۶ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

روز اول: برای لاله

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲۵ تیر ۰۲

    چالش نامه‌نویسی

    می‌خوام یه چالش جدید شروع کنم. چالش نامه‌نویسی. همه‌تون رو به انجام این چالش دعوت می‌کنم.*--* چند نفر رو هم نام می‌برم چون می‌دونم مردم واسه نامه‌هاشون کلی ذوق می‌کنن.:دی دعوت می‌کنم از میکا و میتسوری و اگر ویلی دید هم خوشحال می‌شم بنویسه.  

    + ممکنه برای بعضی نامه‌ها رمز بذارم اگر خواستید بیاید رمز بگیرید.

  • نظرات [ ۳۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۲۴ تیر ۰۲

    999

    I don't care anymore. Actually I do I just lied.

    می‌ترسم... خیلی می‌ترسم. لازم نیست بترسما ولی می‌ترسم. شاید اگر اعتماد به نفس بیشتری داشتم، کمتر می‌ترسیدم. آخه می‌ترسم که جلوی آدم‌های خوب، خوب دیده نشم. ولی برای من آدم بودن سخت نیست شاید ابرازگر بودن سخت باشه، شاید حرف زدن سخت باشه ولی اهمیت دادن و مواظب دیگران بودن و به دیگران فکر کردن و انسانیت داشتن، سخت نیست. بازم می‌ترسم به خاطر کم حرف زدن یا به خاطر ندونستن اینکه بقیه چی می‌خوان، آدم بدی به نظر برسم. الان که می‌نویسمش احمقانه بودنِ ترسم، منطقی‌تر به نظر می‌رسه. نه نه. احمقانه نیست، اتفاقا به نظرم خیلی هم قابل درک و رایجه. شاید بهتره به جای احمقانه بگم غیرضروری. به نظر ترس غیرضروری‌ای میاد، احتمالش کمه آدم‌های خوب درک نکنن یا ندونن بعضیا توی روابط بینافردی ضعیفن... شاید من فقط زیادی سخت می‌گیرم آخه آدما با شخصیت‌های خیلی متفاوتی هر روز دوست داشته می‌شن (راستش هنوز نمی‌دونم ترسم از دوست داشته نشدنه یا از خوب شناخته نشدن.) آدم‌های خوب و ناخوب همه‌شون از دید یه سری افراد خوبن نه؟ بسه. بسه ترسیدن. بهتر نیست به جای ترسیدن خوش بگذرونم و مهربونی وجودم رو تا جایی که می‌تونم گسترش بدم؟ سعی کنم با نگاهم، با حرف‌هایی که درسته کمن اما وجود دارن، امنیت و نور به بقیه هدیه کنم. یا اگر هم خسته و ناتوان بودم فقط سخت نگیرم و خودم باشم؟ حقیقتش من وقتی خودمم خیلی قشنگم... شوخ‌ترم و چرت و پرت بیشتر می‌گم اما پرحرف‌ترم. شاید اشکال نداشته باشه یه وقتایی اولویت اولم رو بذارم "فقط خودم بودن" و "خوب بودن" رو بذارم اولویت دوم. شاید یه وقتایی بد نباشه کمتر سخت بگیرم...

    +۹۹۹ لعنتیییی خیلی رند و حال خوب کنه. کاش می‌شد توی همین عدد بمونیممممم.TT

  • نظرات [ ۷ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۰ تیر ۰۲

    شرح حال نویسی طور

    ۱. کاش ملاقات کردن دوستا یا حتی دوست پیدا کردن یه شغل بود. توی این مدت که مدام با دوستام قرار می‌ذارم و می‌بینمشون خیلی بهم خوش گذشته. واااااای کلی آدم دیگه هست دلم می‌خواد بهشون بگم با هم بریم بیرون اما یه کم نگرانم راستش یکیشون رو نمی‌دونم دوست داره اصلا بریم بیرون یا نه. یکی دیگه‌شون هم دوست دارم بیشتر باهاش وقت بگذرونم و اینا ولی خب الان که اونقدر نزدیک نیستم و خب عجیبه بهش بگم بریم بیرون. یه سری دیگه‌شون هم حس می‌کنم باهام حال نمی‌کنن واسه همین I'm not sure about asking them.

