میتونین این زیر از هر چیزی که داره بهتون آسیب میزنه، فشار میار، باعث بغضتون میشه، درد داره، باعث میشه خودتونو دوست نداشته باشین و... حرف بزنین.
قطعا ضایع است که ناشناس اولیا خودم خواهم بود ولی به هر حال شما به روی خودتون نیارین.
میتونین این زیر از هر چیزی که داره بهتون آسیب میزنه، فشار میار، باعث بغضتون میشه، درد داره، باعث میشه خودتونو دوست نداشته باشین و... حرف بزنین.
قطعا ضایع است که ناشناس اولیا خودم خواهم بود ولی به هر حال شما به روی خودتون نیارین.
جدیدا چیزی بهم آسیب نمیزنه و اتفاقا دارم میبینم که آسیب هایی که دیگران بهم زدن چجوری داره سر خودشون میاد و چرا دروغ خیلی برام لذت بخشه!
به قول تایلر It's so delicious:"
نمیدونم چه هدفی دارم. در روز اصلا درس نمیخونم و تکالیفم رو قبل از کلاسا انجام میدم. باید امتحانات ترممو خوب بشم اما براشون اصلا آماده نیستم.
کاش کنکور انقدر چرت نبود
رشته های دانشگاهی چرت تر نبودن .
و کاش های دیگر .
خوشم میاد دنیا به چپمه|B
ولی منم روحیه شکننده دارم پس اینقدر سنگ فرضم نکنید...
-خیلی بده که پذیرفته نشی، اونم به خاطر یه سری عقاید جاهلانه و مزخرف
-تو رو خدا بگید که عبارت «جاهلانه» معنی میده xD-
-اینروزا هی دارم میبینم که چقدر روابط خانوادگی مون افتضاحه و دارن به این پی میبرم که همه فقط به ظاهر همو دوست دارن... من شاید دوست داشتنم رو نشون ندم ولی دوستشون دارم. ... اونا دوست ندارن...ولی نشون میدن دوست دارن...
به گرایشم توهین میشه ، احساسات جدی من برای بقیه شوخیه ، میگن ادم احمقیم که به همه اهمیت میدم و ایگنور کردن هیچکس تو کارم نیست(!!) ، توسط هیچکس درک نشدن ، نداشتن کسی برای تعریف کردن مشکلاتم.. ، زخمای روی پوستم و اینکه مدام تجدیدشون میکنم ، اینکه همه خاطرات گذشته رو یادشه ولی بهم گفت کاش فراموششون میکردم ، اینکه همه ی بدبختیاش رو تقصیر من میندازه و حتی نمیتونم بهش بگم چرا فلان کارو انجام دادم ، اینکه کلی زیر قرضم و شرمنده دوستام ، اینکه بین خیلیا بخاطر عقایدشون فاصله افتاده و این دردناکه ، اینکه خیلی وقته درست نمیتونم کتاب بخونم ، اینکه یه عده هستن که زیادی مهربونن و همزمان با بی فکری نهایت گند رو توی زندگیم میزنن و من دلم نمیاد بهشون چیزی بگم و اونا ادامه میدن ، اینکه تمام اطرافیان و همکلاسی هام ادمای احمقین که پشت سر بهترین دوستاشونم حرف میزنن و پیششون احساس نا امنی میکنم و اینکه توی مدرسه یه احمق به تمام معنا بنظر میام
اینکه حسرت گذشته رو میخورم ، اینکه نمیدونم دوستم داره و همه چیز درست میشه یانه ، اینکه حتی برای اون هم تبدیل به یه ادم نامرئی شدم ، اینکه دیگه مثل قبل نیست ، اینکه بهم گفت دارم اذیتت میکنم و انتقام بدتره ، اینکه دوست های صمیمی قدیمیم تبدیل یه ادمای وحشتناک جوگیر و عجیب و ترسناکی شدن که نمیتونم تحملشون کنم و تموم مدت دنبال فاصله گرفتن ازشونم ! و هیکلم که توی لباس مدرسه شبیه عن میشه و قوز وحشتناکی که میکنم و نمیتونم درستش کنم ، اینکه معده م میسوزه و گرسنه م ولی هیچ جوره نمیتونم غذا بخورم
اینکه همه چیز رو فراموش کردم جز اون و فقط اونه که میتونه خوبم کنه و دقیقا همونیه که ریده تو زندگیم!
