۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

یازده لبخند 1401

سلاممم.:">

سال 1401 به قول آیلین "سال زیبایی بود ولی نمی‌خوام بهش بگردم.:)"

از اونجایی که من امسال مدرسه‌م رو عوض کردم و تجربه‌ی سه تا مدرسه (سه تا!) رو داشتم فکر کنم اونقدر تجربه کردم و گریه کردم و خندیدم که نشه شماردشون به همین خاطر عنوان و تعداد لبخندها اینطوری شدن..xDTT

دعوت می‌کنم از بلا و نادشیکو و پرسون.*^*

  1. همه‌ی اون نامه‌ها و یادگاری‌های قشنگی که بچه‌های مدرسه برام نوشتن. 
  2. نامه‌نگاری کوتاه مدتمون با هدی.:"))
  3. حرف زدن با تینا>>>
  4. تولد فاطمه و جمع شدن دوباره اکیپ چندین سالمون.
  5. تولدی که با سوگند گذروندم و اون بازی واقعیت مجازی که کلی به خنده انداختمون.TTTTTT
  6. آشنا شدن با آرینا و اون مدت کوتاه دو-سه ماهه که با هم توی یه مدرسه گذروندیم. (و همه اون حرفامون راجع به ترو کرایممحیتشهتین)
  7. اردوی ایران مالی که با آرینا رفتیم.
  8. کلاسای پژوهش نگارش>>>>>>>
  9. آشنا شدنم با معلم ریاضی خوشگلمون که بی‌اندازه زیبا و مهربونه.:))
  10. دوست شدن با آوا.
  11. دوست شدن با زهرا وقتی توی دومین نقطه اوج تنهایی و غم و درد بودم.
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    معلق میان عدم قطعیت ها

    اسنپ دراگون عزیزم، سلام. 

    امروز برایم اتفاقات قشنگی پیش آمد اما من در یک حباب ضخیم بودم که مدام در آن به خواب می‌رفتم و این باعث شد فکر کنم واقعا دارم با خودم چه می‌کنم؟ زندگیم به یقین بهتر از قبل شده؛ این مرا خوشحال می‌کند. حداقل الان اجتماعی‌تر شده‌ام، می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم و یاد گرفته‌ام چطور از "در جمع بودن" لذت ببرم. با این حال چیزی در اعماق وجودم منتظر است تا بیدار شود و من از متصل شدن به او و بیدار کردنش ناتوانم. ناخودآگاهم و حتی خودآگاهم از وجود او و ضروری بودن وجودش آگاهند اما چگونه او را بیدار کنم و تبدیل به بخشی از خود بکنم؟ باید چه کاری کنم تا تغییری بزرگ ایجاد شود و آن حسِ قدرتمندِ نیاز (نیاز به تلاش برای آینده) بیدار شود؟ 

    باور دارم انسان‌ها از توانایی‌های بی‌شماری برخوردارند. توانایی‌هایی که نیاز دارند شناخته شوند آن‌وقت طوری شکوفا می‌شوند و صاحبشان را توانا می‌کنند که هیچ حسرتی(حسرت بیهوده بودن، حسرت زندگی نکردن) بر کسی نمی‌ماند. حال من مانده‌ام و توانایی‌های شناخته شده و ناشناخته‌ام که یک روز در میان، به آنها می‌پردازم و زمان کافی برای به بالاترین حد رساندن هیچ کدامشان نمی‌گذارم. همین نوشتن. چرا این‌قدر در نوشتن متن‌های جدید و جدی شک دارم؟ انگار در هر مسیری نیاز به مشوقی دانا و آگاه دارم تا راه را نشانم دهد اما خودم هم از نیازم به مشوق خسته شده‌ام. می‌خواهم در مسیر یاد بگیرم، آزمون و خطا کنم، شکست بخورم و موفق شوم و در نهایت بتوانم بگویم زندگی کردم! راستش را بخواهی نمی‌دانم چگونه درست تقسیم زمان کنم. چگونه به برنامه‌ای زمان‌بندی شده پایبند باشم و بعد از چند روز از خط قرمز برنامه خارج نشوم؟ خودم فکر می‌کنم باید همان حس نیازی را که گفتم بیدار کنم اما کسی چه می‌داند شاید هم مشکلی دارم که نمی‌توانم. شاید کاری هست که نمی‌کنم حرف‌هایی هست که نمی‌زنم. شاید تمام ابعاد زندگیم به هم مرتبطند و من باید کیفیت همه را با هم بالا ببرم که از توانم خارج است. شاید هم خارج نیست. نمی‌دانم. نمی‌دانم. باید میان این همه شاید و نمی‌دانم و عدم قطعیت چیزی ثابت و قطعی پیدا کنم تا دیوانه نشوم، به جلو حرکت کنم و -خیلی خوش‌بینانه- بتوانم زندگی کنم.

