۱۰ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

متاسفانه با اینکه باید دو دل باشم ولی برای پست کردنش دودل نیستم.

داشتم فکر می‌کردم چه‌قدر ویژگی هست که دلم می‌خواسته داشته باشم و ندارم. می‌دونین... من می‌دونم هر ویژگی شخصیتی‌ای که ندارم تقصیر خودمه. به این خاطر که بعد از شناختن خودم فهمیدم که کارایی که انجام نمیدم به این خاطره که روی اراده‌م کار نمی‌کنم و در نتیجه نمی‌تونم یه گستره بزرگی از کارهارو انجام بدم، چون کارای بزرگ، و تبدیل شدن به یه آدم بزرگ‌منش نیاز به تلاش و اراده‌ داره. من آدم‌های زیادی دیدم که اراده ی قوی‌ای ندارن اما آدم های خوب و ارزشمندی‌ان و با دیدن اونها فهمیدم اینکه توی این نکته ی خیلی اساسی -اراده- ضعف دارم دلیل نمیشه از ارزش‌هام و خوبی‌هام چیزی کم بشه. اما هر از چندگاهی این فکر که من نیاز دارم که اراده ی قوی داشته باشم توی ذهنم شناور میشه و بیشتر از همه افکار و نیازهام می‌درخشه. گاهی عوامل درونی و گاهی عوامل بیرونی به این فکرم انرژی میدن که بیشتر بدرخشه اما من هر دفعه باهاش یه‌جور رفتار می‌کنم. اول میگم خیلی مهمه و باید بهش رسیدگی کنم، اما بعد که نورش کمتر میشه دوباره رهاش می‌کنم. البته ممکنه اصلا نیازی هم به این همه تلاش برای درست کردن این ضعف نباشه، شاید زمان و تجربه های دیگه اراده ی قوی رو بهم اجبار کنن و من یاد بگیرم چطور با اراده باشم ولی به نظرم خیلی اشتباهه که یه نفر حتی افکار خودش رو هم جدی نگیره و بگه درست میشه، درست میشه. فرض کن! اگر با همین تصور پیش می‌رفتم شاید هیچوقت اینقدر در مورد ضعف‌هام فکر نمی‌کردم. اون‌وقت هیچ‌وقت اینقدر به پیچ و خمای شخصیتیم آگاه نمی‌شدم و به خاطر نشناختن خودم تصمیمای اشتباه زیادی می‌گرفتم. راستش اصلا نمیدونم چرا هنوز دارم این پست رو ادامه میدم با اینکه هیچ حرفی ندارم و واقعا هدفم رسیدن به نتیجه ی خاصی نیست.

اولش فکر می‌کردم اگر تو اراده‌ت ضعیف باشه، پس برای تقویت اراده‌ت هم اراده‌ت ضعیفه! ولی از هر زاویه‌ای بهش نگاه می‌کنم می‌بینم امکان نداره من اینطوری کار کنم. امکان نداره شخصیت من برای تغییر یه ویژگی فقط یه راه داشته باشه. پس این همه پیچ و خم و دکمه توی وجودم برای چیه؟


 

من رشته‌م ریاضیه ولی امروز یاد گرفتم که «ماستوسیت» چیه. :دی یه «فاگوسیت» یا «بیگانه خوار» که در مواجهه با میکروب ها، یه هورمون ترشح میکنه که باعث گشاد شدن رگ میشه، در نتیجه گلبول های سفید بیشتری که با خون بیشتر اومدن، میکروب رو از بین می‌برن.

واقعا از ماستوسیت خوشم اومد. عضو مورد علاقه ی بدنم ماستوسیتامن. :دی

  • نظرات [ ۷ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۳۰ آذر ۰۱

    کوانتوم نویسی.*^*

    به نام خداوند امواج

    ۷/۲۶

    #تحت‌تاثیر‌شیمی‌نیستم

    اممم میگم طبیعیه من دارم به این فکر میکنم که ارن یگر یرملون داره؟^^ (آیا این طبیعیه که میخواستم بگم آرایه ی یرملون؟^^) xD

  • نظرات [ ۷ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۲۸ آذر ۰۱

    فقط امیدوارم بین پونصد هزار تا روشی که امتحان کردم این یکی کار کنه.