دوسش دارم
ولی دوسم نداره
درد بدتر از این؟
میخوامش ولی نمیخواد
نمیتونم
قلبم داره منفجر میشه و دیگه نمیتونم اروم باشم
نمیتونم
همه چی پیچیدس هیچی سر جاش نیس
جوری که حتی نمیتونم کلمه ای تو مغزم برای توصیف اتفاقا بگم و حتی به ساده ترین کلماتم نمیتونم اتفاقا رو برای کسی تعریف کنم فقط حسای غیر قابل توصیف
بعد از اون همه شوخی ای ک کردیم..باعث شد بهش اعتراف کنم و یه بار غرور مسخرمو کنار بزارم
اون لحظه خیلی ترسیدم..ولی وقتی گفت اون ولی روم کراش نیست و عاشمه، دیوونه شدم.
و از دیشب تا حالا موندم...چرا انقد ساکت شده؟:)
حتی اگه همه بگن خوبه ولی من راضی نمیشم و ذهنم بهم میگه کافی نیستم حتی وقتی کسی مقایسه نمیکنه خودم خودمو مقایسه میکنم و در کل حس میکنم نصف بیشتر شخصیتم از ضعف و چیزای منفی پر شده
(من نیز ناشناسی جدیدمxD)
منم همونی که هیرای گفت
من به هرکسی که ابراز علاقه میکنم واقعیه ولی حس میکنم اون چیزی که بقیه نشون میدن اون حسی نیست که واقعا دارن
سخته. این که همش حس میکنم اضافیم سخته
یعنی اگر خانوادم به عقایدم احترام میزاشتن و راحت میتونستم زندگی کنم، بازم انقدر دروغ میگفتم به همه ؟
مقایسه شدن حس بدی داره ولی نمی ذارم از خودم بدم بیاد.
شکست خسته کننده است اما نمی ذارم از خودم ناامید شم.
بقیه زیاد حرف میزنن اما نمی ذارم بغضمو بشنون یا اشکمو ببینن.
اینا بهم آسیب میزنن ولی به قول عطار:
روشنی بایدت چو شمع بسوز
خانوادهی مزخرفم-
خودم-
زندگیم-
تنها حسی که نسبت به همشون دارم نفرت بی نهایته...
هیچوقت قصد اینکه با گفتن احساساتم بخوام اذیتش کنم رو نداشتم
من فقط حس میکردم اگهنگم این حسا گلومو پاره میکنن
اینکه هر شب باهاش خیلی چیزا روتصور کنم
اینکه دلم میخواد بخنده
ب خودش امید داشته باشه...
من فقط دلممیخواد خوشحال باشه، حتی اگه یکی دیگه دلیل خوشحالیش باشه...حتی اگه هنوزم منتظر یکی دیگه اس و بالاجبار منو کنار خودش راه داده.
خستهام.
خیلی خیلی خسته.
گاهی فکر میکنم دور بودن از همه این ها همه چیزو حل میکنه ولی حالا فهمیدم باید از خودم دور باشم چون مشکل همه این ها منم.
و آره؛ از "من" متنفرم.
