر کوچولو بود. یه روز تابستونی، دستکش‌کوچولو یاد آخرین روز برفی افتاد پسر بچه به زور سعی می‌کرد دستکش رو دستش کنه و وقتی موفق شد مچ دستش یه کم معلوم بود، دستکش اون روز با خنده های پسر خوشحال بود تا اینکه نگاه مادر پسربچه به خودش رو دید. مادر توی فکر بود و همش به مچ برهنه ی پسرش نگاه می‌کرد، دستکش سعی کرد خودشو بکشه و روی مچ پسرو بپوشونه اما موفق نشد. می‌ترسید حرفایی که کاموا ها تو سرش انداخته بودن درست باشه یعنی دیگه نمیتونست صدای خنده های پسر بچه رو بشنوه؟ داشت خودشو دلداری می‌داد که در کمد باز شد مادر پسر بچه بود! جفتش با دیدن مادر خودشو زیر یکی از جورابا قایم کرد اما دستکش کوچولو جلوی جلو بود! مادر دستکش کوچولو رو برداشت، نگاهی به داخل کمد انداخت و با دیدن دومین دستکش در کمد رو بست.

    دستکش چشماشو باز کرد دور و برش یه عالمه لباس و شلوار و جوراب بود، دلش گرفت، قرار نبود هیپچوقت پسرک رو دوباره ببینه.»

    همه ی دستکش کوچولو ها از پیر جوون در حال اشک ریختن بود دستکش های بزرگتر فقط ناراحت بودن. این غمو فقط دستکش کوچولو های حس می‌کردن چون همیشه عاشق صدای خنده های یه نفر بودن.


     

    + خوش خوندین

    ++ عکس سر پست نشان دهنده ی هنر عکاسیمه :/ به خاطر همین هنر عکاسیم تصمیم گرفتم گذاشتن عکس دستکش رو بیخیال بشم.

    +++ چی میخواستم بگم؟

     

    Run
    Song of the sea
  • نظرات [ ۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)