به نام خداوند لحظه‌ها

    آدم‌ها می‌گویند لحظات خاص مانند عکس در ذهنشان ثبت می‌شود و هر شب که تنها می‌شوند این عکس‌های خاص دوربینِ چشم، روشنایی تاریکی‌شان می‌شود؛ اما من نمی‌توانم این لحظه را ثبت کنم. همین لحظه‌ای که جلوی من رکاب می‌زنی و موهایت با رقصیدن در هوا اجازه می‌دهند لبخندت را ببینم، که کشیده‌تر از این نمی‌شود. همین لحظه‌ای که میان زمین و هوا در پروازی. همین لحظه‌ای که مدام فراموش می‌کنم و فراموش می‌کنی چه کسانی هستیم. این حس - حس یک موجود ناشناخته و رها - باعث می‌شود رویای آزادی در سر بپرورانیم و شاید رویای ابدی بودنِ با هم بودنمان.

    آرام‌تر رکاب می‌زنی تا کنار هم قرار بگیریم. با لبخند زدن حرفی را می‌زنم که هر دفعه می‌گویم: «وقتی با هم میایم دوچرخه‌سواری خیلی خوشحالی و وقتی خوشحالی خیلی خوشگلی.» سرت را تکان می‌دهی اما چشم از جاده ی جلویمان بر نمی‌داری، کاش می‌توانستم این لحظه را مانند عکس در ذهن ثبت کنم. می‌گویی: «ولی اگر همینطوری بهم نگاه کنی با مخ می‌خوری زمین...»

- اگر این جمله رو یکی دیگه بشنوه چه فکری می‌کنه؟

- فکر می‌کنه عاشقمی و شبا خواب عروسیمونو می‌بینی~

    راستش در این لحظه واقعا حس می‌کنم عاشقت هستم. من در کل عاشقت هستم اما در این لحظه حس می‌کنم همه باید عاشقت باشند؛ چون وقتی کسی را دوست داری ناخودآگاه به او شبیه می‌شوی و تو در نورانی‌ترین حالت ممکن قرار داری اگر آدم‌ها دوستت داشته باشند آنها هم مثل تو نورانی می‌شوند، مگر نه؟

- تو خیلی نورانی‌ای، می‌دونستی؟

شنیدن این حرفت وقتی داشتم همین فکر را در موردت می‌کردم شوکه‌ام می کند. جواب می‌دهم: «فکر کنم «ما» باعث آزاد شدن نور هم میشیم.»

- تو از اولش هم نورانی بودی. حتی قبل از آشنا شدنمون. همون موقع که خودکار رو لای انگشتات جابه‌جا می‌کردی و از سختی مسائل اخم می‌کردی، ازت نور می‌پاشید بیرون.

    در این لحظه می‌فهمم تو می‌توانی لحظات خاص را در ذهن ثبت کنی و من یکی از آن لحظات بوده‌ام. دیگر به نفس افتاده‌‌ام و صدایم بریده بریده در می‌آید: «ولی من قبل از آشنا شدن باهات حس نمی‌کردم نورانی‌ام...» تو هنوز نفست سر جایش است. معلوم است شهر را با دوچرخه‌ت متر کرده‌ای. می‌گویی:« تو قبل از من نورانی بودی، با من نورانی‌ای و بعد من هم نورانی خواهی بود.» صدای توی سرم - که هر از گاهی می‌گوید کافی نیستم - را با این حرفت قلقلک می‌دهی، صدا، می‌خندد و آرام آرام ناپدید می‌شود. تو او را کشتی.

- مرسی.

- برای چی؟

- برای اینکه همیشه صداهای مختلف توی سرم رو می‌کشی. برای اینکه بهم اعتماد کردی. برای همه چیز.

می‌دانم از حرف‌های کلیشه‌ای و واکنش های تکراری بیزاری و تو هم می‌دانی که این را می‌دانم. پس با اینکه هردو می‌دانیم می‌خواهی بگویی «تو هم دقیقا همین کارها رو برای من کردی.» می‌گویی:«  قابل نداره.» و هر دو لبخند می‌زنیم.