۳ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

چشم‌هایم

به نام آفریننده چشم‌هایم

می‌دونی؟ چشم‌ها احساسات دیگه‌ت رو هم زیبا می‌کنن و به اونها شدت می‌بخشن.

پلاستیک دور آبنبات رو باز کردم. همزمان با پخش شدن آهنگ ترش رو از رادیو، آبنبات لیمویی رو توی دهانم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. زیر لب زمزمه کردم: «ناراحت نباش.» و چشم‌هام رو باز کردم. توی ترافیک گیر کرده بودیم توجهم جلب سایه‌ای شد که درختا درست کرده بودن. نیمه مهر بود و هوا ابری و گرفته اما درختا هنوز سبز بودن و نمی‌گذاشتن سرزندگی از خیابونا بره. به مغازه‌ها نگاه کردم، نور قرمزِ اسم مغازه‌ها یه حالت متفاوتی داشت انگار منتظر بودی تا بارون بیاد و قطرات بارون قرمزی رو توی خودشون پخش و محو کنن، مثل یه قاب قبل از حرکت آخر قلمو بود. نه کامل ولی بیش از اندازه زیبا.

صبح جمعه، ساعت حدودا هفت و چهل دقیقه بود و من، سوار ماشین، راهی محل امتحان بودم. اما اون یه صبح معمولی نبود که هوای صبحش فقط با صدای پرنده‌ها پر شده باشه. هوا رو مه پوشونده بود و زمین خیس بود. بوی خاک و تازگی محرک‌های بویاییت رو غرق در لذت می‌کردن. یه کلاغ توی اون مه اومد و نشست روی جدول سبز و سفید. ماشین‌های سفید و خاکستری و سیاه، پشت چراغ منتظر بودن و می‌شد حدس زد اون صبح جادویی روح همه اونها رو لبالب با زیبایی پر کرده. 

روزی که رفته بودیم ویولن بگیریم کلی طیف قهوه‌ای دیدم. و اون گوشی‌های سیاه که وسطشون سفید بود و هر فروشنده‌ای یه جور ازشون تعریف می‌کرد. «این چوب درخت از فلان کشوره و وسطش هم با صدف و مروارید اصل دریای فلان درست شده.» راستش این تعریفا رو که می‌شنیدم ذوق می‌کردم مهم نبود واقعین یا نه ولی خیلی خوشگل بودن. آخرین مغازه‌ای که رفتیم، مغازه‌ای بود که معلمم معرفی کرده بود اینور و اونورش سازهای مختلف آویزون بود یا تکیه داده شده بود. وقتی گفتیم ویولن میخوایم ما رو برد توی کارگاه. سازهایی رو دیدم که داشتن کنده کاری می‌شدن و هنوز رنگ نشده بودن. ویولنی که ما گرفتیم توی یه کیف سیاه بود که توش با پارچه خاکستری مایل به آبی درست شده بود. راستش دلم میخواست توش قرمز باشه ولی چیزی نگفتم با خودم فکر کردم حتما اونایی که توشون سبز یا قرمزه خیلی خفنن.

با هم که رفته بودیم بیرون علاوه بر اینکه کلی به صورت قشنگش نگاه کردم کلی هم جاهای دیدنی رفتیم. راستش خیلی تجربه جالبی بود که بدون ترس وارد مغازه‌ها می‌شدیم وسایل گرون قیمت رو نگاه می‌کردیم و بعدم می‌رفتیم بیرون. مجسمه‌های فلزی چندصد میلیونی رو نگاه می‌کردیم و باید حواسمون جمع می‌بود یهو جاییمون نگیره بهشون. حتی یه مغازه لباس مهمونی و پارتی فروشی هم رفتیم. واقعا بین اون همه پولک و ابریشم و جینگیل وینگیل منتظر بودم صاحب مغازه بیاد ما رو بندازه بیرون. ولی خب اینکارو نکرد و کلی لباس برق برقی دیدیم که به نظرم از شدت افراط توی یه‌سری چیزا ضایع شده بودن. 

فکر کنم دو سال پیش یه بار که رفته بودیم کافه برد مسئول اونجا بهمون بازی wingspan رو پیشنهاد داد و وای. این بازی قشنگ‌ترین چیز دنیا بود. بازی طوری بود که انگار رفته بودیم تماشای پرنده‌ها و کارت‌های مختلفی داشت که روی هر کارت تصویر یه پرنده بی‌نهایت زیبا با توضیحات واقعی در موردش بود. بازی لطیفِ چشم‌نوازی بود که به نظرم برای فردی که به بازی هم علاقه‌منده می‌تونه خیلی آرامش‌بخش باشه. از بازی‌های کامپیوتری گریس (gris) به نظرم واقعا زیباست. اولین بار توی پستی از وبلاگ سارا باهاش آشنا شدم و همیشه توی ذهنم بود که برم دانلودش کنم و بعد از بازی کردنش فقط می‌شه گفت «وای»، نمی‌خوام رنگ‌ها و احساسات این بازی که با چشم‌ و قلبم بازی کردن رو توصیف کنم و توش چیزی کم بذارم.

