به نام خدا
صبح با خودم گفتم یکی دیگه از نوشته هام رو که توی تابستون نوشتم اینجا منتشر کنم. توی تابستون کلی وقت اضافه برای نوشتن پیدا کردم اما یه چیزی مانعم شد. یه حس درونی که بهم می گفت یه چیزی درست نیست.
فکر کنم درست هم می گفت. حس کردم دارم به وبلاگم یه حس دیگه ای پیدا میکنم و ازش طور متفاوتی از هدفم استفاده میکنم. یه کم خودم کمرنگ شدم و فقط نشونه هایی از قلمم اینجاست اما دلم میخواد خودمم باشم. که هروقت برگشتم اینجا، یاد خودم و زندگیم و شخصیتم بیفتم.
نمیدونم چرا اینقدر از این موضوع حس بدی گرفتم. انگار که خودمو فراموش کرده بودم.
خلاصه که اومدم یه کم خودمو نشون بدم. یه کم حرف بزنم. یه کم وجود داشته باشم بدون اینکه از وجود داشتن خجالت بکشم، بترسم یا استرس بگیرم.
- دو روزه مریض شدم *تشویق جانانه* یه سرماخوردگی خیلی رومخ. شایدم آنفولانزا و شایدم کرونا. خودمم نمیدونم. اصلا فرقشون دقیقا چیه؟ معمولا میگن کسایی که کرونا گرفتن حال تهوع و اینا دارن که ما نداشتیم(خانوادگی مریض شدیمD: به جز بابامXD) دیروز که حالمون افتضاححح بود. دلم میخواست چشمامو از کاسه در بیارم بندازم کنار اینقدر اشک آلود و بسته و خمار بود.TT شبش رفتیم دکتر. بعد یادم نیست چه مکالمه ای بین بابام و دکتره شد (مکالمه ی معمولی بودا.) که بابام گفت:« آره مریض شدیم واسه همین مزاحم شدیم(یه چیزی توی این مایه هاا.)» بعد دکتره هم گفت:« من که خوشحال شدم.» بله بله!!!! حالا بابام چی جوابشو داد؟ «ایشالا که همیشه سلامت باشین.» ببینین در جوابش چقدر با شعور پاسخ داد بابام..XDTT واقعا که.U-U دیروز میخواستم چشامو در بیارم امروز گلومو.^^ بگذریم. مهم تر از هرچیز حال روحمه که خوبه حالش.XD
- ولی من همین چند ساعت پیش فهمیدم چقدر دلم میخواد هیچوقت نرم مدرسه. هیچوقتم حرص چالش پروداکتیویتی رو نخورم؛ هر دفعه توی انجامش شکست خوردم و مثل آینه ی دق جلو چشامه. اما خب بالاخره یه روز دوباره شروعش میکنم و دوباره تلاش میکنم که انجاش بدم و یه روز موفق میشم که ازش به طور مفیدی استفاده کنم.
- نیاز دارم اون یکی وبم رو هم راه بندازم اما هر چی فکر میکنم به نظرم خیلی ضایع است هر وقت چیزی می نویسم هم اونجا پستش کنم هم اینجا. میخوام آروم آروم ضبط صدای ویلنم رو هم شروع کنم. شاید بهتر باشه کلا اون یکی وبم رو به ویلن، موسیقی و آهنگ یا بهتر بگم به "صدا" اختصاص بدم و اینجا رو به نوشته. اول اون یکی وب فقط یه جا برای تست قالب بود اما الان براش اسم هم انتخاب کردم.:") توضیحات براش نوشتم و برای انتشار پستام توش رویاپردازی کردم.
- منتظرم یه اتفاق متفاوت توی بیان بیفته. دلم میخواد همه ی آدما پست بذارن. یا یه شب همه توی یکی از وبلاگا دور هم جمع بشن و حرف بزنن. نمیدونم فقط دلم میخواد آدما رو کنار هم ببینم.
- حس میکنم توی این مدت بعضی حرفام اشتباه برداشت شده باشه و دل بعضیا رو اینجا شکسته باشم. اگر درسته لطفا شناس یا ناشناس عدد 8 رو بفرستین تا بفهمم.
- مطمئن نیستم که اوضاع با شروع مدارس اوکی پیش بره. حالا میفهمم چرا مثل قبل ذوقی برای شروع سال جدید ندارم. علتش ترسه. ت.ر.س! چه واژه ی بدی. ترس چیز آزار دهنده ایه. نمیذاره شکوفا بشی. نمیذاره از نور منفجر بشی. ترس مثل سد جلوی افکار مثبت رو میگیره.
