۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

Deep in the heart

به نام خدا. همان خدایی که درد ها را آفرید تا زیبایی ها را ببینیم. همان خدایی که زیبایی ها را آفرید تا دردمان آرام بگیرد.

وایولت اورگاردن احساساتم رو بیدار میکنه. باعث میشه قلبم درد بگیره و سنگین بشه اما این درد خیلی قشنگه. وقتی قلبم فشرده میشه دلم میخواد آغوشم رو باز کنم. وایولت باعث میشه بخوام زندگی کنم. 

یه قسمتی هست که وایولت متوجه زخم هاش میشه متوجه میشه داره میسوزه و همونجاس که با دقت بیشتری به گل ها نگاه می‌کنه. به آدم ها نگاه می‌کنه. به روزنامه نگاه میکنه و بازتاب کار خوبشو میبینه. با اینکه کار های بد زیاد کرده ولی زیبایی ها به چشمش میان. کارهای بد و خوب میون اون زیبایی ها قلب رو به تپش میندازه. تپشی که باعث میشه بخوای برای زیبایی ها تلاش کنی. شاید زیبایی احساسات دیگران. زیبایی چشم های یک نفر. زیبایی های مهربونی اون آدم. آدمی که نمیدونی هست یا نه. خودت وجود داری یا نه؟ جلو‌ میری با اینکه از هیچ‌چیز مطمئن نیستی. 

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱

    از طرف کالیستا، دختری مغشوش و غمگین.

    **هشدار این پست حاوی حجم زیادی از ناشکری، بدبختی و غره لطفا اگر ۱. براتون مهم نیست یا ۲. کنجکاو نیستین ادامه ندین.**

    کالیستای عزیزم سلام.

    الان که دارم برات نامه می‌نویسم بارون شدیدی گرفته و رعد و برق های بلندی از دل آسمون بیرون میاد. همونطور مثل قبل رعد و برق بهم آرامش میده. انگار رعد و برق همیشه توی غم‌ها و ترس ها و استرس هام همراهم بوده حتی توی تابستون. راستش ترسیدم. نگرانم و مضطربم. پس فردا امتحان هندسه دارم. برای فرداش باید تکالیف المپیاد ریاضی و ادبیات رو انجام بدم و برای امتحان سه شنبه فیزیک بخونم. فردا کلاس فوق‌العاده داریم برای کسایی که ریاضیشون ضعیف تر بوده و من با خودم فکر کردم بهتره توش شرکت کنم. ساعت یک باید برم دکتر و ساعت چهار و نیم کلاس زبان دارم. توی سه روز گذشته هیچی ویلن تمرین نکردم در صورتی که معلمم درس های سختی بهم داده. این وضعیت من توی تابستونیه که نصف هم سن و سالام دارن توش عشق و حال میکنن. دیروز پریروز به یاد آوردم تمام اینها چیزی بود که آرزوشو می‌کردی. آرزو می‌کردی بهت سخت بگذره تا مثل بقیه ی آدما طعم سختی رو بچشی. میخواستی طعم اضطراب شدید رو بچشی. میخواستی طعم تنهایی و نداشتن دوست رو بچشی. خب، ولی الان که داری همه ی اینها رو می‌چشی باید بهت بگم خیلی سخته. تو درست فکر می‌کردی که این سختی ها در ذهنت هم نمیگنجه. درست فکر میکردی. نمیگم تصمیم اشتباهی گرفتی. هنوز هم مثل تو فکر میکنم شاید این فشارها باعث بشن توی آینده گنجایش فشار بیشتری رو داشته باشم. حالا که میزان بیشتری از فشار و استرس رو تحربه کردم متوجه میشم چرا بعد از مریضی بچه ها مادر ها خسته و شکسته‌ن. چون فشار خیلی زیادی رو تجربه میکنن. 

    دلم نمیخواد توی این مدرسه باشم. نه اینقدر تنها و بی‌کس. دلم میخواست میتونستم جایی باشم که همینقدر قوی باشن اما میزان سخت‌گیریشون پایین تر باشه. 

    خیلی میترسم.

    من الان یه انتخاب دیگه هم دارم. میتونم از این مدرسه به جای دیگه‌ای برم که از لحاظ درسی همینقدر خوبه. ولی باز هم اونجا تنها خواهم بود. اینجا با یک نفر آشنا شدم حداقل. ولی همینجا هم دو هفته خیلی بالا و پایین شدم. توی این دو هفته قلبم صدها بار به زنجیرهای خاردار کشیده شد و دوباره آزاد شد. واقعا برای موفق شدن باید این دردها رو تجربه کرد؟ 

    توی این مدت بیشتر از هر زمانی حس کردم بی ارزش و بیخودیم. نمیتونم به آدم ها لبخند بزنم چون حالم خوب نیست. دو ساعت شادم، دو ساعت غمگین. یه ساعت دارم با خانواده‌م میخندم و ساعتی بعد دلم میخواد در اتاقم رو ببندم و فقط جیغ بزنم. 

