سلام
شما رو دعوت میکنم به دیدن این پست توی اون یکی وبلاگم.*--*
(نکته:پست مورد نظر حاوی مقداری ویولن نواختن است. :دی)
سلام
شما رو دعوت میکنم به دیدن این پست توی اون یکی وبلاگم.*--*
(نکته:پست مورد نظر حاوی مقداری ویولن نواختن است. :دی)
•- روز پنجم -•
برای کسی بنویس که قلبت رو از همه بدتر شکست.
سلام "دال" عزیزم1... اولش موقع دیدن عنوان این نامه کسی به ذهنم نرسید ولی این اواخر دوباره بهم آسیب زدی و یادم افتاد دفعات متعددی به خاطرت حداقل گریه کردم.
عجیبه که فراموش کرده بودم؟ اتفاقا از دید خودم خیلی منطقیه. انقدر دوستت دارم که یادم رفته بود میتونی بهم صدمه بزنی. تو هم منو دوست داری، اگراین جمله رو بذارم کنار "آب در درمای 100 درجه میجوشد" اول اینکه دوستم داری رو به عنوان فکت قطعی انتخاب میکنم. با این حال علاقهت باعث نمیشه کار خودت رو نکنی، فکر نکنم اصلا متوجه باشی آسیبهات چقدر عمیق باعث ترک برداشتنم میشن. اصلا فکر نکنم بدونی با نصف اذیتهات کاری کردی بی احساس شدن نسبت به همهچیز و همهکس رو ترجیح بدم.
اگر قسمتیش مشکل من باشه که اغلب آزردگیم رو بروز نمیدم قسمت دیگهش هم مشکل توعه چون به نظر میرسه حتی نفهمیدی وقتی با کارات به گریهم میندازی، یعنی چه میزان عجزی رو بهم تحمیل کردی. نمیدونم شایدم فکر میکنی لوسم که گریه میکنم؟ درواقع معنی گریههام رو نمیدونی. ترسهای زیادی توی دلم کاشتی. ضعفهای شخصیتی... رابطهمون کم عمر نکرده، میدونی که؟ حقیقتش از خودم متنفرم که اینا رو در مورد تو مینویسم. آخه تو؟؟ تویی که برام عزیزی، تویی که باهات مکانهای مختلف رو تصور میکنم. تویی که صادقانه نبودت رو نمیخوام. اما اینم مثل خیلی حرفای دیگه حتی اگر نه توی روی خودت، باید بیان بشه چون تو بهم آسیب زدی... نزدیکیمون بهم باعث میشه آزارهایی که از طرف بقیه برام مسخرهست از طرف تو خرابی بزرگی به جا بذاره.(ویرانیشون از همون سوراخ بزرگ قلبم که مخصوص توئه توی کل وجودم پخش میشه.) دقیقا به خاطر همین نزدیکیمون هم اگر قلبم رو سیاه کنی متوجه نمیشم. اون لحظه فقط فکر میکنم کارای روتین و بچگانهت کمی برای قلبم ناخوشاینده.
و من خیلی دوستت دارم. تو هم همینطور. به همینخاطر این دفعه برای اولینبار آرزو نمیکنم کاش از اول ملاقاتت نمیکردم. آرزو میکنم یه کوچولو فرق داشتی. فقط یه کوچولو. چون نمیخوام جایگاهت توی زندگیم و قلبم خالی بمونه... ولی اگر مشکل جای خالی نبود رهات میکردم... نه هر دومون میدونیم اینا فقط بهانهن.
من هیچوقت رهات نمیکنم پس لطفا یا تمومش کن یا ازم نخواه پیشت همون آدم قبلی بمونم. من عمرا اگر ترکت کنم ولی به چیزی تبدیل میشم که برگشت پذیر نیست... از لحظهای که یاد بگیرم چطوری خودم رو در برابرت مقاوم کنم جوّ بینمون ناخوشایند میشه.
متنفرم. از کل این نامه متنفرم.
1. راستش علاوه براینکه هنوزم برام عزیزی هیچوقت هم قصد ندارم از لیست عزیزترینهام خط بزنمت.
پی نوشت خیلی بعدتر: با اینکه اینو نخوندی ولی داری خیلی بهتر عمل میکنی.
•- روز چهارم -•
برای کسی بنویس که بهش صدمه زدی.
سلام...
