و بعد امید بیش از حد به ناامیدی ناگهانی تبدیل می‌شه و این یعنی جنون.

دشت پارسوا - حومه سکوت

اگر همین چند ساعت پیش ازم می‌پرسیدی «این بهار چطور بود؟» برات کلی حرف داشتم اما هر چقدر بیشتر مرورشون می‌کنم متوجه یک چیز و تنها همون چیز می‌شم. بهار 1404 من به انتظار گذشت. انتظار برای کنکور اول، انتظار برای صبح بعدی که برای امتحانات نهایی بهتر درس بخونم، انتظار برای پایان امتحانات، انتظار برای رسیدن آخرین قدم که بتونم از سیستم معیوب آموزش و پرورش خارج بشم و وارد سیستم دیگه‌ای بشم که "انتظار" دارم راضیم کنه. فقط اینها نبودن. راستش اینها کوچکترین  قسمتی بود که بدون حس خاصی می‌تونم در موردشون صحبت کنم. بخش بزرگترش انتظار برای رسیدن صدای خودم بود، انتظار برای زمانی که بعد خوندن تمام اون اخبار در مورد ظلمی که در کل زندگیشون به زن‌ها می‌شه بتونم کاری بکنم، حرفی بزنم که فقط نمایانگر درماندگی و غمم نباشه، انتظار برای قدرتی که آرزومه بهش برسم، انتظار برای پیدا کردن جمعی که توش بشنوم و شنیده بشم، انتظار برای داشتن کنترل روی زندگی خودم. 

وقتی انتظارم برای به پایان رسیدن امتحانات به سر رسید، همون زمانی که امیدوار شده بودم تک تک انتظاراتم همینقدر رضایت‌بخش به سر می‌رسن از خواب پریدم و به چشم دیدم از این به بعد انتظار صبح رو می‌کشم که ببینم زنده‌ام؟ عزیزانم زنده‌ان؟ آیا هیچوقت به دانشگاه می‌رم؟ آیا هیچوقت زنان کشورم (و با این وضعیت حتی دیگر کشورها) رو از دست این کشور و "مردانش" در آسایش خواهم دید؟ اصلا من هیچوقت شانس این رو داشته‌ام که در این دنیا کسی باشم یا روزی زندگی‌ای عادی داشته باشم؟

شاید چیز جدیدی نباشه، من خیلی وقته که انتظار می‌کشم. خیلی وقته که با یادآوری انتظارات و همینطور عواقب رو به جلو قدم بر می‌دارم و اتفاقات رو می‌پذیرم، چیزی که نمی‌خوام فراموش کنم معمول نبودن بعضی از این انتظاراته. زندگی نباید این باشه و من نباید یادم بره بهارم انتظار بود.