دلم برای خودم تنگ شده. برای کالیستایی که برعکس بعضی از وبلاگنویسا نوشتن اونقدر هم براش سخت نبود. نوشتههاش رو دوست داشت و دنبال کمال توی کلمهها نبود. شاید به همین خاطر نوشتههاش با مال بقیه - نوشتههای درجه یکِ بقیه- قابل مقایسه نبود اما هر چی که بود مدتی میشه که اون کالیستا رفته و فقط من موندم. منی که تابستون و پاییز 1401 مثل یه طوفان ویرانگر همه چیزم رو خراب کردن و از نو ساختن. عقایدم، افکارم، علایقم و شخصیتم. ناراحت هم نیستم، درسته که خیلی سخت گذشت اما حداقل رشد کردم. حداقل بلدم کنار خودم بمونم و تو سر خودم نزنم، از روابط و آدمها چیزهای بیشتری سرم میشه، سختیها و احساسات بیشتری رو تجربه کردم و شناختم و حداقل الأن میدونم موژان چجوری کار میکنه و ازش توقع بیجا ندارم. ولی حتی اگر یاد گرفته باشم توی روزهای طوفانی چجوری با وجود خستگی تکه چوب شناور رو رها نکنم، دلم برای روزهای بیخبری و پرتوقع خودم تنگ میشه، روزهایی که بیشتر از همیشه کالیستا بودم.
الأن کمتر مینویسم چون معنای نوشتن برام و هدفم از نوشتن تغییر کرده. من طی سال تحصیلی گذشته درک عمیقتری از ادبیات پیدا کردم، منظورم این نیست که خودم به اون عمق دست پیدا کردم بلکه یه معلم خفن داشتم که بهم اون عمق رو نشون داد و به خاطر اون فهمیدم نوشتن چهقدر تاثیرگذارتر و قدرتمندتر از این حرفاست و من چه نگاه سطحیای بهش داشتم. چهقدر همیشه برای سرگرمی و هیجانزده شدن کتاب میخوندم، نه برای اینکه درکم رشد کنه، نه برای اینکه مغز خالیم پر بشه. با این حال من هنوز نمیدونم میخوام با نعمت نوشتن و خواندن چه معنیای به دنیای خودم و دیگران اضافه کنم، شاید به همین خاطره که این مدت به زور خوندم و نوشتم. علت این اجبار ترسه، ترس از اشتباه، از اینکه شاید نوع خوندن و نوشتن گذشتهم اشتباه نبوده و فقط هدف سطحیای داشته. شاید همه چیز اشتباه نیست و فقط یه قسمتش نیاز به اصلاح داره و ممکنه بتونم با این هدف جدید و همون روش قدیمی رشد کنم.
سردرگم شدم و همینه که پریشونم کرده اما حداقل میدونم همیشه (هر چقدر هم دیدگاهم در مورد زندگی و نقاط مختلف زندگیم عوض بشه.) نوشتن افکارم یه راه برای آروم کردن، حل کردن و سر و سامون دادن به همه چیزه.