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۰۱

    نامه‌ای برای نجات و نامه‌ای برای رهایی

    اسنپ دراگونِ عزیزم آنقدر حرف‌های درونم موقع بیرون آمدن خودشان را به در و دیوار می‌زنند و پیچیده می‌شوند که تصمیم گرفتم آنها را به صورت احساساتم به تو ابراز کنم. درواقع به صورت نامه‌ای به تو (که در فرهنگ لغات من نامه‌ها همان احساسات هستند). می‌دانی؟ لازم نیست در نامه‌ها زیبا یا پیچیده باشیم. فقط کافی است تکه ی بزرگی از هیاهوی درونمان باشیم. من می‌خواهم تو هیاهویی از تغییرات درونم را ببینی، تغییر نگرشم و امیدم به ادامه ی تغییرات. دوست دارم انتظارم برای تغییرات بزرگ‌تر را ببینی. تغییراتی که می‌دانم چه هستند و نمی‌دانم. خیلی چیزها را نمی‌دانم. اینکه این همه تغییر خوب است یا بد. آیا نتیجه‌گیری هایم درست هستند؟ آیا واقعا دیگر لازم نیست برای دوست داشته شدن تلاش کنم؟ آیا دوست‌هایم وقتی خودم هستم و بدون تلاش برای زیبا حرف زدن حرف می‌زنم مرا دوست دارند؟ دوست دارم بدانم چه چیزی در من آزارشان می‌دهد و چه چیزی باعث می‌شود دوستم داشته باشند...؟

    ~~~

    لاله عزیزم. در حال نوشتن نامه‌ای به یکی از دوستان خیالی‌ام بودم که یاد تو افتادم. درواقع یاد تو بودم و تمام این مدت سعی می‌کردم از حرف زدن با تو فرار کنم اما دیگر نمی‌توانم. دلتنگی بر من چیره شده. دلتنگی و نگرانی‌ام از حست به من(که نکند از من خسته شده باشی). آیا از شنیدن حرف‌هایم که آنها را دست و پاچلفتی ادا می‌کنم اذیت نمی‌شوی؟ از اینکه به وضوح پیش تو کمی متفاوت هستم. می‌دانی؟ پیش تو کمی نگران هستم. نگرانم که رفتارهایم باعث بی میل شدنت به دوستی‌مان شود. می‌ترسم که هیچوقت نتوانم پیش تو و هرکس دیگری کسی که واقعا هستم باشم. می‌ترسم هیچوقت نتوانم کنترل ذهنم را پیش تو در دست بگیرم و این باعث شود حرف‌های جالبم به یادم نیاید و تو از خود بپرسی: «چرا این هیچوقت مکالمه رو شروع نمیکنه؟» دوستی با تو واقعا لذت بخش است طوری که انتظار دارم با خودت آرزو کنی می‌توانستی کسی دیگر باشی تا دوستی با خودت را تجربه کنی. کنجکاوم بدانم اگر می‌توانی اینقدر روی "درون" آدم‌های اطرافت تاثیر بگذاری درون خودت چه می‌گذرد. تو پر از شگفتی هستی کاش می‌توانستم این را همان‌قدرکه زیبا هستی به تو نشان دهم ولی از توان من و هر کس دیگری خارج است. از وقتی که آن هاله گلبهی رنگ را دور تو دیدم فهمیدم چیزی در تو متفاوت است. متفاوت و خاص. من بسیار خوش شانس بودم که تو را دیدم چون فکر نمی‌کنم آدم‌های زیادی باشند که بتوانند فردی خاص را زندگی‌شان ملاقات کنند که به شدت الهام‌بخش و درخشان است. نمی‌دانم باید چگونه نورها و رنگ‌های تازه‌ای را که در ذهن من معلق می‌کنی از وجودم خارج کنم و به دیگران هم نشان دهم. چیزی گیجم می‌کند... تو گاهی در من حس خلا به وجود می‌آوری. خلاءـی که تمام توانایی ها و احساساتم را زیر سوال می‌برد. اما تو باعث می‌شوی بخواهم بهتر باشم. همین برای از یاد بردن آن خلا کافی نیست؟ دلم برایت تنگ شده. امیدوارم هرچه زودتر هم‌دیگر را ملاقات کنیم.

  • نظرات [ ۳ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۳ اسفند ۰۱
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)