بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به همتون.*-*

خیلی دلم تنگ شده بود و خب... گفتم بیام یه سلامی بکنم ازتون یه خبری بگیرم دوباره محو بشم..D:

چطورین؟ درگیر درسین؟ همه چیز خوبه؟

واسه من که خیلی پیچیده‌ست. الان توی خونه تنهام چون همه افطاری دعوت بودیم اما من ظهر زیادی خوابیدم و وقت نکردم برای امتحان دینی فردام بخونم پس تصمیم گرفتم نرم. ولی الان خیلی پشیمونم. چون اونجا یه سری آدما بودن که خیلی وقته ندیدمشون و حقیقتا دلم براشون تنگ شده. دلم برای همه ی آدما تنگ شده این روزا. حتی آدمایی که هر روز می‌بینمشون. چون نمیتونم واقعا با آدما حرف بزنم و همیشه در حال خود سانسوریم. تو ذهنم: اینو بگم؟ نکنه ناراحت بشه. نکنه بگه چه کنه‌ست. نکنه حالش خوب نباشه و بخواد تنها باشه و من فقط اذیتش کنم.

از اون طرف آدمایی هم هستن که نمیتونم بهشون بگم: میدونی چیه؟ من خیلی دوست دارم ولی این حرفو بهم نزن یا این کارو باهام نکن خوشم نمیاد. 

خیلی خیلی احساس بدی دارم ولی دیگه هم نمیخوام ازش در برم. همینطوریش هم دارم با، حرف نزدن با آدمایی که دوست دارم و نپرسیدن حال کسایی که حس میکنم حالشون خوب نیست، خودمو عذاب میدم. اگر ازش فرار کنم علاوه بر عذاب پشیمونی هم گریبان گیرم میشه.

سال داره تموم میشه و احتمال اینکه سال بعد با دوستام نباشم زیاده. اما یه مشکل دیگه که خیلییی بیشتر عذابم میده حرفای نزده و حقیقتای نگفته‌ست. حرفای بد و غمگین نه. حرفایی که میتونستن منجر به دوستی بشن. منجر به حس ارزشمند بودن. منجر به حس نشاط. خیلی حرفا رو نزدم و مسخره‌ست اگر الان که فقط یکی دو ماه مونده اون حرفا رو بزنم. ولی یه آدم هست... یه آدم هست که از خیلییییی وقت پیش میخواستم یه چیزی بهش بگم و هنوزم نتونستم. یه آدم که نمیدونم چه جایگاهی برام داره ولی برام خیلی قابل احترامه و خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمش.

این روزا خیلی به این موضوع -حرف نزدنم- فکر کردم و به این نتیجه رسیدم درونگرایی من علت حرف نزدنم نیست. من به یه درجه ای از انزوا و نمیدونم چی رسیدم که دیگه حرف زدن با آدما برام سخته. اصلا اینکه میگن درونگرا ها کم حرفن چرته. شاید درونگراها با آدمای کمی حرف بزنن. یا مثلا ممکنه بین جمعیت درونگرا ها و برونگرا ها، درونگرا ها بیشتر به مرحله ی کم حرفی برسن چون با خودشون بودنو خیلی دوست دارن و وقتی با خودشونن زیاد حرف نمیزنن پس وقتی با دیگران هستن هم به حرف زدن عادت ندارن. اما درکل همه دوست دارن حرف بزنن حالا تعداد نفراتی که میتونن باهاشون حرف واقعی بزنن فرق داره. من خودم شاید سه نفر رو دارم که میتونم باهاشون حرف واقعی بزنم اما بازم حرفای واقعی تری هستن که همیشه دلم میخواد با یکی در میون بذارم. (و اون فرد نیست.)

دارم پادکست گوش کردن رو به طور جدی‌تری شروع میکنم. خیلی بهم کمک میکنن مخصوصا پادکست جافکری. اصلا جافکری عشق منه. پادکست های دیگه‌ای که گوش میکنم رادیو مرز و رادیو راهه. رادیو راه رو خیلی وقته گوش نکردم. میخوام یه پادکست دیگه هم شروع کنم برای مدیتیشن. یه کار دیگه هم که میخوام بکنم خوندن بیشتر قرآن و معانی و تفاسیرشه. راستش هیچکس جز خودم و خدا نمیدونه بین منو خدا چه شکاف عمیق و آزار دهنده‌ای وجود داره و علت به وجود اومدنش هم فقط خود لعنتیمه. از زمانی که تکلیف شدم. یکی از غم انگیز ترین اتفاقات زندگی من همین شکافه. 