    میتونین این زیر از هر چیزی که داره بهتون آسیب میزنه، فشار میار، باعث بغضتون میشه، درد داره، باعث میشه خودتونو دوست نداشته باشین و... حرف بزنین.

    قطعا ضایع‌ است که ناشناس اولیا خودم خواهم بود ولی به هر حال شما به روی خودتون نیارین.

  • نظرات [ ۳۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۲۶ آذر ۰۱

    I can't be strong if I'm alone

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۲۶ آذر ۰۱

    a new experience :>

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۲۳ آذر ۰۱

    how it feels like to be my brain

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۲ آذر ۰۱

    21 آذر

    ازتون خیلی بدم میاد. لعنت بهتون. لعنت بهتون. لعنت بهتون. لعنت بهتون. ل.ع.ن.ت. ب.ه.ت.و.ن.

    +فقط منتشرش میکنم چون درد کشیدم و میخوام یادم بمونه... وگرنه انتشارش منطقی نیست

    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    life, pain

    یه جوری میشه که یهو میبینی همه ی قشنگیای زندگیت دست به دست هم دادن و پژمرده شدن و تنهات گذاشتن.

    یه چیزی فراتر از غمگین میشی یه حالی پیدا می‌کنی که اسم نداره، ولی تموم نمیشی. ولی دلت میخواد تموم بشی. وقتی به این فکر میکنی که مرگ یه روز میرسه حس خوبی پیدا می‌کنی.

    ولی تا وقتی که مرگ برسه دوباره یه روزی میرسه که دلت نمی‌خواد تموم بشه. دوست داری تاابد زنده بمونی که اون لحظه رو زندگی کنی.

    حس عجیبیه. انگار که توی یه چرخه گیر افتادی و هیچوقت قرار نیست یه خط صافو تجربه کنی. حتی اگه یه خط صافو تجربه کنی دلت میخواد از اون یکدستی بیرون بری و دوباره وارد چرخه بشی.

    زندگی، عجیبه. یه وقتایی از دست خودم عصبانی میشم که دوسش دارم. یه وقتایی عصبانی میشم که نمیتونم زندگیو سرزنش کنم. به این نتیجه رسیدم که خیلی وقتا میگم: همه چیز پیچیده شده، هیچ چیز سر جاش نیست. ولی تا حالا آرزو نکردم که کاش هیچوقت وارد این زندگی نمیشدم... فقط کاش میدونستم چیکار باید بکنم. اگر به همون اندازه‌ای که امید به بهتر بودن ادامه دارم، همون قدر هم به بهترین راه کار آگاه بودم... میتونستم از دردهام هم لذت کامل ببرم.

    +ولی جدی میگم... خیلی لذت بخشه که میدونم یه روز قراره بمیرم. دلم نمیخواست این چرخه ادامه داشته باشه. حتی اگه شیرین باشه.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۱۵ آذر ۰۱

    :">>

    سلام:)

    خسته نباشید. امیدوارم حالتون خوب باشه.

    هوممم حس کردم فقط خیلی خوشگلین اما نمیدونم چجوری بهتون بگم. و حس میکنم خیلی خسته‌این اما نمیدونم چجوری خستگی رو از تنتون در کنم. و حس میکنم خیلی ناراحتین اما نمیدونم برای خندیدنتون چیکار کنم.

    و حس میکنم... حس میکنم خیلی با خودم تناقض دارم پس هیچی نمیگم.

    ولی مواظب خودتون باشین.:)

  • نظرات [ ۸ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۷ آذر ۰۱

    گل یخ - کوروش یغمایی

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۳ آذر ۰۱
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)