به نام خداوند جان و خرد

💚💚💚

احساسات گرفته و منفی بهم هجوم آوردن و نمیتونم مثل کالیستای سرحال از کنار چیزای اعصاب خرد کن بگذرم. مثلا الان قابلیت اینو دارم که داد و فغان به پا کنم فقط به خاطر اینکه تلویزیون داره اخبار پخش میکنه و صداش خیلی بلنده. (الان رفتم خودم صداش رو کم کردم ولی هنوزم رو مخمه...)

احساسات دلتنگی، ترس، نگرانی، اعصاب خردی، پشیمونی و.... باعث گرفتگی درونیم شدن و من حس میکنم اونقدر توی آینده گیر کردم که نمیتونم برای بهتر شدن حالم تلاش کنم.(البته همینکه اینجا دارم مینویسم یه جور تلاشه."^") حالم دیگه داره از تبلتم بهم میخوره (چون همش به طرفش کشیده میشم و میرم سرش و چون خیلی از زمانم رو سرش هدر میکنم اظطراب میگیرم. مثل یه چرخه ی مسمومه) میخوام تا آخر عمرم خاموشش کنم. تنها مشکلی که مانع خاموش کردنش میشه ویدیوی جدید مرجانه که نمیتونم توی کامپیوتر ببینم و ریسک دیده شدن و شنیده شدن رو به جون بخرم.

حرف ویدیوهای مرجان شد... دیشب کاملا موقعیت این رو داشتم که تبدیل به یه قاتل زنجیره ای بشم. خوابم نمیبرد و اتاق تاریک تاریک بود. سرمو به طرف دخترخاله‌م برگردوندم (با دخترخاله و پسرخاله‌م رو زمین خوابیده بودیم.) و نور سفید و خیلی کمی که از توی پنجره میومد تو یه کم صورتش رو معلوم کرده بود و من اینطوری بودم که:حس میکنم اینکه دارم خیلی با کنجکاوی بهش نگاه میکنم نشانه باشه برای اینکه بکشمش.XD آره دیگه کلا رد دادم و ویدیوهای مرجان هم هیچ کمکی نمیکنه.

.Stepping outside the comfort zone sucks but gives you the feeling of capablity

مطمئن نیستم که از لحاظ گرامر کاملا درست باشه.

رفته بودم با دختر خاله و پسر خالم خونه ی مامان بزرگم بخوابیم و من دقیقا یک ساعت قبل از اینکه بریم خونه ی مامان بزرگم تازه فهمیدم برای چی قبول کردم برم اونجا. رفتم اونجا چون میخوام همه رو خوشحال و راضی نگه دارم و از اینکه توی بچگی با دخترخالم بازی نکردم عذاب وجدان دارم.. چون حس کردم اگر من کنارش باشم بهتر از اینه که کنارش نباشم... ولی توی همون یه ساعت فهمیدم من مسئول خوشحال بودن دیگران نیستم، مسئول این نیستم که کالیستای بچگی دلش نمیخواسته با اون هم بازی بشه، مسئول این نیستم که مواظب باشم آسیب ببینه. اگر خودم اذیت نمیشدم خوشحال میشدم بهش کمک کنم یا باهاش بازی کنم ولی وقتی خودم دارم عذاب میبینم باید مواظبت از همه رو کنار بذارم. 

بعضی اوقات واقعا آزاردهنده‌ست که یه صفت بد دیگه از خودت به لیست صفات بدت اضافه بشه. یه کم خسته شدم از اینکه دلم میخواد بهتر باشم.

معلم ویلنم می گفت:« اگر کوچیک تر بودی میگفتم بری ارکستر کودکان.» بعد گفت:« میتونی بری ارکستر بزرگسالان!»  منم با اطمینان از اینکه اگر وارد ارکستر بشم گند میزنم به کارشون، جواب دادم:« من هنوز اونقدر پیشرفته نیستم و نت هایی که میزنم کوک نیستن. (یعنی دقیقا اون صدایی که باید رو نمیدن.)» معلمم هم گفت:« چرا پیشرفته هستی داری پوزیسیون یاد میگیری و من که معلمتم تشخیص دادم اونقدر خوب هستی که بری ارکستر.» حالا از اون اصرار از من انکار... خلاصه که الان دارم آروم آروم به خودم می قبولونم کارم خوبه و الان حس میکنم واقعا کارم خوبه... آهنگ های قشنگی رو تونستم بزنم و نکات خوبی رو بلدم و علاقه هم دارم. دیگه چی میخوام. (نکته: حالا میخواستم برم ارکستر هم نمیشد چون مدرسه‌ای که رفتم سخت‌گیره و من همین‌که بتونم مدرسه ، زبان و ویلن رو کنار هم داشته باشم خیلی شانس آوردم و وقت کافی برای ارکستر ندارم. ولی کلمه ی ارکستر خیلی وسوسه انگیزه. اینکه توی یه تیم از نوازنده های مختلف باشی خیلی قشنگه.)

اگر دلتون میخواد یکی کتکتون بزنه اولین روزی که من میخوام آهنگام رو تمرین کنم بیاید پیشم. معمولا همیشه عصر چهارشنبه‌ست که دیروزش معلمم درسای جدید بهم داده. نمیدونم چرا ولی انگار نمیتونم قبول کنم طی یه هفته پیشرفت میکنم و خوب میزنم. با اینکه هزار بار بهم ثابت شده اما هنوزم این روزهای اول تمرین برام اعصاب خردی میاره.

