(این دختر خیلی خوشگل و پاکه:)

به نام خداوند این سرزمین

قرار امروزم با گروهمون یعنی "کپه ی مرگ گذاشتگان" کنسل شده بود و مجبور بودم فعلا توی پناهگاه جدیدی که پیدا کرده بودم بمونم. این اولین باری بود که داشتم دختری که توی پناهگاهم مستقر بود رو دقیق می دیدم. معمولا خیلی به هم توجهی نداشتیم اون کار خودشو می کرد منم کار خودمو ولی امروز حوصله م سر رفته بود و دختره سوژه ی خوبی به نظر می رسید. بگذریم. الان یکی دو ساعتی می شد که بیدار شده بود و دختره ی اسکل نشسته بود داشت درس میخوند. روزای قبل هم همینطوری بود بعد کلاساش ناهار می خوردی، می خوابید و بعد که بلند می شد می رفت درس می خوند فکر کردم امروز هم همین طوری باشه اما نه اشتباه می کردم. بعد از چند ساعت درس خوندن خسته شد و رفت سراغ تبلتش.با دیدن وضع و اوضاعش توی هفته باید حدس می زدم به اینجا برسه. میتونستم کاملا ببینم خسته ست. اونقدر خسته که دیگه نمی خواست هیچ کاری انجام بده. رفتم ببینم تو تبلتش به چی نگاه می کنه. «اوه پس وبلاگ می نویسه.» این اولین فکری بود که به ذهنم رسید. می زد روی ستاره ها پست ها رو میخوند یه کم به باکس کامنتا زل  می زد بعد می رفت سراغ ستاره ی بعدی. من رفتم سراغ سوهان زدن ناخنام چون هنوز سر تبلت بود. تقریبا با تموم شدن کار من اونم تبلتشو خاموش کرد، گذاشت روی میز و با صندلی چرخدارش ویژی اومد عقب. همینطور که از روی صندلی بلند می شد هلش می داد سر جاش تا توی اتاق کوچیکش جا نگیره. سی ثانیه بعد روی یه دفتر، روی زمین خم شده بود و یه چیزایی می نوشت. «کالیستای عزیزم احساس میکنم زیاد به تو سخت می گیرم...» کالیستا مگه خودش نبود؟ به خوندن ادامه دادم و متوجه شدم داره از خودش می پرسه مشکلی براش پیش اومده؟ خستگی ای داره؟ و... کار جالبی به نظر میومد ولی نمی فهمیدم چرا مثل آدم در موردش فکر نمی کنه... تازه خیلی واضح بود که به خودش فشار آورده حتی فکر هم نمی‌کرد می‌فهمید... توی همین فکرا بودم که چشمم خورد به دیوار اتاقش. یه سری از اهدافش روی کاغذی نوشته شده بود و اونجا خودنمایی می کرد. بالاتر از همشون نوشته شده بود « قبول شدن در یک مدرسه ی خوب(بهتر)» آه پسر دلم می خواست دوباره زنده می شدم تا بتونم بهش کمک کنم... بعدش اون دختره... همون کالیستا یهو لبخند زد و رفت جلوی آینه و چند دقیقه همینجوری به خودش و چشماش نگاه کرد. خب... اون موقع دیگه نمی خواستم بهش کمک کنم.. به نظرم خودش نمیذاشت خیلی توی خستگی و اشتباه غرق بشه... از اتاقش خارج شد و رفت پیش مامانش. به نظر میومد کم کم داره آروم میشه. اما وقتی دوباره وارد اتاق شد دیدم هنوز هم نگرانه.سعی کرد لباشو کش بده. گفت:« این لب های کشیده باید یه پیام اشتباه به مغز بفرستن نه؟» دختره ی اسکل. واقعا دست خودم نبود نمیتونستم به اینکه چقدر اسکله فکر نکنم. بعد رفت سراغ ویلنش... میدونستم خیلی وقته سراغش نرفته... می دیدم چجوری درس میخونه اگر نمیتونسته با ویلنش تمرین کنه جای تعجب بود. وقتی داشت سیمای سازشو امتحان می کرد صدای ساز ناکوکش کل اتاق رو پر کرد... و حدس بزن چیشد. اون نیم ساعت داشت تلاش می کرد ویلنش رو با دستای ضعیفش کوک کنه و بعد اون نیم ساعت میتونستم صدای غراش رو بشنوم. کمی بعد هم اشکاش جاری شده بودن. آهی کشیدم اون دختر همون شنبه که دیده بودمش پر از انرژی و لبخند بود. اتفاقی میفتاد خم به ابرو نمی آورد و حالا داشت سر ویلنش یکی از چیزای خورد علاقه ش گریه می کرد. خدا رو شکر بعدش تونست به کمک زور دست باباش ویلنشو کوک کنه. از همون اول باید کمک می گرفت. یه کم تمرین کرد و بعد رفت سراغ کتابی که جدیدا خریده بود. رادیو سکوت. دختره ی دیوونه نشسته بود تا ساعت 6 و نیم اون کتابو میخوند. و بذارین براتون نگم که چجوری وسط کتاب پر از نفرت شده بود. دختره فکر می کرد میتونه کاری کنه همه ی آدما خوشحال باشن اما اون کتاب به راحتی همه ی مشکلاتی که توی عمق ذهنش چال کرده بود رو آورد جلوی چشماش. نباید بهتون بگم ولی اومد یه پست پر از غم و ناامیدی (که تهش پر از «امیدوارم..»بود) نوشت و به جای پیش نویس کردنش دستش خورد روی انصراف. (و اصلا هم ناراحت نشد. خیلی بی احساس رفت ادامه ی کتابشو بخونه.)

