«به نام خدا»
چند وقته زندگی برام جالب شده. البته هنوزم به نظرم مردن راحتتر از زندگیه ولی خب خیلی طبیعیه نه؟ چون واقعا مردن از زندگی کردن آسونتره! یه شب قبل خواب همینطوری به خدا گفتم که اگر توی خواب بمیرم خیلی راحته چرا راحتم نمیکنی؟ (واقعا بدون هیچ افکار منفیای. من افسرده نیستم و در حال غر زدن نیستم.TTxD) و همون شب یه خواب خیلی خفن دیدم. یه شهاب سنگ خورد به زمین و به طرز عجیبی انسانها زنده موندن من یه ابرقدرت پیدا کرده بودم که موقع شدت گرفتن احساساتم خیلی قدرتمند میشدم مثل هالک. به خاطر برخورد شهاب سنگ گرد و غبار پراکنده شده بود و هوا خیلییی آلوده شده بود و من از اینکه با وجود آلودگی هوا مردم هنوز توی خیابون روانه بودن عصبانی شدم و رفتم ماشینارو درب و داغون کردم. شدت احساساتم که کم شد (و قدرتم تموم شد) رفتم خوابیدم و صبح که بیدار شدم برگشته بودم به نوزادیم و باید دوباره از اول زندگی میکردم. توی همون خواب تا 10 سالگیم هم زندگی کردم.TT خیلی جالب بود. بعد که بیدار شدم به این نتیجه رسیدم شاید در واقع ترجیح میدم یه زندگی جدید و جالب داشته باشم تا اینکه بمیرم. شایدم از این همه اشتباه کردن توی زندگیم خسته شدم و به همین خاطر اون خواب که توش یه فرصت جدید برای جبران همه چیز داشتم اونقدر برام جذاب و شیرین بود.
یکی از دوستام میگه زندگی برای اینه که در حال زندگی کنی و در عین حال خیلی پرتلاشه و به آینده فکر میکنه و اهمیت میده. از این نظر یه جور الگوعه برام. سطح اطلاعاتش، سطح ارتباطات اجتماعیش، قلمش، تواناییش توی صحبت کردن انگلیسی، دونستن خیلی از علایقش و خواستههاش، طوری که میتونه شخصیت آدمهای اطرافش رو تحلیل کنه، مهارت سخنوریش و... همشون تحسین برانگیزن. واقعا نمیتونم توصیف کنم که صحبت باهاش چقدر لذت بخشه، انقدر که اطلاعات داره و از منابع معتبر چیز میز خونده. ولی سخته اینارو به خودش گفتن... دربرابرش اعتماد به نفس کافی رو ندارم.
داشتم از جالب بودن زندگی میگفتم. اینکه باید برای آینده و رسیدن به خواستههام تلاش کنم منو هیجانزده میکنه و در عین حال میترسونه. میترسونه چون اگر تلاش نکنم دیگه آینده اونقدر روشن نیست که بتونم کاری کنم و به عبارتی بدبخت بیچاره میشم. اما هیجان زدهم چون چالشها رو دوست دارم. موفقیتها، آدمها، تجربهها و یه کوچولو هم شکستها رو دوست دارم. چیزای ساده زندگی رو هم همینطور. بوی خاک نم دار، رمانها، تغییر فصلها، نمیدونم همه چیز. همه چیز قشنگه و هیجانزدهم که الان از این فرصت نهایت استفاده رو میکنم و زیباییها رو میبینم و لذت میبرم. و اطلاع دارم که ممکنه یه روز این شوق توی وجودم بخوابه.
اوقاتی که این تواناییِ نابِ «زیبا دیدن چیزها» رو دارم خیلی لذت میبرم چون طبیعتا نمیتونم کل روزهام این حس خوب و خالص رو داشته باشم. یه جور حس پاک و معصومانهست و من واقعا معصوم نیستم پس وقتی حسش میکنم خوشحال میشم که اون کودک معصوم هنوز هم ته قلبم بیداره و به بیرون نگاه میکنه. شاید توی اغلب کارهای روزانهمون به یه بعد خشنتر و جدیتر و واقعبینتر نیاز داشته باشیم اما هنوزم باعث آرامشه که بعد دیگهای هست که میتونه منطق رو کنار بزنه و فقط زیبایی ببینه.