یه وقتایی که خیلی ناآرومم توی آینه نگاه می‌کنم چند لحظه طول می‌کشه تا بتونم تمرکز کاملم رو بدم به چشم‌هام اما بعدش مدت طولانی‌ای بهشون نگاه می‌کنم. به عسلی بودنشون، به فرمشون، به اون قسمت قرمز کنار پلک‌هام که دوست دارم فکر کنم با وجودشون لازم نیست سایه بکشم، به عمق چشم‌هام. فکر نکنم هیچکس تاحالا اونقدری که خودم به چشم‌های خودم نکاه کردم نگاه کرده باشه و این رو واقعا اغراق نمی‌کنم، شاید خودپسندانه به نظر بیاد اما کاریه که کردم. من واقعا غرق شدن توی چشم‌های خودم رو تجربه کردم و باز هم این رو اغراق نمی‌کنم.

راستش یه مدت فکر می‌کردم چشم‌ها همون چیزی‌ان که من اول از همه توی آدم‌ها بهشون نگاه می‌کنم، دیدین مردم دوست دارن بگن اول به کفش‌های یه نفر، دست‌هاش یا... نگاه می‌کنن، منم فکر می‌کردم همچین حسی رو به چشم‌ها دارم اما بعدا فهمیدم اشتباه می‌کنم. من اونقدرا توی درک آدم‌ها از چشم‌هاشون خوب نیستم اما وقت‌هایی که مشکلی وجود داره دوست دارم به چشم‌های خودم نگاه کنم و تصور کنم توشون آرامش می‌بینم. یا اگر احساس کمبود اعتماد به نفس کنم فکر می‌کنم توشون اعتماد به نفس می‌بینم. چشم‌هام به من کمک می‌کنن چیزی رو که می‌خوام ببینم حتی اگر توی اون لحظه‌ای اون چیز تقریبا پوچ باشه. واسه همین چشم‌هام رو دوست دارم چون خیلی بهشون تکیه دارم. و ممنونم. واقعا ممنونم که دارمشون. از خدا ممنونم و التماس می‌کنم که مواظبشون باشه. و از تو هم ممنونم چشم عزیزم. خیلی خیلی ممنون. بابت سبز و آبی و زرد و قرمز و هر رنگی که بهم نشون دادی. به خاطر همه آدما، همه کتاب‌ها، همه مفاهیمی که بهم یاد دادی. مرسی.

نادشیکوی عزیز من رو دعوت به نوشتن این پست کرد و یاسمن خانم مثل همیشه یه چالش قشنگ‌ به وجود آورد تا چندتا ستاره قشنگ روشن بشن.

منم دعوت می‌کنم از مائو، میتسوری و هیون‌ری که بنویسنش.:)

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۷ مهر ۰۲

    Living hell as normal life

    چیزی که وقتی یه نفر از بیرون به من نگاه می‌کنه متوجه نمی‌شه تمام چیزهاییه که درون مغز من می‌گذرن. فرد بیرونی نمراتم رو می‌بینه، اینکه ویولن می‌زنم رو می‌بینه یا شوخی‌هایی که می‌کنم. ولی اون فرد هیچوقت نمی‌بینه که وقتی من نمره‌م رو می‌بینم چه حسی دارم و اون نمره توی ذهن من چطور تعریف شده. کسی نمی‌دونه من برای اینکه بتونم زبانم رو بالاخره بعد ۸ سال تموم کنم چی‌کار می‌کنم و نمی‌دونه وقتی توی جمع دوستامم چه دیدی در مورد خودم دارم. شاید کسی متوجه نشه چرا من باید بعد از یه تشر کوچولو از یه نفر یهو به هم بریزم ولی من می‌دونم.