متاسفانه روزی که برای دیدنش انتخاب کرده بودم، روزی بود که حالش نامیزون بود اگر دفعه ی بعدی ببینم حالش خوبه قرارم با گروه رو کنسل می کنم تا این دختره رو بیشتر بشناسم.


+ حقیقتا من خیلی شبیه فرانسیس توی رادیو سکوت بودم...ادامه اسپویل بود سفیدش کردم فقط فکر نکنم از رفتن به دانشگاه منصرف بشم.. من علاوه بر درس خوندن برای شناختن آدما هم میرم دانشگاه.

++ گفتم یه کم از روزای آشفته م ببینین... در هرصورت روزایی که درس میخونم براتون جذاب نخواهد بود مگر اینکه خودم براتون تعریفش کنم. چون فقط خودم میدونم توی مغزم چی می گذره. وایی باورم نمیشه... دیگه توی یوتیوب و بیان پلاس نیستم و این خوبه!

+++ قرارا بود یه پست دیگه هم بنویسم اما فکر کنم بهتره یه کم برم روی مود خوبم تا چرت و پرت ننویسم.. ولی بگم که از همین الان عاشق پسته‌ام. (پِسته نه. پُسته.XD)

++++ ولی اگر رادیو سکوت رو تا ته نمیخوندم افسرده میشدم... 

+++++ دلم میخواست روحه یه کم بیشتر خودنمایی کنه برا همین گفتم هرچی بهم بیشتر بگه اسکل بیشتر خودشو نشون میده... من اسکل نیستم... و این فقط تفکر اون روح بنده خدا بود. آی لاو مای سلف.*-*

++++++ تشکر میکنم از میتسوری خوشگل که این چالش رو راه انداخت و منو دعوت کرد.*--*

منم دعوت میکنم از... کیو دعوت کنم؟ خب دعوت میکنم از بهار، پرسون، سارا و پری

+++++++ امروز صبح که بیدار شدم حس می کردم دوتا دست ندارم... کللللل هر جفت دستم بی حس بی حس بود یکیشون اوکی شد اون یکی بعد دقایقی پرت شدن به اینور اونور بالاخره خوب شد... چجوری رو هر دوتا دستم خوابیدم؟ چرا الانم دست چپم درد میکنه؟