«بسم الله ارحمن الرحیم»
همه دور همدیگر جمع شده بودند تا بار دیگر خاطرات زیبا و گاهی غمناک بابابزرگ را بشنوند. بابابزرگ یکی از کوچکترین بابابزرگهایی بود که بچه دستکشها دیده بودند، همیشه روحیه ی سرزندهای داشت و بیشتر از همه به این معروف بود که خیلی معصوم است. همین چیزها باعث شده بود بابابزرگ خیلی محبوب شود و همه برای شنیدن قصههایش دور هم جمع شوند.
بابابزرگ سرفه ای کرد و با لحن آرام و درعین حال شادابش گفت:« امروز میخوام یه داستان غمناک براتون بگم، داستانی که برام زیباترین خاطرات رو به همراه داره و همیشه کمکم میکنه داستان های شاد رو به یاد بیارم. این قدرت داستان غمناکمه.» دستکش ها تکانی به کامواهای خود دادند تا صدای بابابزرگ را بهتر بشنوند داستان های غمناک بابابزرگ گاهی خیلی زیبا بود. بابابزرگ نگاهش را در جمع چرخاند و شروع کرد به گفتن داستان:« یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یه دستکش کوچولویی بود که گوشه ی کمد نشسته بود. دستکش کوچولو مثل جفتش چهار تا انگشت سبز و یه انگشت نسکافهای داشت. همه میگفتن دستکش کوچولو و جفتش خیلیــــی خوشگلن چون علاوه بر انگشتای خوشگلشون طرح خوشگلی هم دارن، یه نوار قهوهای پررنگ زیر انگشتای سبزشون و زیر اونم ادامه ی انگشت شست نسکافهای- -شون بود. ولی خود دستکش کوچولو اینجوری فکر نمیکرد. دستکش کوچولو اون نوار آبی آسمونی و قسمت قرمز رنگ روی مچشو بیشتر دوست داشت و به نظرش اونا از همه خوشگلتر بودن، آخه پسر کوچولویی هم که دستاشو با دستکشا گرم میکرد همین نظرو داشت. دستکش کوچولو عاشق پسر بچه و دستای گرمش بود، عاشق این بود که برف بازیش رو میتونه با تار و پودش حس کنه و باعث بشه خندههاش تا آخر شب ادامه پیدا کنن. پسر بچه همیشه با دستای کوچیکش خودش شخصا دستکش کوچولو رو روی شوفاژ میگذاشت که گرم بشه، حتی بعضی اوقات باهاش حرف میزد و از برفهایی که هنوز آب نشده بودن حرف میزد. وقتی پسرکوچولو مریض میشد دنیا هم رو سر دستکش خراب میشد دوست داشت بپره و دستای پسربچه رو بگیره تا زودتر خوب بشه و اشکاش دیگه صورتشو خیس نکنن. دستکش کوچولو همیشه از لای کمد، روی شوفاژ و حتی از روی زمین حواسش به پسر کوچولو بود. یه روز تابستونی، دستکشکوچولو یاد آخرین روز برفی افتاد پسر بچه به زور سعی میکرد دستکش رو دستش کنه و وقتی موفق شد مچ دستش یه کم معلوم بود، دستکش اون روز با خنده های پسر خوشحال بود تا اینکه نگاه مادر پسربچه به خودش رو دید. مادر توی فکر بود و همش به مچ برهنه ی پسرش نگاه میکرد، دستکش سعی کرد خودشو بکشه و روی مچ پسرو بپوشونه اما موفق نشد. میترسید حرفایی که کاموا ها تو سرش انداخته بودن درست باشه یعنی دیگه نمیتونست صدای خنده های پسر بچه رو بشنوه؟ داشت خودشو دلداری میداد که در کمد باز شد مادر پسر بچه بود! جفتش با دیدن مادر خودشو زیر یکی از جورابا قایم کرد اما دستکش کوچولو جلوی جلو بود! مادر دستکش کوچولو رو برداشت، نگاهی به داخل کمد انداخت و با دیدن دومین دستکش در کمد رو بست.
دستکش چشماشو باز کرد دور و برش یه عالمه لباس و شلوار و جوراب بود، دلش گرفت، قرار نبود هیپچوقت پسرک رو دوباره ببینه.»
همه ی دستکش کوچولو ها از پیر جوون در حال اشک ریختن بود دستکش های بزرگتر فقط ناراحت بودن. این غمو فقط دستکش کوچولو های حس میکردن چون همیشه عاشق صدای خنده های یه نفر بودن.
+ خوش خوندین
++ عکس سر پست نشان دهنده ی هنر عکاسیمه :/ به خاطر همین هنر عکاسیم تصمیم گرفتم گذاشتن عکس دستکش رو بیخیال بشم.
+++ چی میخواستم بگم؟