    می‌دونی وقتی خودت رو زندگی می‌کنی چیزهای زیادی رو در مورد خودت متوجه می‌شی و چیزهایی هم که متوجه نمی‌شی باعث اعصاب خردیت می‌شن چون خب اون چیز ناشناخته درون توعه و تو انتظار داری کاملا به "تو" واقف باشی. چیزی که من بعد از فروپاشی با یه تشر می‌بینم موژانیه که بلد نیست فشارهایی که بهش میاد رو کنترل کنه چون نمی‌خواد قید یه سری چیزا رو بزنه تا روانش در امنیت باشه. چیزی که من می‌بینم موژانیه نمی‌تونه جلوی خودش رو بگیره و برای بهترین بودن رویاپردازی نکنه، وقتی توی موقعیت رفتاری می‌کنه نمی‌تونه جلوی خودش رو بگیره و رفتارش رو تحلیل نکنه و به خودش یادآوری نکنه که می‌تونست بهتر عمل کنه. نمی‌تونه از یاد ببره توی تکنیک‌های ساده‌ای از ویولن مونده حتی وقتی می‌دونه اصلا وقت نمی‌کنه تمرین کنه که بخواد توی اون تکنیک‌ها خوب بشه. درسته که اون گاهی خودش رو با دیگران مقایسه می‌کنه ولی می‌دونی بدتر چیه؟ اون حتی وقتی خودش رو با خود یه سال پیشش مقایسه می‌کنه بازم می‌بینه که پسرفت کرده. 

    من همه اینها رو فهمیدم چون خودمو زندگی کردم و باور کن سخته. نوجوون بودن سخته وقتی تقریبا از همه طرف تحت فشاری چه توی مسائلی که روشون کنترل نسبی داری چه توی مسائلی که ایرانی بودن خودش به تنهایی می‌تونه برات ایجاد کنه. و ته روز برای من چیزی جز نفرت از بودن نمی‌مونه. من نمی‌خوام باشم، چطور باید این خواسته رو عملی کنم؟ چون من دیگه توانی برام نمونده که بتونم اهمیت بدم هنوز عشق رو تجربه نکردم، هنوز رهایی رو تجربه نکردم، هنوز احترام رو تجربه نکردم، هنوز به کنسرت یه ارکستر نرفتم، هنوز ایتالیا نرفتم، هنوز کلی همبرگر نخوردم، هنوز قطعه شاکن باخ رو نزدم. من دیگه توانی ندارم. من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم موژانی که قبلا می‌تونست آروم و خونسرد با مسائل برخورد کنه الان انقدر راحت عصبی می‌شه. نمی‌تونم تحمل کنم هر چقدر هم از خودم ایراد بگیرم بازم همون آدم قبلیم. نمی‌تونم معاون لعنتیمونو تحمل کنم که بین کلاس ۱۱۱ و ۱۱۲ تبعیض قائل می‌شه و هر چیزی بهتره تهش مال اونا می‌شه، معلم خوب، کلاس خوب، کوفت خوب، درد خوب. نمی‌تونم تحمل کنم معلم مورد علاقه‌م در مورد این صحبت کنه که اشکال نداره وقتی اولویتت چیزای دیگه‌س توی موردهایی با اولویت کمتر گند بزنی چون باز هم نمی‌تونم نخوام همه نمره‌هام پرفکت باشن. من فقط دیگه نمی‌تونم تحمل کنم که انقدر عاجز شدم که نمی‌تونم مثل موژان پویای عاقل سال قبل دنبال راه حل باشم، دنبال خوشحالی باشم. دیگه نمی‌خوام خوشحال باشم فقط می‌خوام نباشم. و این شدنی نیست چون هر چقدر هم پسرفت کرده باشم یه کم عقل برام مونده. که اگر بعدش تاریکی باشه فقط به دیگران عذاب وارد کردم و اگر همه چیز واقعی باشه به خودم عذاب دادم. و راستش می‌ترسم. همونطور که گفتم دیگه توانشو ندارم. زندگیم به چیزهایی گره خورده که هیچ کنترلی روشون ندارم. و من نمی‌خوام یه زندگی تحمیلی رو زندگی کنم فقط چون "همینه که هست". واسه همین می‌ترسم. چون روزای عادی من که باهاشون دست و پنجه نرم می‌کنم جهنمن. و آدما حتی شرط می‌بندم خیلی از کسایی که اینو می‌خونن اگر مدام با من در ارتباط بودن فکر می‌کردن مسخره‌ست که اوضاع روان من خوب نیست. ولی اوضاع اینطوریه. سخت‌تر و فاکدآپ‌تر از چیزی که حق کسی باشه.

    +برای این یکی عذرخواهی نمی‌کنم. فکر کنم این چیزیه که وجود داره و باید جا بیفته که مهم نیست کی باشی، وجود داره.

    ++ و می‌دونم که واقعا خیلی هم نمی‌خواین زیر این کامنت بذارین ولی اگر خواستین بذارین لطفا سعی نکنین حالم رو بهتر کنین.

