توی دانشگاه بیش از پیش حس کردم خودم نیستم و این به خاطر خروج از محیطیه که توش هیچ‌کاری از دستم بر نمیومد و ورود به دنیاییه که حداقل یه کم می‌تونم توش تغییر به وجود بیارم. بعضی چیزها واقعا باعث می‌شن آدم نگاهش به خودش عوض بشه و من خیلی منتظر این تغییرِ دید بودم، قبل‌تر هم براش تلاش کردم ولی ممکن نمی‌شد تا اینکه دانشگاه یه چیزی رو درونم تغییر داد... انگار بهم اعتماد به نفس واقعی داد یا شاید واقعیت رو بهم نشون داد؛ اینکه هر چیزی بخوام خودمم و خودم و راهی نیست که بدون تغییر روش‌هام به چیزی که توی خودم دنبالش می‌گشتم برسم. هنوز حس می‌کنم خیلی کوچیکم و حس ناخوشایندیه که حس کنی دیر کردی ولی خوشحالم که دیگه بابتش خودم رو سرزنش نمی‌کنم و به خودم اجازه می‌دم توی دنیایی که مربوط به خودمه کمی explore کنم و امیدوار باشم. توی این دنیای جدید کلمات ثابت موندن ولی معانی تغییر کردن، آدم‌ها متفاوت و زیادن و با این حال دیدن کسی که من رو بفهمه غیرممکن به نظر می‌رسه و راستش من اصلا شبیه خودم نیستم و اگر خودم رو از دور می‌دیدم نمی‌تونستم حتی یه حدس درست در مورد شخصیتم بزنم؛ بعد هم به این نتیجه رسیدم فکر کردن به اینکه یه روز می‌تونم با یه نفر صحبت کنم و اون متوجه حسم بشه ممکن نیست، بیهوده‌ست و احتمالا در مقایسه با تجربه کردن صحبت‌های چالش برانگیز، بی‌مزه ترین اتفاقیه که می‌تونم توی این دنیای بزرگ تجربه کنم. این عدم قطعیتی که در مورد همه چیز درونم وجود داره باعث خنده‌ام می‌شه، انگار قلقلکم می‌ده و یه وعده وسوسه برانگیز زیر گوشم زمزمه می‌کنه، انگار هر لحظه می‌تونم به طرف هر جهتی می‌خوام قدم بردارم و اون قدم در لحظه تبدیل به درست‌ترین کار ممکن بشه. عدم قطعیت الان رو با قبل کنکور که مقایسه می‌کنم متوجه تفاوت چشمگیرشون می‌شم؛ قبل کنکور سقف و کفی برای اتفاقات وجود داشت و تو درست می‌دونستی از چی بترسی و از چی نه، حالا اتفاقاتی که ممکنه تجربه کنی انقدر زیادن که ممکنه به هر جهتی کشیده بشی و خودت هم ندونی جای خوبی برای توعه یا نه، شاید باید یه چهارچوبی داشت و مواظب اون بود ولی حداقل برای من به اندازه دبیرستان خفه کننده نیست، من آرزوی این رهایی رو نداشتم ولی حالا که حسش کردم فقط از خودم می‌پرسم «چرا؟ چطور به نقطه خاموشی رسیدم؟» و خب... به نظرتون چند وقت طول می‌کشه برای خودم جوابی پیدا کنم؟:) نمی‌دونم چطور می‌شه که هر دفعه از اوج سیاهی و ناامیدی دوباره یه کورسوی نور می‌بینم شاید به خاطر اینه که نمی‌خوام قبول کنم هر واقعیتی که ته اون چاه می‌بینم خارج از اختیار منه، بله همونطور که می‌بینید من هنوز دنبال تغییرم و هر دفعه فکر می‌کنم «این بار دیگه راهی نیست که بتونم به فردا فکر کنم و بخوام وجود داشته باشم.» ولی می‌شه. آیا این چرخه انتها داره؟ نمی‌دونم... به تموم شدن بعضی چرخه‌ها فکر نمی‌کنم تا خرد نشم ولی مطمئنم یه روز جواب سوالام رو توی فکر کردن به همین موضوع پیدا می‌کنم.

چند روز پیش می‌خواستم یکی از نتایجی که از بی وقفه فکر کردن گرفتم، در قالب داستان بیان کنم، دلم برای نوشتن تنگ شده، دلم برای پنجشنبه‌های سال دهم و معلم داستان‌نویسی معرکه‌مون که ما رو به نوشتن تشویق می‌کرد تنگ شده و نمی‌تونم بهانه‌ای برای پیام دادن بهش پیدا کنم. بگذریم می‌خواستم از داستان نانوشته‌ام بگم؛ می‌خوام فقط نتیجه‌اش رو بگم. من همیشه دنبالِ «کسی دیگه بودن» بودم و بعدش دنبالِ «هدفی متمایز و بزرگ داشتن» بودم و حالا که به این ساحل آشوبناک رسیدم متوجه شدم من دنبال رسیدن به یه ساحل و مستقر شدن توش نیستم، من می‌خوام بگردم، می‌خوام شنا کنم و همونقدر که ماسه و سنگ و صخره‌های متفاوت رو می‌بینم آب‌های مختلفی رو هم مزه کنم؛ و هرچقدر wild، شاید این اولین خواسته‌ی بزرگی باشه که بعد از نگاه کردن به زندگی بقیه نخواستمش و از ته قلب خودم اومده.