سلام
شما رو دعوت میکنم به دیدن این پست توی اون یکی وبلاگم.*--*
(نکته:پست مورد نظر حاوی مقداری ویولن نواختن است. :دی)
سلام
شما رو دعوت میکنم به دیدن این پست توی اون یکی وبلاگم.*--*
(نکته:پست مورد نظر حاوی مقداری ویولن نواختن است. :دی)
دلم برای خودم تنگ شده. برای کالیستایی که برعکس بعضی از وبلاگنویسا نوشتن اونقدر هم براش سخت نبود. نوشتههاش رو دوست داشت و دنبال کمال توی کلمهها نبود. شاید به همین خاطر نوشتههاش با مال بقیه - نوشتههای درجه یکِ بقیه- قابل مقایسه نبود اما هر چی که بود مدتی میشه که اون کالیستا رفته و فقط من موندم. منی که تابستون و پاییز 1401 مثل یه طوفان ویرانگر همه چیزم رو خراب کردن و از نو ساختن. عقایدم، افکارم، علایقم و شخصیتم. ناراحت هم نیستم، درسته که خیلی سخت گذشت اما حداقل رشد کردم. حداقل بلدم کنار خودم بمونم و تو سر خودم نزنم، از روابط و آدمها چیزهای بیشتری سرم میشه، سختیها و احساسات بیشتری رو تجربه کردم و شناختم و حداقل الأن میدونم موژان چجوری کار میکنه و ازش توقع بیجا ندارم. ولی حتی اگر یاد گرفته باشم توی روزهای طوفانی چجوری با وجود خستگی تکه چوب شناور رو رها نکنم، دلم برای روزهای بیخبری و پرتوقع خودم تنگ میشه، روزهایی که بیشتر از همیشه کالیستا بودم.
الأن کمتر مینویسم چون معنای نوشتن برام و هدفم از نوشتن تغییر کرده. من طی سال تحصیلی گذشته درک عمیقتری از ادبیات پیدا کردم، منظورم این نیست که خودم به اون عمق دست پیدا کردم بلکه یه معلم خفن داشتم که بهم اون عمق رو نشون داد و به خاطر اون فهمیدم نوشتن چهقدر تاثیرگذارتر و قدرتمندتر از این حرفاست و من چه نگاه سطحیای بهش داشتم. چهقدر همیشه برای سرگرمی و هیجانزده شدن کتاب میخوندم، نه برای اینکه درکم رشد کنه، نه برای اینکه مغز خالیم پر بشه. با این حال من هنوز نمیدونم میخوام با نعمت نوشتن و خواندن چه معنیای به دنیای خودم و دیگران اضافه کنم، شاید به همین خاطره که این مدت به زور خوندم و نوشتم. علت این اجبار ترسه، ترس از اشتباه، از اینکه شاید نوع خوندن و نوشتن گذشتهم اشتباه نبوده و فقط هدف سطحیای داشته. شاید همه چیز اشتباه نیست و فقط یه قسمتش نیاز به اصلاح داره و ممکنه بتونم با این هدف جدید و همون روش قدیمی رشد کنم.
سردرگم شدم و همینه که پریشونم کرده اما حداقل میدونم همیشه (هر چقدر هم دیدگاهم در مورد زندگی و نقاط مختلف زندگیم عوض بشه.) نوشتن افکارم یه راه برای آروم کردن، حل کردن و سر و سامون دادن به همه چیزه.
۱. کاش ملاقات کردن دوستا یا حتی دوست پیدا کردن یه شغل بود. توی این مدت که مدام با دوستام قرار میذارم و میبینمشون خیلی بهم خوش گذشته. واااااای کلی آدم دیگه هست دلم میخواد بهشون بگم با هم بریم بیرون اما یه کم نگرانم راستش یکیشون رو نمیدونم دوست داره اصلا بریم بیرون یا نه. یکی دیگهشون هم دوست دارم بیشتر باهاش وقت بگذرونم و اینا ولی خب الان که اونقدر نزدیک نیستم و خب عجیبه بهش بگم بریم بیرون. یه سری دیگهشون هم حس میکنم باهام حال نمیکنن واسه همین I'm not sure about asking them.