ب گرامی... موضوع اینه که من مطمئن نیستم بهت آسیبی رسوندم یا نه ولی خیلی دفعات شد که میخواستم هرچیزی بینمون بود رو از هم بپاشونم و همین باعث میشد صدمه ببینی. این کارو نکردم و باید بدونی بابتش خیلی تلاش کردم و به خودم فشار آوردم. راستش حق تو نبود که توسط من آسیب ببینی و در هرصورت ما محکوم به جدایی بودیم. درواقع بزرگترین چیزی که کمکم میکرد خودم رو نگه دارم و بهت چیزی نگم آگاهی از جداییمون بود. اگر ما کنار هم میموندیم کلی خاطره خوب قربانی ادامه مفتضحانهمون میشد و اگر اونطوری تمومش میکردم همه اون خاطرات تبدیل به نفرین میشدن، طلسمی که نمیتونستیم از شرش خلاص بشیم. شاید حرف خودخواهانهای به نظر برسه ولی از اینکه صبر کردم و همه چیز رو تموم نکردم راضیام چون وقتی دوریم لازم نیست مثل قبل همدیگه رو تحمل کنیم و کسی به خاطر سکوت کردن آسیب نمیبینه. اواخرش -قبل جدایی موعود (که فکر کنم فقط برای من "موعود" بود)- یه کم سرد شدم همون لحظاتی که تو بیشتر از همیشه گرم بودی. ازت بابت اینکه نتونستم مثل تو به عهدمون پایبند بمونم عذر میخوام. اصلا از اینکه به اون عهد امیدوارت کردم وقتی میدونستم نمیخوام بهش عمل کنم معذرت میخوام. ببخشید اگر سیاهیم نور گرمت رو کمی سرد کرد اما تمام تلاشمو کردم که دور بشم و نورت رو با تاریکیم نکشم. از اتفاقایی که افتاد و کارایی که کردم پشیمون نیستم (اونا واقعا بیشترین تلاشم بودن) تمام تلاش خودمو کردم توی رابطهمون آدم بده نباشم و بهت آسیب نزنم و معتقدم موفق شدم... ولی میخوام بدونی اگر چیزی از دستم در رفته از عمد نبوده. واقعا واقعا ممنونم که توی اون مدت کنارم بودی هرچقدر هم عوضی باشم میدونم گاهی سرچشمه گرمای قلبم تو بودی.
مطمئنم آدمهای مناسبتری رو ملاقات خواهی کرد.
از طرف موژان
•- روز سوم -•
برای کسی بنویس که این روزها دلتنگش هستی.
خانم احمدی عزیزم! سلام.
از وقتی که شما رفتین من پیش سه تا معلم مختلف رفتم و همشون شما رو به خاطر اینکه اینقدر معلم خوب و حرفهایی بودین1 تحسین کردن. همهشون وقتی میگفتم سه ساله ویولن میزنم تعجب میکردن و اسم معلمم رو میپرسیدن. شاید همه فقط در مورد این که چطوری من رو شکوفا کردین و باعث پیشرفتم شدین صحبت کنن ولی شما علاوه بر اینا من رو مشتاق کردین، نذاشتین عشقم به ویولن کم بشه و همین شد که من سخت کار کردم و با راهنمایی شما به جایی رسیدم که خیلیها انتظار ندارن بشه توی سه سال بهش رسید. شما فقط معلم خوبی نبودین ، آدم خوبی بودین و هستین که من رو درک کرد و موقع سختی فقط با حضورش نوازشم کرد.2 شما با وجود تفاوتهامون من رو قضاوت نکردین و حتی بهم گفتین که شاید بقیه چیز دیگهای از من ببینن ولی میدونین توی قلب من چیز بدی نیست.
من همیشه فاصلهم رو با آدما حفظ کردم، علیالخصوص اون موقعها که در حال تجربه کردنِ منزویترین ورژن خودم، خیلی "دور" بودم. این بین شما بدون اینکه خودم هم بفهمم برای من مکانی امن برای فراموش کردن غمها بودین که پیشتون میتونستم فقط روی ویولن زدن و گره زدن احساساتم به آرشه و نتها تمرکز کنم. اون ماههای کذایی که یه روزش هم بدون بغض، تنفر و یخ زدن بدنم نمیگذشت رو با ویولن گذروندم و به خاطرش ازتون ممنونم، ممنونم که کمکم کردین آرامشم در ویولن رو پیدا کنم.
امیدوارم هرجایی که هستین و میرین موفق و خوشبخت باشین. امیدوارم روزی دوباره ببینمتون.
با احترام هنرجوی شما
پی نوشت: راستی معلم فعلیم که جلب رضایت و تحسینش خیلی سخته و (اصلا) تو کار تعریف نیست گفت به آیندهم خیلی امیدواره.:")
1 غمانگیزه که دیگه درس نمیدین و این افعال رو به گذشته صرف میکنم.