    سعی کردم نامه‌ای مثبت و پر از اسم رعد و برق برات بنویسم ولی بعدش حالم از خودم و نوشته‌م به هم خورد. کاش روابط اجتماعی بهتری داشتم. جمله‌ایه که هر روز بیشتر از صد بار به خودم میگم. کاش یه آدم خنگ اما دوست داشتنی و اجتماعی بودم. هوش برای کی اهمیت داره؟  حالا که فکر میکنم من چیز های زیادی دارم تا کسی باشم که آدم ها فکر میکنند ایده‌آل ـه، اما نه ایده‌آل نیست. 

    کالیستا. جدیدا نمیتونم نکات مثبت رو ببینم. نیمه ی پر لیوان از هر قطره‌ای خالی شده. ترس ، اضطراب و سردرگمی نور و خوشحالی وجودمو می‌مکن. 

    من زنده میمونم؟ 

    من امیدوار میمونم؟

    سعیمو میکنم کال. ولی قول نمیدم.

  • نظرات [ ۸ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۷ مرداد ۰۱

    .From the former capcoward. P.S.I'm caphappy now

    بسم الله الرحمن الرحیم

    «به نظرت این عکس‌ها به دستت خواهند رسید؟»

        هنوز مطمئن نیستم چرا برایش عکس میگیرم، وقتی دلم نمیخواهد عکس‌هایم را ببیند. دلم نمیخواهد خبری از من داشته باشد. شاید هنوز از دستش ناراحت هستم شاید هم می‌دانم دیگر مثل قبل برایش مهم نیستم و دلم نمیخواهد تظاهر کنیم زندگی‌ما از هم جدا نشده.

        کلاه کپ نارنجی‌ام را طوری تنظیم می‌کنم که آفتاب چشم‌هایم را اذیت نکند. این قسمت پیاده‌رو درخت ها کمتر می‌شوند و سایه های کمتری پیدا می‌شود. از راه رفتن در نور متنفرم. حس میکنم همه نگاهم می‌کنند و انتظار دارند زمین بخورم تا روزشان را برایشان بسازم. البته این یکی از هزاران سناریوی درون ذهنم است که باعث می‌شود از راه رفتن در نور متنفر شوم. «او» می‌گفت دست از سناریوسازی های منفی بردارم. وقتی یک‌بار بعد از تعریف افکارم برایش مرا متهم به بزدل بودن کرد و گفت همه ی افکارم از غرورم نشأت می‌گیرد دیگر افکارم را برایش تعریف نکردم. تصمیم درستی گرفتم چون او فقط قضاوتم می‌کرد و بدون درک احساساتم مرا مغرور و ترسو صدا می‌زد. عکس دیگری از آسمان گرفتم. خورشید میان آسمان بود و ابرها مثل نقاشی برجسته های پفی، پف‌دار به نظر می‌آمدند. دوربین را کامل به طرف آسمان نگرفتم تا با دیدن قنادی آقای بارانی بفهمد به خانه ی چه کسی می‌روم اگر می‌فهمید با ری دوست شده‌ام و آنقدر به اون نزدیکم که به خانه‌اش بروم برای همیشه ارتباطش را با من قطع می‌کرد. نگرانی از سوراخی کوچک وارد وجودم شد. واقعا دلم می‌خواهد با او قطع رابطه کنم؟

    *******

        با خستگی خودم را روی تخت انداختم تازه به خانه رسیده بودم و جوابم را در بین راه پیدا کرده بودم. جوابش «نه» بود. نمیخواستم با او قطع رابطه کنم و نمی‌دانم چرا. چون دلم می‌خواست وقتی حالش خوب نیست خوبش کنم؟ یا چون دلم می‌خواست کاری کنم به اندازه ی من درد بکشد؟

        نمی‌دانم چرا زودتر نفهمیده بودم ری مهربان است. امروز که پیشش بودم به من گفت هیچکس را آزار ندهم حتی اگر دشمنم باشد. گفت «او» به آن سادگی و آرامی‌ای نیست که تظاهر می‌کند. از حرف هایش فهمیدم ری فقط سعی می‌کرده حقش را از «او» بگیرد و «او» ماجرا را زیادی بزرگ کرده بود. با حرف زدن با ری تصمیم گرفتم درد‌هایی که «او» بر من متحمل شد جبران نکنم. شاید باید «او» را برخلاف میلم برای همیشه رها می‌کردم.

        نوشته‌ای که در کاغذ کوچک نوشته بودم با یک عکس درون پاکت گذاشتم و آدرس خانه ی جدید «او» را پشتش نوشتم.

    + من بدون تو خوشحال تر هستم. اتاقم را همان‌طور چیدم که خودم دلم میخواست. بدون تو کلاه کپ های زیادی خریدم. حالا هودی‌های مورد علاقه‌م که تو مسخره می‌کردی را می‌پوشم و به خانه ی ری می‌روم تا با هم وقت بگذرانیم. او آدم خیلی خوبی‌ست.

    دیگر برایت عکس و نامه نمیفرستم. خداحافظ.

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱

    Just for myself

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)