    ۲. می‌خوام صادق باشم خب؟ من یه کوچولو جدیدا -یه کوچولو- به حرف زدن در مورد آدم و حرف شنیدن در موردشون علاقه پیدا کردم. نه لزوما بد گفتن از افراد یا لزوما صحبت کردن در مورد آدمایی که می‌شناسم ولی فقط متوجه شدن نظر و فکر بقیه در موردشون. خودم خیلی حرف نمی‌زنم چون واقعا حرف خاصی ندارم یا اگرم حرفی باشه توی دو تا جمله می‌گم تموم می‌شه. (دیدین این کسایی که دو ساعت راجع به یه موضوع حرف می‌زنن؟ من واقعا همچین توانایی‌ای ندارم.) به عنوان کسی که خیلی وقتا تلاش می‌کنه افکار بقیه در مورد خودش رو پیش بینی کنه (گاهی به صورت کنترل نشده و چسیب‌زننده.) برام جالبه افکار دیگران رو در مورد آدم‌های مختلف زندگیشون بدونم. فکر می‌کنم وقتشه خودمم تلاش کنم در مورد آدمای زندگیم فکر کنم! امروز با دوستم رفته بودم بیرون و اون کلی فکر در مورد اون آدما داشت. شاید من خوب به آدما فکر نمی‌کنم. منظورم اینه که من همیشه تلاش می‌کنم جلوی فکر کردن در مورد بقیه رو بگیرم واسه همین خیلی چیزا از دستم در می‌ره. قبلا فکر می‌کردم فکر کردن در مورد بقیه درست نیست (چون ممکنه نگاهت بهشون عوض بشه و همیشه اینکارو به چشم "قضاوت" می‌دیدم.) الان کاملا نظرم عوض شده. به نظرم شناختن آدما باعث می‌شه بتونیم رابطه بهتر و درست‌تری باهاشون داشته باشیم. یه وقتایی یه آدم می‌تونه برات دوست باشه در صورتی که می‌تونه دوست صمیمی افتضاحی باشه. واسه همینم یاد گرفتم به جای بی‌قراری برای سریع نزدیک شدن به آدمایی که فکر می‌کنم خیلی جالبن، فقط باهاشون وقت بگذرونم و کم کم همدیگه رو که بیشتر بشناسیم می‌تونیم نوع رابطه‌مون رو هم مشخص کنیم.

    ۳. یه وقتایی دلم می‌خواد پلی لیست خودمو بندازم اونور و یه آهنگ خیلی خفن و جدید و نامعروف بشنوم. 

    ۴. کاش زودتر به فکر می‌افتادم.

    ۵. من الان یازدهمم! حس عحیب و خوبی داره که به کنده شدن شر کنکور نزدیک می‌‌شم... راستش بیشتر انگیزه‌م برای خوب دادن کنکور قولاییه که مامان و بابام بهم دادن. برای رسیدن به اونا هم که شده باید بیشتر تلاش کنم. وای خدا من هنوز کنکوری هم نیستم و اینطوری حرف می‌زنم.

    ۶. آخرش روشنه مگه نه؟

    می‌خوام قالبو عوض کنم."-"

  • نظرات [ ۱۳ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۱۹ تیر ۰۲

    این یک نامه عاشقانه نیست.