2 فکر کنم اون دوران دقیقا چیزی که من نیاز داشتم همین بود. حرفی رد و بدل نشه اما یه میدان از آرامش و امنیت بر فضا حاکم باشه.
دلتنگی در مقابل تو اصلا بیمعنی میشه. طوری لحظه به لحظه زندگیم دلتنگتم که باورت نمیشه. دلم میخواد تا ابد توی آغوشت باشم، سرم رو روی شونهت بذارم و گونهت رو ببوسم. بزرگترین تکیهگاهم، مهربونم، حالا که چند روزه رفتی سفر دلم برات بیش از پیش تنگ شده. انقدر نبودت به قلبم و گلوم فشار آورده که نه تنها دلم تنگ، بلکه کل وجودم مچاله شده.
عجیبه فقط یک ساعت اونورتری. جایی نرفتی که فقط دو روز نخواهی بود اما صدات رو که از پشت تلفن میشنوم غم طوری وجودم رو پر میکنه که میتونه یه دسته از موهام رو سفید کنه. دلم خیلی تنگته، قلبم بدجوری مچاله شده و برای به آغوش کشیدنت قرار ندارم. ولی مهربونم این رو برای بعدا میگم... من قویم نگران نباش؛ باشه؟
تا بی نهایت دوستت دارم، نرگس نوشکفته تو
•- روز دوم -•
برای بهترین دوستت بنویس
هی جیگولی پر از رنگم! امیدوارم حالت خوب باشه یا اگر نیست خوب بشه...
وقتی دیدم عنوان بعدی نامه نوشتن برای توعه کلی احساس، خاطره و اتفاق به یادم اومد. با به خاطر آوردن همه اونها باعث شد فکر کنم دوستی ما چه مسیر متفاوتی داشته. اون اوایل که باهات آشنا شده بودم تو برام یه فرشته بودی. شاید به نظرت عجیب بیاد ولی اون یادداشت کوتاه کاملا واقعی و از ته دل بود. خیلی یادم نیست چرا اما اون موقعها -سال سوم، چهارم- به طرز عجیبی برام خارقالعاده و خاص بودی(هرچند الان قابل درکه ولی اون موقع که خیلی نمیشناختمت حتما دلایل متفاوتی داشتم.) به همین خاطر جز فرشته طور دیگهای نمیتونستم توصیفت کنم. حتی میتونی از مامانم هم بپرسی که چقدر ازت تعریف میکردم. بعد از چند سال کسی بودی که دلم میخواست مدام باهاش بحث کنم. نمیدونم دلیلش چی بود که باعث میشد یه وقتایی از دستت حرص بخورم یا به در آوردن حرصت تمایل شدید داشته باشم ولی هرچی بود باعث شده بود از فرشته برام تبدیل به مخلوطی از دوست-رقیب(رقیب کلمه درستی نیست اما هرچی فکر میکنم جایگزین بهتری به ذهنم نمیرسه.) بشی. همینطورکه میگذشت، صحبت کردن باهات جذابتر میشد و دلم میخواست بیشتر بشناسمت، حتی کم کم بحث کردن باهات برام لذتبخش شد. همیشه هم بقیه بچهها توی گروه اینطوری بودن که: با هم دعوا نکنین، دوست باشین.xD ولی من واقعا موقع صورت گرفتن اون بحثها حس بدی نداشتم... میدونی انگار یهجور دست انداختن دوستانه بود. الان که بهش فکر میکنم کنجکاوم بدونم تو در موردش چه حسی داشتی... امیدوارم به خاطرشون حس بدی بهت نداده باشم. اینکه چطوری اینقدر نزدیکتر شدیم... نمیدونم شاید به خاطر زنگ زدنامون به هم بود؟ شایدم وقتی بیشتر همو شناختیم به هم نزدیک شدیم. خیلی خوشحالم بابت همه اتفاقاتی که بینمون افتاد و الان به اینجا رسیدیم.