- من فقط یه زندگی بی دغدغه میخوام چیزی که وجود نداره.
- بیان باکسم داره پر میشه. شروع کردم به اپلود عکسام توی یواپلود
- آهنگای جدید، من جدید؟ شاید من جدید نباشه. شاید وقتی میترسم متفاوت میشم اما این باعث نمیشه جدید باشم. فقط متفاوتم.
- دلم میخواد برم خونه شون. ولی نمیتونم من بهش بگم که. اون باید بهم بگه. در کل دلم میخواد وقت بیشتری روی خوردن مخش بذارم. هرچند تهش مخ خودم خورده میشه.:")
- وکیل ووی خارق العادهههههههههه خیلی قشنگه:") کیوت و گوگول و جذاب و باحال. بازیگرش واقعا خوبه!
- دلم میخواد یه چیزی داشته باشم که کامل ازش مطمئن باشم و هیچوقت عوض نشه. یه چیزی که تا آخر عمر به عنوان یه نقطه قوت همراهم باشه. اما بعید میدونم همچین چیزی داشته باشم.
- من میتونم. باید بتونم. میخوام بتونم. من باید بتونم سبک زندگی ایده آلم رو روی زندگیم اعمال کنم. بسه کالیستا. تنبلی بسه.
- همین الان خیلی خیلی یهویی یاد یکی از متنام افتادم و رفتم دوباره خوندمش. چقدر عجیب بود. حتی خودمم یادم نمیومد چیشد که اون ایده به ذهنم رسید. حس خوبی داشت. حس کردم اون موقع ها موفق شدم زندگی رو از چشم یک نفر دیگه به تصویر بکشم. خوشحال شدم.
- من فکر می کردم از بغل کردن خوشم نمیاد. اما وقتایی که استرس دارم یا ترسیدم هر کسی بغلم کنه با گرمی میپذریمش. اون روز توی مدرسه دختری که اصلا نمیشناختمش و فقط میدونستم توی کلاسمه دم در وایساده بود و هر کی میومد تو که ازمونشو بده بغل میکرد. خیلی استرس داشتم و منو بغل کرد و من گرم شدم. خیلی اروم شدم. دردای درونم برای یه ثانیه متوقف شدن. هرچند هنوزم توی حالت عادی خیلی بغل کردن و بغل شدن رو نمیپسندم.
- وقتی متنی می نویسم واقعا توی نیم فاصله ها و علائم نگارشی و اینجور داستانا وسواس به خرج میدم. اینکه الان بدون هیچ وسواسی فقط ذهنمو خالی کنم حس خوبی میده.
- حس میکنم طوری که حرفامو میزنم تغییر کرده. کمتر در مورد حرفی که میخوام بزنم فکر میکنم. کمتر سخت میگیرم. با این حال هنوزم توی واقعیت نمیدونم در مورد چی با کسی که دلم میخواد بیشتر بشناسمش حرف بزنم. اصلا مکالمه رو چجوری شروع کنم؟ چجوری وقتی داره با یکی دیگه حرف میزنه منم برم باهاش حرف بزنم؟ سرچشمه ی ترس من اجتماعه..
- زندگی قراره خوب پیش بره نه؟ من قراره آدم خوبی بشم نه؟
- take it easy Calista. Just take it easy
- من... خیلی دلم میخواد از همه ی بیانی هایی که باهاشون دوستم تشکر کنم. برای اینکه اینجا ثبت نام کردن. برای اینکه باهمدیگه حرف زدیم. برای اینکه کاریو کردن که هیچکس دیگه ای نمیتونست انجامش بده.
- یه سری ایده برای داستان دارم. داستان بلند. خیلی براشون هیجان زدهم. یعنی میتونم به کلمات تبدیلشون کنم و گسترششون بدم؟
- زندگی زیباست ای زیبا پسند
- نت های موسیقی در سرش منفجر شدند و او خوابید.
- و دلم مخیواد جملات چالش "سی کالج" رو ادامه بدم. راستی کسی نمیخواد این چالش رو انجام بده؟ چالش خیلی قشنگیه.:)
- یاد چالش هایکو افتادم. باید اونو هم انجام بدم.
- خب کلی حرف زدم و خالی شدم. شاید بهتر باشه منتشرش نکنم این پست رو. اما تنها حسی که من میتونم به راحت ترین شکل ممکن بهش پشت کنم حسِ "این پست رو منتشر نکن"ـه پس منتشرش میکنم تا بعد ببینم چی میشه.