میخوام دوران دانشگاهم شکوفا بشم، هر نوع شکوفا شدنی که اون بیرون وجود داره، هر ترسی که جلوم گرفت رو جلوی چشمام ببینم، زهره ترک بشم و باهاش همراه بشم تا بالاخره بتونم ازش عبور کنم. امروز مسئول کافهبرد دانشگاه بهم پیام داد که امروز سرمون شلوغه و خوب میشه بتونی بیای کمکمون کنی، خیلی استرس گرفتم و با خودم میگفتم این چه پیشنهادی بود دادم؟ راستش کلی هم خودمو سرزنش کردم که دارم درس نمیخونم و این چند وقت همش با دوستام بیرون بودم(هر چند سلامت روانم ازم تشکر میکنه.) ولی در کنار این سرزنشها، در کنار همه افکاری که فریاد میزنن میخوام توی درس از همه بهتر باشم، موژان سرکوب شدهای اون گوشه هست که زمزمه میکنه نمیخوام فقط درس بخونم، نمیخوام فقط خوش بگذرونم. موژانی کوچکتر از من که هنوز مدرسهش رو عوض نکرده و هنوز یاد نگرفته که حرفش رو بزنه و هنوز نمیدونه که نمیخواد حتما موفق بشه بلکه میخواد تجربه کرده باشه. موژان فعلی اما حالا که همه اینها رو گذرونده و یاد گرفته دیگه راحت از کنار زمزمههای خودش نمیگذره و هر چقدر هم براش سخت باشه بهشون اهمیت میده و به خاطر میسپاردشون و حتی اگر از استرس تبدیل به کم حرفترین آدم دنیا تبدیل شده باشه بازم به جایی میره که فکر میکنه دوست داره درش حضور داشته باشه. شاید عجیب به نظر برسه یا شاید هم انقدر ساده به نظر برسه که ذهن کسی رو درگیر نکنه ولی در این دنیای بزرگ من جای خیلی خیلی کوچکی برای خودم دارم و اگر تا ابد اینطوری بمونه نمیتونم هیچوقت از خودم راضی باشم و نمیتونم با خیال آسوده کنار دیگران بایستم.
یکی از جالبترین بخشهای زندگی برای من همون بخشیه که خودت رو hype میکنی. تو هیچوقت نمیدونی واقعا زندگی برات چی داره، هر لحظه ممکنه یه اتفاق بیفته و تو مسیرت عوض بشه و با این حال میای متنی مثل متن بالا مینویسی و برای خودت هدفگذاری میکنی و با تجربیات محدود 18 سالهت مسیری که فکر میکنی به اهدافت ختم میشه رو طی میکنی و بخش جالبش اینه که جدای از نتیجه، مسیر بزرگت میکنه و بالاخره به نحوی تو رو به هدف نهایی نهاییت نزدیک میکنه حتی اگر راه اشتباهی رفته باشی.