الان وقتی به این فکر میکنم که با هم دوستیم قلبم گرم میشه. اگر بخوام با کسی صحبت کنم تو کسی هستی که اول به ذهنم میاد. اونقدر بهت اعتماد دارم که احتمالا 80 درصد بیشتر از هرکس دیگهای در مورد من میدونی و هیچوقت نگران نیستم که قضاوتم کنی. میدونی وقتی ازت نظر میخوام یا با هم صحبت میکنیم مطمئنم چیزی که میگی واقعیه و من خوشحالم که میتونم از این نظر بهت مطمئن باشم. اینکه میتونم کسی مثل تو رو داشته باشم که حرف زدن باهاش و شنیدن حرفاش اینقدر مطمئن و بدون اورثینک باشه بهم حس خوشبختی میده. بیا یه روز باهم بریم آمستردام و نیویورک و همه شهرهای دیگهای که توی موزههاشون اثری از ونگوگ هست و توشون غرق بشیم.(ترجیحا در مورد این قرارمون به پارتنر آیندهت حرفی نزن.:دی) امیدوارم به زودی محتوای صحبتهامون برای دیگران قابل بازگو بشه(احتمالا وقتی این اتفاق بیفته که هرچی تونستیم رو گفته باشیم.) و امیدوارم قلبت همیشه به روشنی بتپه.
مرسی که هستی.
از طرف بستیِ تو؟! :'>
اتفاقا خیلی دنبال جلب توجهم ولی نه از هرجایی، نه اینجا.
.
نمیخوام بهت قول بدم. اینکه زندگیم رو دوست داشته باشم؟ خوش خیال نباش من از چیزی بدم نمیاد فقط دیگه نمیخوام زندگی کنم. کارت سخت شد نه؟ ولی قبل از اینکه چیزی بگی بدون که من کلی کار کردم. تلاش کردم، به خودم سختی دادم و هدف مشخص کردم چون میدونستم اینا چیزایین که من رو برای ادامه هیجانزده میکنن. نتیجه؟ جواب نداد.
میدونی؟ من میخوام یه بارم که شده بهترین باشم، توی هرچیزی که شده. فقط یه چیزی باشه که توش بهترین باشم و خندهداره که برای این حرفِ خودم میتونم کلی حرف و نقض بیارم. من قلباً میدونم موژان به عنوان یه پکیج از ویژگیها و قابلیتها هیچجوره با کسی قابل مقایسه نیست... ولی دلم میخواد انجامش بدم. دارم سعی میکنم با این مقایسهی نابهجا یه کم به خودم نفرت بورزم تا زندگی رو رها کنم. تا بیشتر و بیشتر رفتن رو بطلبم و حس کنم ارزشش رو داره. ولی سخته. سخته کلی برای دوست داشتن کسی تلاش کنی و وقت بذاری بعدش که دوست داشتنش رو یاد گرفتی رهاش کنی، بهش تنفر بورزی. ولی حس نمیکنم مرگ برای موژان بد باشه. شاید کشتن کسی که دوست داری از روی بیرحمی و سنگدلی باشه اما...نه. اینجا همهچیز فرق میکنه.
...... برام مهم نیست بقیه چی میگن. بله بله، حتما "خوشی زده زیر دلش". احتمالا اینکه مدام دلت بخوای جای دیگران باشی اثرات مخربی داره، از انتهای این هم ویرانگرتر. کاش تصمیمهام اینقدر از حرف قلبم جدا نبودن. کاش حرف منطقم زندگی و ادامه نبود و میرفتم. مسخرهست. من خودم کسیم که به نور ایمان داره و الان...
همه چیز اونقدر نورانی و مسخرهست که کسی چیزی نمیبینه.
دلم برای خودم تنگ شده. برای کالیستایی که برعکس بعضی از وبلاگنویسا نوشتن اونقدر هم براش سخت نبود. نوشتههاش رو دوست داشت و دنبال کمال توی کلمهها نبود. شاید به همین خاطر نوشتههاش با مال بقیه - نوشتههای درجه یکِ بقیه- قابل مقایسه نبود اما هر چی که بود مدتی میشه که اون کالیستا رفته و فقط من موندم. منی که تابستون و پاییز 1401 مثل یه طوفان ویرانگر همه چیزم رو خراب کردن و از نو ساختن. عقایدم، افکارم، علایقم و شخصیتم. ناراحت هم نیستم، درسته که خیلی سخت گذشت اما حداقل رشد کردم. حداقل بلدم کنار خودم بمونم و تو سر خودم نزنم، از روابط و آدمها چیزهای بیشتری سرم میشه، سختیها و احساسات بیشتری رو تجربه کردم و شناختم و حداقل الأن میدونم موژان چجوری کار میکنه و ازش توقع بیجا ندارم. ولی حتی اگر یاد گرفته باشم توی روزهای طوفانی چجوری با وجود خستگی تکه چوب شناور رو رها نکنم، دلم برای روزهای بیخبری و پرتوقع خودم تنگ میشه، روزهایی که بیشتر از همیشه کالیستا بودم.
