هوا آبی آبیه. این آسمون ایرانه، سورپرایز تمیزه و زیرش آدما راضین. کیس ویلنم و کتابی که بینش بوکمارک شش کلاغمه رو بر میدارم و از خونه میرم بیرون. باد خنکی میوزه و بوی سبز درختها کل پیاده رو پر کرده. ساعت حدودا هشت صبحه و منم به پارک میرسم. صدای خنده بچههای کوچولو میاد. یه جایی رو پیدا میکنم که بتونم روی زمین بشینم. زیرانداز رو پهن میکنم و شروع میکنم به خوندن کتابم. دوباره که ساعت رو نگاه میکنم نه و نیمه. الانا دیگه باید برسن. اول الا میرسه موهاش رو رنگ کرده و یه جعبه توی دستشه. همینطوری که داره کفشاش رو در میاره که بشینه میگه: «بالاخره داری یاد میگیری چی رو با چی بپوشیا.» و به لباسام اشاره میکنه. جعبهای که آورده رو باز میکنم و با شیرینیهای مورد علاقه هر کدوممون رو به رو میشم. بعد از الا، هیزل و بلو از راه میرسن یکیشون با استایل شاداب مخصوص به خودش و اون یکی هم که لباسای ساده پوشیده و سازش رو همراه خودش آورده. بالاخره کامل میشیم. هرکس باعث تکمیل یه بخشی از وجود هممون میشه. با بچههایی که ساز آوردن شروع میکنیم به ساز زدن کم کم هماهنگ میشیم و بی هیچ برنامهای مینوازیم. هیزل میگه بریم سراغ شیرینیها و همونطور که با هم حرف میزنیم خوراکیهامون رو هم میخوریم. یه وقتایی از داستانای جالبمون خندهمون میگیره یه وقتایی هم همه با هم از کارامون و درسامون حرص میخوریم. یه نفر از مشکلاتش توی کار میگه یکی از سختی درساش و معلمای نامردش. هممون یه چیزی برای گفتن داریم و نمیفهمیم اصلا کی زمان ناهار میرسه. هرکس یه برنامهای داره پس از هم جدا میشیم. من هم باید برگردم سر انجام یکی از پروژههام. اول ناهار با داداشم میریم همبرگر میخوریم و حرف میزنیم. بعدش بر میگردم خونه و روی پروژه کار میکنم. مقداری که قصد داشتم اون روز انجام بدم تموم میشه پس زنگ میزنم به مامان و بابام تا ببینم میشه شب برم خونهشون یا نه. وقتی میرسم اونجا به مامان کمک میکنم شام رو درست کنیم و با بابام در مورد کتابهایی که خوندیم حرف میزنیم. از برنامه ورزشم میگم که مدتی میشه شروعش کردم و داره خوب پیش میره. قرمه سبزی رو میخوریم و با هم فیلم نگاه میکنیم. بعد از خداحافظی باهاشون بر میگردم خونه کوچیک خودم. لپتاپ رو روشن و پنل وبلاگم رو باز میکنم و ایدهای که برای یه موقعیت کوتاه داشتم مینویسم. ددلاین کارام رو چک میکنم و کارای فردام رو مینویسم. ادیت کردن داستان کوتاهم و تموم کردن پروژه. باید باشگاه هم برم. ساعت حدودای یازدهه که میرم بخوابم. فردا روز فشردهایه.
دعوت میکنم از: میکا، ترنم، پرسون، هیرای و بلا. :")
+ولی باز اینم کامل ایدهال نیست. دلم میخواد مثل معلممون ساعت 8 بخوابم و با 5 بیدار بشم. (معلممون با تاریک شدن هوا میخوابه و با روشن شدن هوا بیدار میشه.:))
یه کم این موضوع که هنوزم دقیق نمیدونم از زندگیم چی میخوام نگرانم میکنه.:")
++ منبع اینجاست و ممنونم از آقای محمدرضا که من رو به این چالش دعوت کردن.:>