خیلی منفیم این روزا این چه وضعشه..TT 

در عین حال حس میکنم قراره این دوره ی منفی بودن رو طوری بگذرونم که چیزهای ارزشمندی توی ذهنم حک بشه. شاید بتونم توی این دوران به «تمرین اشتباهات رو حل میکنه» ایمان بیارم و دیگه اعصابم خرد نشه. شاید بین توجهم به آدما و خودم تعادل به وجود بیارم. شاید متوجه بشم کی به خودم سخت بگیرم و کی خودم رو رها بذارم. 

میگم شاید گشنه بودم که نمیتونستم احساسات منفی رو کم کنم چون الان که رفتم شام خوردم خیلی بهترم.

اینژژژژ کراشم روت بد جورررر. منو بکشین.TT اینژ و کز مرزهای کراش بودن رو جا به جا کردن... خیلی عجیبه روی هر دوشون کراش باشی در عین حالی که با هم شیپشون میکنی. XD

میتونم در باب کز و اینژ تا صبح به ملت بگم شغل پغل هیسبتسیاّ]ّآسنبسینبتسه و جیغ بزنم.TT

کز ENTJ ئه اینژ ISFP صبر کنین ببینم.... اینا دقیقا مخالف همه که.xD متوجه نشده بودم. ولی خدایی به نظرم خیلی چیزا با هم مشترک دارن. 

من اگه نتونم جلد دومشو به موقع بخرم میشینم انگلیسیشو میخونم.:> ولی این انگلیسی خوندن خیلی حال میده اگر کتاب خیلی سنگین نباشه. مثلا من یکی دو سال پیش میخواستم جلد هفتم مایکل وی رو انگلیسی بخونم (چون پرتقال پونصد هزار سال بود که قرار بود ترجمه و منتشرش کنه اما نمیکرد.) و یه کم که خوندم دیدم به جای اینکه کتابو بخونم بیشتر دارم معنی کلمه ها رو سرچ میکنم. امسال هم وسط امتحانای پایان ترم نشستم جلد سوم مجموعه انتخاب(انگلیسیش) رو خوندم. توی این یکی مورد میدونستم که همینکه جلد دوم رو خریدم و توسط بخش «تاییدیه ی کتاب توسط والدین» گیر نیفتادم شانس آوردم و نمیخواستم ریسک خریدن جلد سوم رو هم به جون بخرم واسه همین انگلیسیشو دانلود کردم. خلاصه انگلیسی این خیلی راحت تر بود این دفعه دیگه اگه کلمه‌ای رو متوجه نمیشدم سعی میکردم مفهوم رو بفهمم و اصلا سرچ نمی‌کردم. خوشبختانه یا متاسفانه همینجوری پی‌دی‌اف های انگلیسی جلد دوم(شش کلاغ) به صورت رایگان توی اینترنت ریخته بود و راحت دانلود کردم. یه عالمه کتاب نخونده ی دیگه داشتم و فکر میکردم اول میرم سراغ اونا ولی خب شش کلاغ معتادم کرده.xD 

پیش نیاز کلاس تابستونیامونو بهمون دادن. چون ریاضی اکثرش برای نهمه همه‌رو بلدم ولی انرژی هفتم رو باید برم مرور کنم. نمیدونم زیست شناسی رو هم باید بخونم یا نه چون من رشته‌م ریاضیه...

حس میکنم بین فیزیک و شیمی یکیشون قراره گریه‌م رو دربیاره.و حس میکنم قراره همون یه ذره علاقه‌ای که به شیمی داشتم رو هم از دست بدم آخه آقای معلم شیمی یه جوری بود. شوخیاش بی‌مزه بود.xD 

اصلا همشون معلمای بدی بودن. (وقتی میدونی خوب بودن اما نگرانی باعث شده عقلتو از دست بدی.TT)

مدرسه بهمون یه دفترچه داده برای برنامه‌ریزی توی کلاسای تابستونی. :> راستش خوشحالم. دلم میخواد بتونم یه تعادلی بین برنامه‌ریزی و freestyle بودنم ایجاد کنم.

کجا بود می‌گفت my sleep schedule isn't a schedule anymore it's a freestyle نمیدونم دقیق همین بود یا نه ولی خیلی خنده‌دار بود.xD (و حق متاسفانه.) اصلا آدم توی تابستون خوابش بهم میریزه.

حس میکنم یه اتفاق خوب در راهه...(الان یادم افتاد من هیچوقت نتونستم طبق این حسا جلو برم..xD)

شبای تابستونی بین ساعت ۱۲ و ۴ >>>>>>>>

دلم میخواد برم رو پشت بوم ولی همه خوابن و خطرناکه. دلم میخواد پنجره ی اتاقمو باز کنم ولی چون پنجره‌م خیلییی صدا میده همه از خواب میپرن اینجوری. درسته خونه ی مامان‌بزرگم دلتنگ خونه ی خودمون بودم ولی پنجره های اونجا بهترین پنجره ها برای حس کردن یه ماجراجویی کوچیک توی هوای خنکه.

بهتره پست رو همینجا تموم کنم. 

+ویرایش هم به پایان رسید.xD