    ماه کامله مهربونم. دوستت دارم. انقدر دوستت دارم که به خاطر شدتش اشک می‌ریزم. به خاطر شدت خوشحالیم از داشتنت اشک می‌ریزم عزیزم. می‌دونم چه حس بدیه وقتی یه نفر از شدت دوست داشتنت جلوت اشک می‌ریزه و تو نمی‌دونی باید چی‌کار بکنی و حس بدی می‌گیری به همین خاطر این اشک‌ها رو همون‌طور که به ماه کامل نگاه می‌کنم و برات می‌نویسم، پنهان می‌کنم. به تو فکر می‌کنم. به زیباییت و کامل بودنت، درست مثل ماه. فکر کردن به تو قلبم رو به درد میاره چون اون‌قدری که ارزشش رو داری برات وقت نمی‌ذارم و اون‌قدری که لایقشی بهت عشق نمی‌ورزم. فقط می‌تونم کنارت بشینم، باهات بخندم و بهت فکر کنم. همون‌قدر که برات بهترینا رو می‌خوام، قلبم خودخواهی می‌کنه. دوست دارم کنار خودم نگهت دارم، دور از هر پیشرفتی اما توی آغوش گرم خودم. ولی نمی‌شه. از تو یاد گرفتم خودخواه نباشم، خودخواه نبودن درسیه که خودت بهم یاد دادی و من باید چیزهایی که ازت یاد گرفتم رو بهت برگردونم و همون‌قدر که تو در برابر من بخشنده بودی در برابرت بخشنده باشم. لحظه‌هایی زیادی که کنار هم گذروندیم همیشه مایه آرامشم خواهند بود، لحظاتی که تو به وجودشون آوردی. لحظاتی که شاید اون موقع نمی‌دونستم قراره چقدر برام ارزشمند باشن. از داشتنت به خودم می‌بالم و شرمسارم از اینکه نمی‌تونم پا به پای خوبیت قدم بردارم. راستش می‌ترسم از تصویری که از من توی ذهنت داری ولی بازم می‌بینم که دست و دلبازانه مهربونیت و دوست داشتنت رو نثار من می‌کنی و امیدوار می‌شم. امیدوار به اینکه به نظرت ضعیف و ناتوان نیستم. امیدوار به وجود تصویری خوب از خودم توی ذهنت. اما خب هر تصوری هم که ازم داشته باشی و هر حس بدی که بهم داشته باشی نمی‌تونم دست از دوست داشتنت بر دارم چون برخلاف خیلی از آدمای دیگه که دوستشون داشتم یا دارم تو زیباترین نقش‌ها رو در زندگی من داشتی و کارهای ارزشمندی برام کردی.

  • نظرات [ ۶ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۱۲ تیر ۰۲

    I'm different

       من عجیبم. نه از همه ابعاد فعلا فقط در مورد مغزم و حرف‌هام صحبت می‌کنم. من ذهن به شدت خالی‌ای از کلمات دارم. شاید این‌طوری که می‌گم این سوال پیش بیاد: "پس چطوری می‌نویسی؟" من ذهن خالی‌ای از صحبت‌های روزمره دارم، خالی از حرف‌های زبانی. اینکه زیاد و با اشتیاق می‌نویسم اغلب به خاطر جریان احساسات توی بدنمه. ولی وقتی می‌خوای با یه نفر حرف بزنی احساسی نیست. توی زندگیت هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و فکر نمی‌کنی اتفاقات روزمره‌ت چیز خاص و گفتنی/شنیدنی‌ای باشن. زندگی کردن توی این ذهن خیلی سخته چون even simple conversations connect people's souls و اگر توی حرف زدن ناتوانی‌ای داشته باشی خیلی از نزدیکی‌ها و احتمالا دوستی‌ها رو نخواهی داشت.

       وقتی بچه بودم صحبت کردن رو بی فایده می‌دونستم (که شاید برای یه بچه خیلی عجیب به نظر بیاد.) حتی به وضوح تصویری از خودم و مامانم رو یادمه که روی مبل های پذیرایی نشستیم و مامانم داره بهم می‌گه «موژان با آدما حرف بزن. آروم آروم تمرین کن و شروع کن و بدون در نظر داشتن یه موضوع خاص در مورد یه چیز خیلی ساده حرف بزن.» «مثلا ممکنه بشینی توی اتوبوس و کنارت یه پیرزن در حال پوست کندن میوه باشه و تو همینطوری بی‌مقدمه بگی این میوه‌ای که پوست می‌کنین رو خیلی دوست دارم» ( منم همون بین اشاره می‌کنم که من سوار توبوس نمی‌شم اما الان دیگه واقعا توی اتوبوس می‌شینم.xD) و من هم در جواب بهش می‌گم «چرا حرف بزنیم؟ فقط وقت تلف کردنه.» و من با این عقیده بزرگ شدم و تا یه مقطعی حرف‌های مامانم درست به نظر نمی‌اومدن. من یه بچه درونگرای ساکت بودم که شیطنتاش همه مخفیانه بودن و گاهی برای برقراری ارتباط نامه می‌نوشت. یادم نمیاد خیلی احساس نیاز به یه مکالمه درست درمون داشته بوده باشم.