۲. میخوام صادق باشم خب؟ من یه کوچولو جدیدا -یه کوچولو- به حرف زدن در مورد آدم و حرف شنیدن در موردشون علاقه پیدا کردم. نه لزوما بد گفتن از افراد یا لزوما صحبت کردن در مورد آدمایی که میشناسم ولی فقط متوجه شدن نظر و فکر بقیه در موردشون. خودم خیلی حرف نمیزنم چون واقعا حرف خاصی ندارم یا اگرم حرفی باشه توی دو تا جمله میگم تموم میشه. (دیدین این کسایی که دو ساعت راجع به یه موضوع حرف میزنن؟ من واقعا همچین تواناییای ندارم.) به عنوان کسی که خیلی وقتا تلاش میکنه افکار بقیه در مورد خودش رو پیش بینی کنه (گاهی به صورت کنترل نشده و چسیبزننده.) برام جالبه افکار دیگران رو در مورد آدمهای مختلف زندگیشون بدونم. فکر میکنم وقتشه خودمم تلاش کنم در مورد آدمای زندگیم فکر کنم! امروز با دوستم رفته بودم بیرون و اون کلی فکر در مورد اون آدما داشت. شاید من خوب به آدما فکر نمیکنم. منظورم اینه که من همیشه تلاش میکنم جلوی فکر کردن در مورد بقیه رو بگیرم واسه همین خیلی چیزا از دستم در میره. قبلا فکر میکردم فکر کردن در مورد بقیه درست نیست (چون ممکنه نگاهت بهشون عوض بشه و همیشه اینکارو به چشم "قضاوت" میدیدم.) الان کاملا نظرم عوض شده. به نظرم شناختن آدما باعث میشه بتونیم رابطه بهتر و درستتری باهاشون داشته باشیم. یه وقتایی یه آدم میتونه برات دوست باشه در صورتی که میتونه دوست صمیمی افتضاحی باشه. واسه همینم یاد گرفتم به جای بیقراری برای سریع نزدیک شدن به آدمایی که فکر میکنم خیلی جالبن، فقط باهاشون وقت بگذرونم و کم کم همدیگه رو که بیشتر بشناسیم میتونیم نوع رابطهمون رو هم مشخص کنیم.
۳. یه وقتایی دلم میخواد پلی لیست خودمو بندازم اونور و یه آهنگ خیلی خفن و جدید و نامعروف بشنوم.
۴. کاش زودتر به فکر میافتادم.
۵. من الان یازدهمم! حس عحیب و خوبی داره که به کنده شدن شر کنکور نزدیک میشم... راستش بیشتر انگیزهم برای خوب دادن کنکور قولاییه که مامان و بابام بهم دادن. برای رسیدن به اونا هم که شده باید بیشتر تلاش کنم. وای خدا من هنوز کنکوری هم نیستم و اینطوری حرف میزنم.
۶. آخرش روشنه مگه نه؟
میخوام قالبو عوض کنم."-"
«به نام خدا»
چند وقته زندگی برام جالب شده. البته هنوزم به نظرم مردن راحتتر از زندگیه ولی خب خیلی طبیعیه نه؟ چون واقعا مردن از زندگی کردن آسونتره! یه شب قبل خواب همینطوری به خدا گفتم که اگر توی خواب بمیرم خیلی راحته چرا راحتم نمیکنی؟ (واقعا بدون هیچ افکار منفیای. من افسرده نیستم و در حال غر زدن نیستم.TTxD) و همون شب یه خواب خیلی خفن دیدم. یه شهاب سنگ خورد به زمین و به طرز عجیبی انسانها زنده موندن من یه ابرقدرت پیدا کرده بودم که موقع شدت گرفتن احساساتم خیلی قدرتمند میشدم مثل هالک. به خاطر برخورد شهاب سنگ گرد و غبار پراکنده شده بود و هوا خیلییی آلوده شده بود و من از اینکه با وجود آلودگی هوا مردم هنوز توی خیابون روانه بودن عصبانی شدم و رفتم ماشینارو درب و داغون کردم. شدت احساساتم که کم شد (و قدرتم تموم شد) رفتم خوابیدم و صبح که بیدار شدم برگشته بودم به نوزادیم و باید دوباره از اول زندگی میکردم. توی همون خواب تا 10 سالگیم هم زندگی کردم.TT خیلی جالب بود. بعد که بیدار شدم به این نتیجه رسیدم شاید در واقع ترجیح میدم یه زندگی جدید و جالب داشته باشم تا اینکه بمیرم. شایدم از این همه اشتباه کردن توی زندگیم خسته شدم و به همین خاطر اون خواب که توش یه فرصت جدید برای جبران همه چیز داشتم اونقدر برام جذاب و شیرین بود.
?Who am I darling to you
من آدمهای زیادی رو دوست دارم و فکر میکنم همونطور که نگه داشتن غم و خشم توی خودمون بهمون آسیب میزنه بیرون نریختن و نشون ندادن عشق و علاقه هم میتونه آسیب زننده باشه. میترسم هیچوقت مطمئن نشم که آدمایی که دوست دارم بهم آسیب نمیزنن و هیچوقت نتونم این احساسات رو بروز بدم. با وجود اینکه خودم خیلی احساساتم رو نشون نمیدم اما وقتی میبینم اونقدر که دوسشون دارم دوستم ندارن قلبم میشکنه. احتمالا همین الانشم توی ناخودآگاهم فکر میکنم دارن بهم آسیب میزنن و میترسم اگر نشون بدم چقدر دوسشون دارم قلبم خیلی خیلی بیشتر بشکنه. چون اینطور که به نظر میرسه توی همه رابطههام با دوستام یه نفر از من دوست داشتنیتره. این خودخواهانهست که بخوام بیشتر دوست داشته بشم میدونم ولی نمیتونم جلوش رو بگیرم و به این نتیجه رسیدم که وقتی این حس در من وجود داره اشتباهه بخوام وجودشو نقض کنم.