امتحانات که تموم بشه تمرکزم رو کاااااااملااااا میذارم روی اجتماعی تر بودن و حرف زدن. تصمیم دارم با هرررررر بنی بشری حرف بزنم. در مورد هر چرت و پرتی. (جوری که خودمم میدونم حرف زدن چقدر واسم سخته و اینطوری انتظار دارم یهو بتونم با آدما حرف بزنم.) خب معلومه نمیتونم با هر بنی بشری حرفای واقعی یا واقعی ترم رو بزنم اما وقتی با آدمای بیشتری حرف زدن رو تمرین کنم، تا کسی که شنوای حرفای واقعیم باشه رو پیدا کنم میتونم یه راست باهاش حرف واقعی بزنم لازم نیست با خودم فکر کنم: حالا چه بحث عامه پسندی رو پیش بکشم و بعد بحثو بکشونم به حرفی که میخوام. دیگه مقدمه چینی های بیخودی و اشتباه لازم نیست.

مهم‌ترین کاری که باید انجام بدم که توی همه ی امور زندگیم از جمله اجتماعی بودن تاثیر میذاره کنار گذاشتن سست عنصریه. منی که خودم اینقدر معتقدم به عمل و اراده و عاشق آدمای عمل گرام و از وجود ویژگی سست عنصری در خودم بدم میاد به شدت سست عنصرم. شما که نمیدونین. خیلی بدم.

من آدم بدی نیستم. اصلا آدم خوبیم. اما این سست عنصریه باعث و بانی کلی از مشکلات و بدبختیای منه که نمیتونم با خوبیام به بقیه آدما و خودم حس خوب، حس زندگی و حس امید رو بدم. هرچند خیلی خوشحالم که اینجا تونستم یه کم امید رو به وجود بیارم اما میخوام شخصیتی باشم که واقعا واقعا واقعا تداعی گر این حس خوب باشم. و واقعا برای این وبلاگ و آدماش هم که شده براش تلاش میکنم.

راستی از اینجا سلام میکنم به تنها دو نفری که از دنیای واقعی لینک وب رو بهشون دادم. سلاااام. (اصلا هم نمیخوام پز بدم که تونستم به دو نفر اعتماد کنم و آدرس اینجا رو بدم.) 

هرچند یه کم هم می‌ترسم نوشته های ناامیدانه‌م یا حرفای دلیم باعث بشه اون عزیزان آزرده بشن. لطفا آزرده نشین از من.

هه فکر میکردم یه پست دو خطی بشه. این همه مدتی که سعی میکردم نیام بنویسم تا نه وقتی هدر بشه و نه حال کسی گرفته بشه یهو فوران کرد. تازه کلی حرف دیگه‌هم دارم اما واقعا آروم تر شدم. مممنونم ازتون که تا اینجا خوندین و .... میخوام از بعضیاتون خیلی تشکر کنم. با اینکه من آدم سست عنصریم(برای بار هزارم.D:) و هیچوقت تا حالا پیوسته نتونستم ازتون حمایت کنم اما خب یه سریاتون همیشه بهم حس خوبی میدادین. شاید هم همیشه نه. اما طوری محبتتون بهم کمک کرده و امید داده که انگار همیشه همراهم بودین. 

اهم... زینب اگر اینجا رو دیدی بیا حتما بگو چطوری.TT خیلی وقته هیییچ خبری ندارم ازت. البته چند تا از پستاتو دیدم.D: ولی خب.D":

تولد خیلیاتونو از دست دادم وایییی.TT تولد پری، تولد آیسا، تولد بهار، تولد سلین. آه اف بر من. نفرین آنوبیس بر چیز. بر من نه. خیلی گند زدم و خیلی شرمندتونم دنبال پروندتونم. خیلی دوستون دارم و دوباره میگم لطفا بیاید.:`