البته یه چیزی توی آینده هست که من رو غمگین میکنه و اون وابستگیه. بعضی از وابستگیها قشنگن وابستگیهای قابل درکی مثل وابستگی به معشوق یا فرزند و وابستگیهایی که نمیتونم درکشون کنم و ازشون اطلاعی ندارم. اما در کل وابستگی باعث میشه دیگه نخوای بمیری. به نظرم اینکه هرزمانی با اومدن مرگ راحت باشی یه جور رهاییه. وابستگیها گاهی قشنگن و توی دل آدم پروانه آزاد میکنن ولی بازم... نمیتونم بفهمم اون رهایی قشنگتره یا اون وابستگیها.
مدتیه که با یه مشاور تحصیلی صحبت میکنم. و اون بهم گفت توی این مدت -امتحانات ترم- به خودت بگو این 20 روز خیلی تلاش میکنم و تفریحاتم رو کنار میذارم (اینکه من الان اینجام نشونه خوبی نیست.) به جاش بعدش شل میکنم و کلی تفریح میکنم و از تجربیات کنکورش گفت. از اینکه دوره دوازدهم چقدر فشرده درس خونده و بعدش چهارسال دانشگاه رو خوش گذرونده و دوباره سر امتحان کارشناسی ارشد تفریحات رو کنار گذاشته و بعدش دوباره اونا رو از سر گرفته. اما از کنکور میترسم. میترسم نتونم به خودم بگم یه سال از تفریحاتم میگذرم و فشرده درس میخونم تا یه دانشگاه خوب قبول بشم اما میخوام که انجامش بدم. میخوام بلد بشم که مثل یه عروسک گردون برای خودم و زندگیم عمل کنم و باب میلم هرچیزی که میخوام رو توی زندگیم کنترل کنم. منظورم چیزای شدنیای مثل میزان درس خوندنه. میخوام بلد بشم چجوری «خوب» عروسک گردانی کنم. بلد باشم طول نخ تفریحاتم چقدره و کشش و تاب تحمل نخ خودم چقدر. دوست دارم به جای اینکه فقط بترسم و به قولی منفعلانه با ترسم رفتار کنم بلند بشم و هرچیزی که لازمه رو در مورد خودم و مسیرم یادم بگیرم. و همینجاست که سردرگمی سراغ آدم میاد و همه معادلات رو بهم میزنه. همون زمانی که پونصدهزارتا مسیر پیش روته و انتظار میره یکیش رو انتخاب کنی. خودتم انتظار داری که بتونی یکیش رو انتخاب کنی و من هنوز نمیدونم این انتظار درسته یا نه. چون تمرکز روی یه مورد همیشه باعث پیشرفت سریعتر اون مورد میشه ولی انتخاب گاهی سخته. من به کمک مشاورم انتخابام رو محدود کردم. سردرگمیم رو کمتر کردم و... بعد از اون همه دست و پا زدن میون سردرگمی واقعا میتونم نفسی تازه کنم. الان باید توی مرحله بعدی قدم بذارم؛ عملی کردن. قرار شده فعلا هرکاری که توی روز انجام میدم رو با ذکر ساعت بنویسم تا بتونیم طبق اون بعد از امتحانات برنامهریزی کنیم و من در مسیر رسیدن به اهداف امسالم قدم بردارم. واقعیترین امیدی که توی این چند ماه اخیر داشتم رو الان دارم.
نتونستم حضوری برم نمایشگاه و به این خاطر که نتونستم توی جمع بیانییون شرکت کنم غمگینم اما به جاش از نمایشگاه کتاب کلی کتاب خریدم. این دفعه بین رمانها کتابهایی در مورد نقد و تاریخ و ادبیات هم دیده میشه که باعث میشه ذوق زده بشم. حس میکنم بزرگ شدم. (در واقع از دوستم یاد گرفتم که به جای یللی تللی بشینم در راستای علایقم منابعی قابل اعتماد رو مطالعه کنم.TT)
بهتره برم بخوابم و سعی کنم ساعت خوابم رو درست کنم. شب شما بخیر.