دلم می‌خواد لبخندت رو و خنده‌ت رو بریزم توی یه شیشه و تا ابد نگاهش کنم و بهش گوش کنم. تقویم بوی خیانت میده اما امروز رو به عنوان یه روز بزرگ، یه روز جدید و بی نقص، توی ذهنم ثبتش می‌کنم. دیگه نمی‌خوام قایم بشم. اتوبوسی که دختر مو قرمز توی پاییز از دست داد، از دست نمی‌دم، خودم رو به تو می‌رسونم و به این فکر می‌کنم که بهت چی بگم.

    شرلی درست می‌گه، آدم‌ها تا وقتی چیزی رو ندارن براش ذوق و میل بی انتها دارن. من هم فقط مجنونی هستم که با نداشتن لیلیش کنار اومده و به این فکر می‌کنه آیا می‌تونه ذوقش رو تبدیل به دلیل خوشحالی لیلیش کنه یا نه. من می‌خوام چای بخورم و تا جایی که می‌تونم به تو فکر کنم و بعد با لبخندی که از تصویر لبخندت به لبم اومده، زندگیم رو ادامه بدم. مهم نیست چقدر می‌ترسم فقط امیدوارم شادیت رو ببینم و وقتی ناراحتی دستای سرد و مضطربم رو نادیده بگیرم و برای لحظه‌ای فقط یه آغوش باشم. نه عاشق و نه مجنون. فقط یه آغوش.

    گاهی به این فکر می‌کنم چقدر آدم متفاوتی شدم و متوجه می‌شم دارم آسیب می‌بینم. اما می‌خوام سلامت بمونم. نمی‌خوام روزی برسه که کسی (یا حتی خودم) فکر کنه مسبب حال بدم تو بودی. باید تنگی نفس، تپش قلب و خواب‌های پریشونم رو پشت سر بذارم، از بین ببرمشون، و روی بیشتر کردن لبخندات تمرکز کنم. اگر  حالم خوب باشه آدم خوبی می‌شم. اگر حالم خوبه باشه می‌تونم تلاش کنم و قدرت تفکر توی دست خودم می‌مونه. اگر حالم خوب باشه می‌تونم بدون خراب کردن جلوه بی نهایتت کنارت باشم. لبخند لبخند مهربانی لبخند زیبایی برق لبخند توانمندی لبخند لبخند. اگر زیادی بهت فکر کنم دیوونه می‌شم ولی باز هم نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. چه اشکالی داره ذهنم با تو پر بشه وقتی جز زیبایی چیزی نداری؟ اصلا بذار روحم پرواز کنه و با لبخندت مست بشه.

     

+ داشتم فکر می‌کردم چطور این نوشته رو که فقط توصیفی از احساساته در قالب داستانی در بیارم که بتونم بهش آغاز و پایانی بدم. ولی گفتم بذار برای یکبار هم که شده احساسات رو رها کنیم. می‌خواستم درگیری‌های این مجنون رو با زندگیش نشون بدم و برای تاثیر عشق روی روند زندگیش چیزی بنویسم اما در نهایت دیدم این کار از دست من برنمیاد. بذار این فقط یه قاب از احساسات باشه. قابی که شاید جز خیالات ذهنیم چیز دیگه‌ای نباشه.