دارم به این نتیجه میرسم که منطقم خیلی وقتا از احساساتم بیشتر بهم راحت میگیره. منطقم میگه این چرت و پرتا رو ول کن و هرکس رو هرجور که میخوای دوست داشته باش و اهمیت نده که اونا چه مقدارش رو بهت بر میگردونن در حالی که احساساتم میترسن آسیب ببینن و من رو عقب میکشن.
.I'm scared of the lonely arms
میتونم غمخوارتون باشم ولی would you let me؟
میتونم دوستتون داشته باشم ولی won't you hurt me؟
کاش دوست داشتن به همون راحتیای بود که توی کتابا هست.
داشتم فکر میکردم چهقدر ویژگی هست که دلم میخواسته داشته باشم و ندارم. میدونین... من میدونم هر ویژگی شخصیتیای که ندارم تقصیر خودمه. به این خاطر که بعد از شناختن خودم فهمیدم که کارایی که انجام نمیدم به این خاطره که روی ارادهم کار نمیکنم و در نتیجه نمیتونم یه گستره بزرگی از کارهارو انجام بدم، چون کارای بزرگ، و تبدیل شدن به یه آدم بزرگمنش نیاز به تلاش و اراده داره. من آدمهای زیادی دیدم که اراده ی قویای ندارن اما آدم های خوب و ارزشمندیان و با دیدن اونها فهمیدم اینکه توی این نکته ی خیلی اساسی -اراده- ضعف دارم دلیل نمیشه از ارزشهام و خوبیهام چیزی کم بشه. اما هر از چندگاهی این فکر که من نیاز دارم که اراده ی قوی داشته باشم توی ذهنم شناور میشه و بیشتر از همه افکار و نیازهام میدرخشه. گاهی عوامل درونی و گاهی عوامل بیرونی به این فکرم انرژی میدن که بیشتر بدرخشه اما من هر دفعه باهاش یهجور رفتار میکنم. اول میگم خیلی مهمه و باید بهش رسیدگی کنم، اما بعد که نورش کمتر میشه دوباره رهاش میکنم. البته ممکنه اصلا نیازی هم به این همه تلاش برای درست کردن این ضعف نباشه، شاید زمان و تجربه های دیگه اراده ی قوی رو بهم اجبار کنن و من یاد بگیرم چطور با اراده باشم ولی به نظرم خیلی اشتباهه که یه نفر حتی افکار خودش رو هم جدی نگیره و بگه درست میشه، درست میشه. فرض کن! اگر با همین تصور پیش میرفتم شاید هیچوقت اینقدر در مورد ضعفهام فکر نمیکردم. اونوقت هیچوقت اینقدر به پیچ و خمای شخصیتیم آگاه نمیشدم و به خاطر نشناختن خودم تصمیمای اشتباه زیادی میگرفتم. راستش اصلا نمیدونم چرا هنوز دارم این پست رو ادامه میدم با اینکه هیچ حرفی ندارم و واقعا هدفم رسیدن به نتیجه ی خاصی نیست.
اولش فکر میکردم اگر تو ارادهت ضعیف باشه، پس برای تقویت ارادهت هم ارادهت ضعیفه! ولی از هر زاویهای بهش نگاه میکنم میبینم امکان نداره من اینطوری کار کنم. امکان نداره شخصیت من برای تغییر یه ویژگی فقط یه راه داشته باشه. پس این همه پیچ و خم و دکمه توی وجودم برای چیه؟
من رشتهم ریاضیه ولی امروز یاد گرفتم که «ماستوسیت» چیه. :دی یه «فاگوسیت» یا «بیگانه خوار» که در مواجهه با میکروب ها، یه هورمون ترشح میکنه که باعث گشاد شدن رگ میشه، در نتیجه گلبول های سفید بیشتری که با خون بیشتر اومدن، میکروب رو از بین میبرن.
واقعا از ماستوسیت خوشم اومد. عضو مورد علاقه ی بدنم ماستوسیتامن. :دی
خیلی هفته پیش موقع رفع اشکال تست ریاضی که بیشتر از نصف کلاس از ترس شلوغی ها مدرسه رو ترک کرده بودن یکی از بچه ها اینو روی دستم کشید و عمیقا دوسش دارم.:") حال میکنین یه جوری عکس گرفتم انگار دستم از توی سایه اومده بیرون؟
به قول ثنا آههه یامته کوداسای.XD (معنیشم میشه استاپ ایتِ جین.XD)
درسته من کامل نیستم.
درسته من کم توی زندگیم وقت تلف نکردم.
درسته من خیلی ضعیفم.
درسته من مثل خیلی های دیگه پر تلاش نیستم.
اما به خدا که نمیذارم اینطوری بمونه.
قد میکشم و توی چشمات زل میزنم.
قوی میشم.
تلاش میکنم.
عرق میریزم.
اشتباه نکن من احمق نیستم.
اشتباه نکن.
تو به هیچ وجه منو نمیشناسی.
هیچکدوممون رو نمیشناسی..
+من میترسم و حتی مطئن نیستم بتونم عملی کنم حرفامو... ولی میدونم آینده هیچوقت معلوم نبوده که الان باشه. پس تلاش خودمو میکنم.