**هشدار این پست حاوی حجم زیادی از ناشکری، بدبختی و غره لطفا اگر ۱. براتون مهم نیست یا ۲. کنجکاو نیستین ادامه ندین.**
کالیستای عزیزم سلام.
الان که دارم برات نامه مینویسم بارون شدیدی گرفته و رعد و برق های بلندی از دل آسمون بیرون میاد. همونطور مثل قبل رعد و برق بهم آرامش میده. انگار رعد و برق همیشه توی غمها و ترس ها و استرس هام همراهم بوده حتی توی تابستون. راستش ترسیدم. نگرانم و مضطربم. پس فردا امتحان هندسه دارم. برای فرداش باید تکالیف المپیاد ریاضی و ادبیات رو انجام بدم و برای امتحان سه شنبه فیزیک بخونم. فردا کلاس فوقالعاده داریم برای کسایی که ریاضیشون ضعیف تر بوده و من با خودم فکر کردم بهتره توش شرکت کنم. ساعت یک باید برم دکتر و ساعت چهار و نیم کلاس زبان دارم. توی سه روز گذشته هیچی ویلن تمرین نکردم در صورتی که معلمم درس های سختی بهم داده. این وضعیت من توی تابستونیه که نصف هم سن و سالام دارن توش عشق و حال میکنن. دیروز پریروز به یاد آوردم تمام اینها چیزی بود که آرزوشو میکردی. آرزو میکردی بهت سخت بگذره تا مثل بقیه ی آدما طعم سختی رو بچشی. میخواستی طعم اضطراب شدید رو بچشی. میخواستی طعم تنهایی و نداشتن دوست رو بچشی. خب، ولی الان که داری همه ی اینها رو میچشی باید بهت بگم خیلی سخته. تو درست فکر میکردی که این سختی ها در ذهنت هم نمیگنجه. درست فکر میکردی. نمیگم تصمیم اشتباهی گرفتی. هنوز هم مثل تو فکر میکنم شاید این فشارها باعث بشن توی آینده گنجایش فشار بیشتری رو داشته باشم. حالا که میزان بیشتری از فشار و استرس رو تحربه کردم متوجه میشم چرا بعد از مریضی بچه ها مادر ها خسته و شکستهن. چون فشار خیلی زیادی رو تجربه میکنن.
دلم نمیخواد توی این مدرسه باشم. نه اینقدر تنها و بیکس. دلم میخواست میتونستم جایی باشم که همینقدر قوی باشن اما میزان سختگیریشون پایین تر باشه.
خیلی میترسم.
من الان یه انتخاب دیگه هم دارم. میتونم از این مدرسه به جای دیگهای برم که از لحاظ درسی همینقدر خوبه. ولی باز هم اونجا تنها خواهم بود. اینجا با یک نفر آشنا شدم حداقل. ولی همینجا هم دو هفته خیلی بالا و پایین شدم. توی این دو هفته قلبم صدها بار به زنجیرهای خاردار کشیده شد و دوباره آزاد شد. واقعا برای موفق شدن باید این دردها رو تجربه کرد؟
توی این مدت بیشتر از هر زمانی حس کردم بی ارزش و بیخودیم. نمیتونم به آدم ها لبخند بزنم چون حالم خوب نیست. دو ساعت شادم، دو ساعت غمگین. یه ساعت دارم با خانوادهم میخندم و ساعتی بعد دلم میخواد در اتاقم رو ببندم و فقط جیغ بزنم.
سعی کردم نامهای مثبت و پر از اسم رعد و برق برات بنویسم ولی بعدش حالم از خودم و نوشتهم به هم خورد. کاش روابط اجتماعی بهتری داشتم. جملهایه که هر روز بیشتر از صد بار به خودم میگم. کاش یه آدم خنگ اما دوست داشتنی و اجتماعی بودم. هوش برای کی اهمیت داره؟ حالا که فکر میکنم من چیز های زیادی دارم تا کسی باشم که آدم ها فکر میکنند ایدهآل ـه، اما نه ایدهآل نیست.
کالیستا. جدیدا نمیتونم نکات مثبت رو ببینم. نیمه ی پر لیوان از هر قطرهای خالی شده. ترس ، اضطراب و سردرگمی نور و خوشحالی وجودمو میمکن.
من زنده میمونم؟
من امیدوار میمونم؟
سعیمو میکنم کال. ولی قول نمیدم.