«بسم الله الرحمن الرحیم»
نسیم شبانه گونهام رو نوازش میداد. موهام رو آزاد کرده بودم تا با باد برقصن و با تصور اینکه یک پیراهن ابریشمی یشمی تنمه سعی میکردم پاهام رو در خالی ترین قسمت های گلزار بذارم تا هیچ گُلی له نشه. گل های سفید و آبی قلبم رو به وجد میآوردن این طبیعت زیبا و آسمون پرستاره خیلی رویایی بود.
سعی کردم با رعایت «له نکردن گلها» چرخی بزنم و بذارم دامن ابریشمی خیالیم توی باد برقصه ، چندان موفق نبودم...
صدای جیرجیرک ها موسیقی ای بود که باهاش میچرخیدم و میرقصیدم. دوباره نسیم ملایمی وزید و موهام رو به پرواز درآورد منم سرمست به رقصیدن ادامه دادم.
خوشحال بودم ، یکی از زیبا ترین صحنههای عمرم رو دیده بودم و شادی یکی از صد احساس خوشایندی بود که داشتم.
دوربین پولارویدم در آوردم شروع کردم به عکس گرفتن؛ از گلها ، آسمون ، چمن ، کوهها و هر چیزی که میتونستم عکس گرفتم . با اینکه دوربین هایی بودن که با کیفیت تر از این دوربین عکس میگرفتن ولی من از قصد این دوربین رو خریدم چون رویایی بود اینکه عکسات رو تکون بدی و منتظر باشی خیلی قشنگ بود و اینکه بعدش یه عکس قشنگ ظاهر بشه و دوباره به خاطر دیدن یه صحنه ذوق کنی از اونم قشنگتر.
بالاخره یادم افتاد تا لبخند نزنم امشبم کامل نمیشه پس لبخند زدم و اون خاطره رو ثبت کردم یه لبخند از ته دل لبخندی که میدونستم زیباترین لبخندم تا به الانه.
عکسی از خودم که لبخند زده بود گرفتم و همونطور که تکونش میدادم بیشتر لبخند زدم وقتی ظاهر شد دیدم دوربین رو زیادی عقب گرفتم و جزئیات صورتم خیلی معلوم نیست اما لبخندم ... کاملا معلوم بود موهای رقصانم ، شب پرستاره و لبخند من به نظرم زیباترین هارمونی جهان بود.
با چشمهای بسته نشستم ، هنوز خیلی خوابم میومد اما نور خورشید از پشت پلک هم کور کننده بود . چشمام رو باز کردم اما جایی بودم که انتظارشو نداشتم زمین سفت ماسه ای و آبی بی انتهای رو به روم کاملا از اتاقم متفاوت بود. داشتم با خودم فکر میکردم چطوری سر از اینجا در آوردم که ناگهان لرزشی رو توی جیبم حس کردم . دستم رو داخل جیبم کردم. موبایلم بود که میلرزید و روش اسم مامان پدیدار شده بود. گوشی رو جواب دادم و با مامانم حرف زدم اما اون هم نمیدونست چرا من اینجام . نگاهم رو به آسمون میدم، آسمون آبی، صاف صافه، اما انگار چیزی رو درون قلبم مچاله میکنه و باعث میشه دیشب رو به یاد بیارم.