الأن کمتر مینویسم چون معنای نوشتن برام و هدفم از نوشتن تغییر کرده. من طی سال تحصیلی گذشته درک عمیقتری از ادبیات پیدا کردم، منظورم این نیست که خودم به اون عمق دست پیدا کردم بلکه یه معلم خفن داشتم که بهم اون عمق رو نشون داد و به خاطر اون فهمیدم نوشتن چهقدر تاثیرگذارتر و قدرتمندتر از این حرفاست و من چه نگاه سطحیای بهش داشتم. چهقدر همیشه برای سرگرمی و هیجانزده شدن کتاب میخوندم، نه برای اینکه درکم رشد کنه، نه برای اینکه مغز خالیم پر بشه. با این حال من هنوز نمیدونم میخوام با نعمت نوشتن و خواندن چه معنیای به دنیای خودم و دیگران اضافه کنم، شاید به همین خاطره که این مدت به زور خوندم و نوشتم. علت این اجبار ترسه، ترس از اشتباه، از اینکه شاید نوع خوندن و نوشتن گذشتهم اشتباه نبوده و فقط هدف سطحیای داشته. شاید همه چیز اشتباه نیست و فقط یه قسمتش نیاز به اصلاح داره و ممکنه بتونم با این هدف جدید و همون روش قدیمی رشد کنم.
سردرگم شدم و همینه که پریشونم کرده اما حداقل میدونم همیشه (هر چقدر هم دیدگاهم در مورد زندگی و نقاط مختلف زندگیم عوض بشه.) نوشتن افکارم یه راه برای آروم کردن، حل کردن و سر و سامون دادن به همه چیزه.
میخوام یه چالش جدید شروع کنم. چالش نامهنویسی. همهتون رو به انجام این چالش دعوت میکنم.*--* چند نفر رو هم نام میبرم چون میدونم مردم واسه نامههاشون کلی ذوق میکنن.:دی دعوت میکنم از میکا و میتسوری و اگر ویلی دید هم خوشحال میشم بنویسه.
+ ممکنه برای بعضی نامهها رمز بذارم اگر خواستید بیاید رمز بگیرید.
I don't care anymore. Actually I do I just lied.
میترسم... خیلی میترسم. لازم نیست بترسما ولی میترسم. شاید اگر اعتماد به نفس بیشتری داشتم، کمتر میترسیدم. آخه میترسم که جلوی آدمهای خوب، خوب دیده نشم. ولی برای من آدم بودن سخت نیست شاید ابرازگر بودن سخت باشه، شاید حرف زدن سخت باشه ولی اهمیت دادن و مواظب دیگران بودن و به دیگران فکر کردن و انسانیت داشتن، سخت نیست. بازم میترسم به خاطر کم حرف زدن یا به خاطر ندونستن اینکه بقیه چی میخوان، آدم بدی به نظر برسم. الان که مینویسمش احمقانه بودنِ ترسم، منطقیتر به نظر میرسه. نه نه. احمقانه نیست، اتفاقا به نظرم خیلی هم قابل درک و رایجه. شاید بهتره به جای احمقانه بگم غیرضروری. به نظر ترس غیرضروریای میاد، احتمالش کمه آدمهای خوب درک نکنن یا ندونن بعضیا توی روابط بینافردی ضعیفن... شاید من فقط زیادی سخت میگیرم آخه آدما با شخصیتهای خیلی متفاوتی هر روز دوست داشته میشن (راستش هنوز نمیدونم ترسم از دوست داشته نشدنه یا از خوب شناخته نشدن.) آدمهای خوب و ناخوب همهشون از دید یه سری افراد خوبن نه؟ بسه. بسه ترسیدن. بهتر نیست به جای ترسیدن خوش بگذرونم و مهربونی وجودم رو تا جایی که میتونم گسترش بدم؟ سعی کنم با نگاهم، با حرفهایی که درسته کمن اما وجود دارن، امنیت و نور به بقیه هدیه کنم. یا اگر هم خسته و ناتوان بودم فقط سخت نگیرم و خودم باشم؟ حقیقتش من وقتی خودمم خیلی قشنگم... شوخترم و چرت و پرت بیشتر میگم اما پرحرفترم. شاید اشکال نداشته باشه یه وقتایی اولویت اولم رو بذارم "فقط خودم بودن" و "خوب بودن" رو بذارم اولویت دوم. شاید یه وقتایی بد نباشه کمتر سخت بگیرم...
+۹۹۹ لعنتیییی خیلی رند و حال خوب کنه. کاش میشد توی همین عدد بمونیممممم.TT