تا حالا حس کردی نباید استراحت کنی؟ وقتی در حال فیلم دیدن و خوابیدن و هیچکاری نکردن توی اینترنت بودی از خودت بدت بیاد چون به نظرت این‌کارها مفید نیستن. اکثر تعطیلات من اینطوری گذشتن، شاید هم همشون اما آخر این تابستون متوجه شدم اشکالی نداره گاهی فقط از چیزهای آسون (چیزهایی که برای داشتنشون لازم نیست تلاش کنی.) لذت ببرم. "نگران نباش موژان. اینکه یه مدت فقط به فکر حال باشی و به آینده فکر نکنی تو رو سطحی نمی‌کنه. این ارزش تو رو تغییر نمی‌ده." فکر می‌کنم خیلی‌هامون موقع انجام یه سری کارها توی تعطیلات مخصوصا طولانی‌هاشون عذاب وجدان بگیریم که مثلا چرا به جای درس خوندن کارهای دیگه انجام می‌دیم. انگار که حالت طبیعی زندگی برامون به کار و اضطراب مدوام به خاطر ددلاین‌ها تبدیل شده.

    این تابستون توی یه سفر سه روزه چندتا نکته خوب فهمیدم نه رازهای پنهان زندگی بلکه چیزهای خیلی ساده‌ای که کمک می‌کنن با خودم راحت‌تر و مهربون‌تر باشم. فکر می‌کنم اینها رو مدیون طبیعت، دایی(پادکست جافکری) و خودمم. وقتی چیز به دردبخور و پرمعنی‌ای پیدا می‌کنم انگار ترغیب می‌شم لطیف‌تر بنویسم، اون موضوع توی ذهنم تبدیل به موضوعی ظریف و خاص می‌شه، طوری که موقع تعریف کردن و نوشتنش می‌خوام کلی احساس و ظرافت به خرج بدم. الان هم همین حس لطافت رو دارم ولی نمی‌دونم چطور ذهنم رو نظم بدم و محتویات درونش رو بیان کنم...

    وقتی پاهام زیر آب دریا بود و به نسیم لبخند می‌زدم خیلی به معناها فکر کردم. اینکه هرچیزی چه معنی‌ای برام داره به بلو (بادبادکی که چند دقیقه قبل نخش دست من بود و داشت اوج می‌گرفت.) فکر کردم. اینکه چقدر دوست‌داشتنیه چون می‌تونه بالای ابرها پرواز کنه و راستش توی چشمام یه کم اشک جمع شد چون اینکه اونجا وایساده بودم، رطوبت رو روی پوستم حس می‎‌کردم و به پرواز فکر می‌کردم انقدر حس ناشناخته و رهابخشی بود که فکر نمی‌کردم روزی بتونم توی قلبم جاش بدم. همونطور که گفتم انگار جز حس اضطراب و فشار انتظار دیگه‌ای از زندگی نداشتم. اون موقع به خودم قول دادم بخشی از روحم رو اونجا بذارم تا میون موج‌ها، لابه‌لای درخت‌ها و بالای ابرها پرسه بزنه. قول دادم هروقت آسیب‌دیده و ناامید بودم یاد اون تکه روح رها و پرسه‌زنم بیفتم که هرجا هست جای خوبیه.

    توی تابستون نتونستم کتابی تموم کنم، به خودم قول داده بودم کتاب‌های زیادی رو تموم کنم تا بتونم توی چالش کتاب تابستانه هیرای شرکت کنم. اینکه نتونستم کتاب‌های خارق‌العاده‌م رو تموم کنم/بخونم غمگینم می‌کنه اما فکر کنم تونستم از این تابستون بهترین استفاده رو بکنم. آخرین تابستون قبل از سال طولانی و دوست نداشتنیِ کنکور.

    ممنونم تابستون. خدا، ممنونم برای همه اتفاقات قشنگ این تابستون. و روح قشنگ زندگی ممنونم که بعد از اون تابستون و سال لعنتی امسال رو نشونم دادی.