    (از خودم پرسیدم "پس چون توش در مورد افکار منفی‌ای صحبت می‌شه نباید اطلاع داشته باشیم که چه اتفاقی داره برامون میفته؟" و چون جوابش برام واضح بود تصمیم گرفتم پستش کنم. فوقش وبلاگمو پاک می‌کنم اگر اذهان عمومی بر علیه من شود.)

  • نظرات [ ۶ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲۳ مهر ۰۲

    آه تابستان!

        تا حالا حس کردی نباید استراحت کنی؟ وقتی در حال فیلم دیدن و خوابیدن و هیچکاری نکردن توی اینترنت بودی از خودت بدت بیاد چون به نظرت این‌کارها مفید نیستن. اکثر تعطیلات من اینطوری گذشتن، شاید هم همشون اما آخر این تابستون متوجه شدم اشکالی نداره گاهی فقط از چیزهای آسون (چیزهایی که برای داشتنشون لازم نیست تلاش کنی.) لذت ببرم. "نگران نباش موژان. اینکه یه مدت فقط به فکر حال باشی و به آینده فکر نکنی تو رو سطحی نمی‌کنه. این ارزش تو رو تغییر نمی‌ده." فکر می‌کنم خیلی‌هامون موقع انجام یه سری کارها توی تعطیلات مخصوصا طولانی‌هاشون عذاب وجدان بگیریم که مثلا چرا به جای درس خوندن کارهای دیگه انجام می‌دیم. انگار که حالت طبیعی زندگی برامون به کار و اضطراب مدوام به خاطر ددلاین‌ها تبدیل شده.

        این تابستون توی یه سفر سه روزه چندتا نکته خوب فهمیدم نه رازهای پنهان زندگی بلکه چیزهای خیلی ساده‌ای که کمک می‌کنن با خودم راحت‌تر و مهربون‌تر باشم. فکر می‌کنم اینها رو مدیون طبیعت، دایی(پادکست جافکری) و خودمم. وقتی چیز به دردبخور و پرمعنی‌ای پیدا می‌کنم انگار ترغیب می‌شم لطیف‌تر بنویسم، اون موضوع توی ذهنم تبدیل به موضوعی ظریف و خاص می‌شه، طوری که موقع تعریف کردن و نوشتنش می‌خوام کلی احساس و ظرافت به خرج بدم. الان هم همین حس لطافت رو دارم ولی نمی‌دونم چطور ذهنم رو نظم بدم و محتویات درونش رو بیان کنم...

        وقتی پاهام زیر آب دریا بود و به نسیم لبخند می‌زدم خیلی به معناها فکر کردم. اینکه هرچیزی چه معنی‌ای برام داره به بلو (بادبادکی که چند دقیقه قبل نخش دست من بود و داشت اوج می‌گرفت.) فکر کردم. اینکه چقدر دوست‌داشتنیه چون می‌تونه بالای ابرها پرواز کنه و راستش توی چشمام یه کم اشک جمع شد چون اینکه اونجا وایساده بودم، رطوبت رو روی پوستم حس می‎‌کردم و به پرواز فکر می‌کردم انقدر حس ناشناخته و رهابخشی بود که فکر نمی‌کردم روزی بتونم توی قلبم جاش بدم. همونطور که گفتم انگار جز حس اضطراب و فشار انتظار دیگه‌ای از زندگی نداشتم. اون موقع به خودم قول دادم بخشی از روحم رو اونجا بذارم تا میون موج‌ها، لابه‌لای درخت‌ها و بالای ابرها پرسه بزنه. قول دادم هروقت آسیب‌دیده و ناامید بودم یاد اون تکه روح رها و پرسه‌زنم بیفتم که هرجا هست جای خوبیه.

        توی تابستون نتونستم کتابی تموم کنم، به خودم قول داده بودم کتاب‌های زیادی رو تموم کنم تا بتونم توی چالش کتاب تابستانه هیرای شرکت کنم. اینکه نتونستم کتاب‌های خارق‌العاده‌م رو تموم کنم/بخونم غمگینم می‌کنه اما فکر کنم تونستم از این تابستون بهترین استفاده رو بکنم. آخرین تابستون قبل از سال طولانی و دوست نداشتنیِ کنکور.

        ممنونم تابستون. خدا، ممنونم برای همه اتفاقات قشنگ این تابستون. و روح قشنگ زندگی ممنونم که بعد از اون تابستون و سال لعنتی امسال رو نشونم دادی.

  • نظرات [ ۸ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲ مهر ۰۲
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)