عشق زیباست وهمیشه زیبا بوده وزیبا میمونه
حتی اگه قراره جواب رد بشنوی بهش بگو
اشکال نداره ازهمه متنفری چون انسان باید بعضی وقتها از همه چیز متنفر بشه وهمه چیزرو رهاکنه تا تولد جدیدی براش اتفاق بیفته انقلاب های درونی با تنفر و از خود بیگانگی شروع میشن
پس اشکال نیست خو نباشی و بعضی وقتها وجه بی پرواتو نشون بدی
بعضی وقتها یه چیزی وجود داره به اسم نوش دارو بعد مرگ سهراب
وقتی دیگه جونی واست نمونده روحت نابود شده و وجودت متلاشی شده و تنها تلاشت واسه زنده موندن نفس کشیدنه اونی که مدت ها دیوانه وار دنبالش بودی وباهاش حرف میزدی همه جا مثل کنه بهش میچسبیدی ولی اون انگار نه انگار میاد و میگه ببخشید یا یه جورایی دوست داره باهات حرف بزنه باهم برید بیرون ولی چه فایده وقتی که داشتی ذره ذره نابود میشدی نبود وقتی که وجودت رو یاس فرا گرفته بود وقتی که فقط دوست داشتی یه گوشه بشینی و گریه کنی ،درسته اون اومدن دیگه اصلا اهمیت نداره چون خود اون فرده هم بی اهمیت میشه پیشت و تو الان قلبتو کندی انداختی دور
آدما خیلی بیرحمن خیلی خیلی الان هراکلیتوس رو درک میکنم ،الان از اعماق وجودم درکش میکنم که چرا به صورت افراطی از همه آدم ها دوری میکرد و آخرم رفت و با گیاه و بادو آفتاب و مور و ملخ وآهو ها همنشینی کرد اون خیلی خوب به ذات آدما پی برد خیلی خیلی خیلی خوبببب اون فقط یه فیلسوف ساده نبود بلکه اون یک آدم شناس حرفه ایی بود...
اینکه همین امشب بعد سه سال بهم گفت خداحافظب کنم و بهتره دیگه باهم در ارتباط نباشیم.
چطوری فراموش کرد که من نتونستم..؟
کاش میتونستم خودمو محو کنم
کاش میتونستم بخوابم
و بیدار نشم
کاش میتونستم بفهمونم بهش
کاش میتونستم
کاش واقعا ی ذره اشو میفهمید
خسته شدم
بارها و بارها خوندن آرشیو چتامون که من دارمش و اون پاکشون کرده ، دردناک ترین چیز ممکن این روز های منه. (=
_:" نمیخوام بری "
و حالا خودش رفته.
نمیدونم احساساتم به تو چیه
شاید ازت متنفرم
شاید شاید رو مخمی
شاید ازت خوشم میاد
شاید روت کراش دارم
نمیدونم چه گوهیه
ولی احساسات وحشتناکین
من ازت خوشم نمیاد ینی وقتی نگات میکنم میگم نه بابا این چیه
اما نمیدونم این چه احساسیه که وقتی با ینفر دیگه گرم میگیری با خودم میگم من میتونستم اون باشم ؟
من میتونستم همونی باشم که دستاتو دور دستش حلقه میکنی و سرتو روی شونش میزاری
من میتونستم همونی باشم که تو میری پیشش و باهاش شوخی میکنی
< باحال بود > تو با جمله هات منو میخندوندی و منم مواظبت بودم اما همچین چیزی ممکن نیست
علاوه بر اینکه تو خودت دوستای خودتو داری که خیلی هم فوق العاده و شاید برونگران که خیلیم دوسشون داری باهاشون صمیمی هستی بهشون زنگ میزنی و ...
به احتمال زیاد با هم کنار نمیایم یا به احتمال زیاد تو از من خوشت نمیاد
اصلا چرا باید خوشت بیاد؟
اگر حتی بر فرض محال هم با هم دوست شدیم من کافی نیستم من ادم مودی ایم احتمالا زود ازم خسته میشی و بعدش همه چیز پر از سردرگمی میشه
حتی نمیتونم تصورش کنم
پس شاید باید هر روز یواشکی حواسم بهت باشه
نگاهت کنم وقتی داری با بقیه حرف میزنی .
چشمام گاهی دنبالت بگرده و وقتی کوچکترین توجه و یا مکالمه ای صورت بگیره اکلیلی بشم .
و بگم اره این دختر باحالیه
و بزارم لحظه هام توام با غم خاصی باشن
و همه ی اینا در حالین که تو ۱ درصدم امکان نداره توی تصوراتت بگنجه که چه اتفاقی داره میوفته.
For crecent moon