۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

جهنم ۱

     این چیزیه که دوست داری داشته باشی؟ یه پایان باشکوه؟ تموم کردنش توی اوج؟ وقتی بهت نگاه می‌کنم خیلی شکسته‌ای و موضوع عجیب اینه که خودت این رو می‌خواستی. شکسته شدن بعد از یه پرواز طولانی. شاید به دستاوردهای بی‌نظیرت می‌بالیدی و می‌خواستی توجه‌ها در اوج خودشون بمونن یا شایدم از ادامه دادن می‌ترسیدی. از اینکه غوغایی که به پا کرده بودی آروم بشه و جمعیتی که با دیدن هر اثری از تو مجنون می‌شدن روزی فراموشت کنن. می‌دونی؟ پشت این کارت ممکنه هزاران انگیزه وجود داشته باشه اما من نه می‌تونم بفهمم چیه و نه اهمیتی برام داره. قبلا اهمیت داشت الان دیگه نه. الان می‌خوام بدونم وضعیتت چطوریه. خوشحالی؟ ناراحتی؟ راضی‌ای؟ تو قمار بزرگی کردی و دیگه مهم نیست اگر دلیل این قمار ترس بوده یا هوس و غرور. آیا این قمار ارزشش رو داشت؟ نداشتن خوشی‌های گذشته‌ت، نبود شور و شوق دوستدارانت و مهم‌تر از همه وجود نداشتن چیزی که بخوای براش زندگی کنی؛ آیا ارزشش رو داشته؟ تو حتی کس یا کاری نداشتی که بعد از ترک کردن این جایگاه خودساخته بری سراغش. هیچ خونه‌ای نبود که بعد از آتش زدن همه‌چیزت به طرفش حرکت کنی. پشتت خاکستر به جا گذاشتی و جلوت تویی بود که میون تنهایی و احساس عدم تعلق شناور مونده بود. فکر می‌کردی راه فراری وجود داره؟ نه. خودت هم می‌دونستی چی در انتظارته و با همه اینها چیزای زیادی رو فدا کردی. حالا شکسته شدی و معلقی؛ همونطور که پیش بینی می‌کردی. شاید بهتر باشه برای خودت دنبال یه آغوش باشی. فکر نکنم بتونی تنهایی از جهنمی که درست کردی نجات پیدا کنی.

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

    The Unwanted Animal - The Amazing Devil

    The Unwanted Animal

    The Amazing Devil

    music image
    Made By Farhan

  • نظرات [ ۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲

    دنیای موازی من.

         هوا آبی آبیه. این آسمون ایرانه، سورپرایز تمیزه و زیرش آدما راضین. کیس ویلنم و کتابی که بینش بوکمارک شش کلاغمه رو بر می‌دارم و از خونه میرم بیرون. باد خنکی می‌وزه و بوی سبز درخت‌ها کل پیاده رو پر کرده. ساعت حدودا هشت صبحه و منم به پارک می‌رسم. صدای خنده بچه‌های کوچولو میاد. یه جایی رو پیدا می‌کنم که بتونم روی زمین بشینم. زیرانداز رو پهن می‌کنم و شروع می‌کنم به خوندن کتابم. دوباره که ساعت رو نگاه می‌کنم نه و نیمه. الانا دیگه باید برسن. اول الا می‌رسه موهاش رو رنگ کرده و یه جعبه توی دستشه. همینطوری که داره کفشاش رو در میاره که بشینه می‌گه: «بالاخره داری یاد می‌گیری چی رو با چی بپوشیا.» و به لباسام اشاره می‌کنه. جعبه‌ای که آورده رو باز می‌کنم و با شیرینی‌های مورد علاقه هر کدوممون رو به رو میشم. بعد از الا، هیزل و بلو از راه می‌رسن یکیشون با استایل شاداب مخصوص به خودش و اون یکی هم که لباسای ساده پوشیده و سازش رو همراه خودش آورده. بالاخره کامل می‌شیم. هرکس باعث تکمیل یه بخشی از وجود هممون می‌شه. با بچه‌هایی که ساز آوردن شروع می‌کنیم به ساز زدن کم کم هماهنگ میشیم و بی هیچ برنامه‌ای می‌نوازیم. هیزل میگه بریم سراغ شیرینی‌ها و همونطور که با هم حرف می‌زنیم خوراکی‌هامون رو هم می‌خوریم. یه وقتایی از داستانای جالبمون خنده‌مون می‌گیره یه وقتایی هم همه با هم از کارامون و درسامون حرص می‌خوریم. یه نفر از مشکلاتش توی کار می‌گه یکی از سختی درساش و معلمای نامردش. هممون یه چیزی برای گفتن داریم و نمی‌فهمیم  اصلا کی زمان ناهار می‌رسه. هرکس یه برنامه‌ای داره پس از هم جدا می‌شیم. من هم باید برگردم سر انجام یکی از پروژه‌هام. اول ناهار با داداشم می‌ریم همبرگر می‌خوریم و حرف می‌زنیم. بعدش بر می‌گردم خونه و روی پروژه کار می‌کنم. مقداری که قصد داشتم اون روز انجام بدم تموم میشه پس زنگ می‌زنم به مامان و بابام تا ببینم میشه شب برم خونه‌شون یا نه. وقتی می‌رسم اونجا به مامان کمک می‌کنم شام رو درست کنیم و با بابام در مورد کتاب‌هایی که خوندیم حرف می‌زنیم. از برنامه ورزشم می‌گم که مدتی میشه شروعش کردم و داره خوب پیش میره. قرمه سبزی رو می‌خوریم و با هم فیلم نگاه می‌کنیم. بعد از خداحافظی باهاشون بر می‌گردم خونه کوچیک خودم. لپتاپ رو روشن و پنل وبلاگم رو باز می‌کنم و ایده‌ای که برای یه موقعیت کوتاه داشتم می‌نویسم. ددلاین کارام رو چک می‌کنم و کارای فردام رو می‌نویسم. ادیت کردن داستان کوتاهم و تموم کردن پروژه. باید باشگاه هم برم. ساعت حدودای یازدهه که می‌رم بخوابم. فردا روز فشرده‌ایه.


    دعوت می‌کنم از: میکا، ترنم، پرسون، هیرای و بلا. :")

    +ولی باز اینم کامل ایده‌ال نیست. دلم می‌خواد مثل معلممون ساعت 8 بخوابم و با 5 بیدار بشم. (معلممون با تاریک شدن هوا می‌خوابه و با روشن شدن هوا بیدار میشه.:))

    یه کم این موضوع که هنوزم دقیق نمی‌دونم از زندگیم چی می‌خوام نگرانم می‌کنه.:")

    ++ منبع اینجاست و ممنونم از آقای محمدرضا که من رو به این چالش دعوت کردن.:>

  • نظرات [ ۱۸ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)