       چیزی که اون موقع وجود داشت و الان دیگه حتی اونم تجربه نمی‌کنم حرف زدن موقع خواب با دوستام بود. حرفایی که باز هم از احساساتم نشأت می‌گرفتن و هر دفعه به خودم می‌گفتم دیگه اینو قطعا فردا بهش می‌گم ولی بازم فرداش یا یادم می‌رفت یا چیزی نمی‌گفتم. جدیدا سعی می‌کنم مکالمه‌هایی در مورد علاقه‌های مشترکم با آدما داشته باشم واسه همین توی اولین مکالمه‌هام با یه آدم معمولا می‌بینین که برای به خاطر سپردن علایقش خیلی دقیق دارم گوش می‌کنم تا برای اینکه بتونم باهاش دوست بشم و بهش نزدیک بشم، از اون موضوعات استفاده کنم. یه وقتایی به وضوح می‌بینم که نمی‌تونم جز یه موضوع مشخص با یه نفر صحبت کنم. مثلا فرض کن بری و با یه نفر فقططط در مورد آهنگ صحبت کنی. اون آدم ابعاد مختلفی داره و تو دلت می‌خواد با ابعاد مختلفش آشنا بشی ولی فقط بلدی در مورد آهنگ باهاش حرف بزنی و مدام به این خاطر اذیت می‌شی. 

       تمرین جدیدم اینه که نترسم راجع به چیزای احمقانه صحبت کنم. هرچند وقتی کلمات از دهنم بیرون میان اونقدرم احمقانه نیستن. مثلا با نگرانی و خیلی بی مقدمه گفتم «رفتم یه آموزشگاه جدید و با معلم جدید ویلنم یه مشاوره داشتم.» اما به محض گفتنش دیگه احمقانه نبود. این "حرفای احمقانه‌"ای که ذکر کردم دقیقا همون چیزایی‌ان که توی بچگی می‌گفتم صحبت در موردشون فقط اتلاف وقته.

       یه چیز دیگه که در مورد این ذهن خالی اذیتم می‌کنه اینه که خیلی وقتا توی موضوعات مختلف افکار و ساید خودم رو ندارم. شاید گاهی خوب باشه که کاملا بدون تعصب و بی طرفانه به موضوعات نگاه کنی اما حس ناامنی و حماقت زیادی بهم می‌ده. این ذهن خالی باعث می‌شه خیلی زود عقاید و افکار دیگران رو جذب کنم و توی ذهنم جا بدم و همین باعث می‌شه تاثیر زیادی از آدمای اطرافم بگیرم. خیلی اذیت کننده‌ست. فرض کن می‌خوای یه کاری رو شروع کنی و یه نفر بهت می‌گه آره اینجوری هم خیلی جالبه ها و ایده اولیه از توعه اما یهو سراسر ذهنت با ایده اون پر می‌شه و نمی‌تونی هیچ‌جوره بیرونش کنی. بهت حس یه دزد ایده‌ها دست می‌ده و شایدم واقعا هستی! یا مثلا به یه نقاشی‌ای نگاه می‌کنی و یه نفر از راستت می‌گه خیلی زیباست چه ترکیب رنگی زیبایی و تو جز ترکیب رنگی زیبا چیزی نمی‌بینی و بعد یه نفر از چپ میاد و می‌گه چقدر رنگ‌ها با کانسپت و محتوای نقاشی ناسازگارن و یهو می‌گی آره‌ ها، راس می‌گی. بعد یه ایده از خودت به ذهنت می‌رسه و می‌گی یس بالاخره این فکر خودمه اما یه نفر دقیقا یه چیزی خلاف فکرت می‌گه و اون فکر در هم می‌شکنه. مخصوصا مورد آخر خیلی برام پیش میاد. اینکه نمی‌تونم ارزش و جایگاه ایده‌ها و افکار خودم رو در مقابل حرف‌های بقیه حفظ کنم.

       گاهی دیدن این پیشرفتی که توی این مدت توی مکالمه‌ها - شروع کردنشون، ادامه دادنشون و به پایان دادنشون - داشتم لذت‌بخش و امیدوار کننده‌ست. به نظر می‌رسه تمرین‌هایی که می‌کنم یا اینکه گاهی سعی می‌کنم با یه روش جدید مکالمه رو شروع کنم، مثبتن و دارن نتیجه می‌دن. امیدوارم توی این موضوع بیشتر و بیشتر پیشرفت کنم و حتی بتونم از این متفاوت بودن ذهنم و خالی بودنش استفاده مثبت کنم.

    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱۰ تیر ۰۲
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)