بسم الله الرحمن الرحیم

سازندگان بیان دور هم جمع شده بودند و راجع به این حرف می‌زدند که چگونه سایت را طراحی کنند و چه امکاناتی بگذارند؛ اما در این بین یکی‌ از طراحان لوگو در فکر انیمه‌ای بود که دیشب تنهایی تماشا کرده بود و بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بود تا اینکه یکی از همکارانش او را از رویای آبی و گرمش بیرون کشید:«هی لیز... لیز!»

- اوه ببخشید. حواسم یه لحظه پرت شد، خب باید از لوگو براتون بگم، درسته؟

-آره، منتظریم

لیز تعداد کاغذ از پوشه ی آبی رنگ زیر دستش در آورد و همان‌طور که آنها دانه دانه روی میز می‌گذاشت گفت:« اینا طرحای اولیه‌ان، ساده‌ان چون میخواستم یه فضای آروم و ساده رو با همدیگه القا کنن.»

همه داشتن طرح‌هارا تماشا می‌کردند که یک نفر به طرح نصفه‌از یک پر اشاره کرد و گفت:«این چیه؟ پر؟ مثل قدیما که برای نوشتن از پر و جوهر استفاده می‌شده؟» چشمان لیز درخشید این دقیقا همان چیزی بود که می‌خواست، با هیجان گفت:« وای خیلی دنبال یه ایده ی خوب برای این پر بودم، همینه! پر و جوهر! معنی هم میده! یه پر آبی اون گوشه نشون داده میشه، شاید کسی بهش توجه نکنه اما همیشه یاد آور پرنده ی آبی من خواهد بود!»

همکارانش با گیجی نگاهش کردند و او هم با لبخندی زیبا که نشان می‌داد به چیز قشنگی فکر می‌کند جوابشان را داد.


قضیه ی ایده ی داستان بالا: 

- خب «میم» از کوچکترین چیز ها ایده بگیر و حتی شده چرت و پرت هم بنویس فقط اون صفحه رو سفید نذار. اوکی خوبه. حالا از توی اولین چیزی که دیدی یه ایده در بیار.

*نگاه به اطراف پنل* *دیدن یه پر آبی و به کار افتادن عصب مغزی*

و این بود داستان ایده‌ام

+کی فکرشو‌ می‌‌کرد چشمم بخوره به بالای پنل و یه ایده ی مناسبتی اون گوشه پیدا کنه؟XD

++اگر فیلم Liz and the blue bird رو دیده باشید کامل متوجه داستان می‌شید ولی من اون قسمتی که نیازه بدونید رو میگم اینجا:

توی فیلم لیز و‌ پرنده ی آبی نوزومی یه کتابی رو به میزوره نشون میده به همین نام، یعنی "لیز و پرنده ی آبی"، که داستان توی این کتاب مد نظر من بود. لیز دختر خیلی مهربونیه که تنهاست ، یه روز که یه طوفان شدید میاد لیز یه دختر رو در حالی که روی زمین افتاده، پیدا می‌کنه و می‌برتش تو خونه‌اش و ازش مراقبت می‌کنه، بعد از اینکه دختر خوب میشه ، لیز و اون خیلی با هم دوست شدن و خیلی همو دوست دارن اما لیز با دیدن یه پر آبی و بقیه ی سرنخ ها کم‌کم متوجه میشه که دوستش پرنده ی آبی‌ایه که وقتی در حال غذا دادن به حیوانات بوده ، می‌دیده. چون دختر مثل یه پرنده خیلی سرزنده و شاداب بوده تصمیم می‌گیره اونو دوباره به جایی که بهش متعلقه یعنی آسمون بفرسته و به قول خودش اینطوری عشقش رو نشون بده.

کسی چه میدونه شاید هنوزم اون پر آبی‌ای که پیدا کرده بود رو‌ نگه داشته و با نگاه بهش خاطراتش رو به یاد میاره.

+++این خلاصه‌ای که من گفتم خیلی به پرنده ی آبی اشاره نداشت ولی خب اونم بالاخره نقش خودشو داره، اگر خواستید فقط خلاصه ی منو به یاد بسپرید اونو هم از یاد نبرید :دی