من متوجه یه چیزی شدم.

من فکر می‌کنم که از دید آدمایی که تازه با من آشنا میشن چیز جذابی در من وجود نداره. حس میکنم اونا من رو آدم خشکی می‌بینن که اصلا شخصیت مستقلی نداره. الان متوجه شدم این در واقع فکریه که من وقتی توی جمع جدیدی هستم در مورد خودم میکنم. کسی که خشکه چون نمیتونه علایقش رو بروز بده. کسی که شخصیت مستقلی نداره چون منتظره تا یه نفر به طرفش بیاد و با کمک اون خودش رو ابراز کنه. 

این آگاهی قدم بزرگیه. الان دیگه می‌دونم میتونم درستش کنم. می‌تونم تغییرش بدم. چون این همه مدت که فکر می‌‌کردم بقیه در مورد من این فکرو می‌کنن راهی برای تغییرش نداشتم؛ اما اگر این فکری باشه که خودم در مورد خودم دارم، تغییر دادنش خیلی آسون تر میشه. حداقل غیرممکن نیست. تازه اگر شما در مورد خودتون یه فکری بکنین همونطور رفتار میکنین. من اگر فکر میکنم آدم وابسته‌ای هستم بدون استقلال رفتار میکنم. اما امروز صبح رو با این فکر شروع کردم که من میتونم استقلال فکری و رفتاری داشته باشم و بعدش توی هر موقعیت حواسم بود بیشتر حواسمو به خودم بدم. من خودم چی میخوام؟ منظور من چیه؟ نظر من چیه؟ حرف من چیه؟ یه روزه موقعیت های زیادی برای تمرین استقلال فکری داشتن پیش نیومد اما همون آگاهی‌ای که به خودم و خواسته های خودم داشتم یه نکته ی خیلی مثبت بود. الان متوجه شدم چون فکر میکردم به نظر بقیه بهشون وابسته‌م، وابسته بهشون رفتار میکردم! (جالب اینجاست که فکر میکردم میدونم چطور مستقل باشم و فکر میکردم: من مستقلم اما اونا فکر میکنن من وابسته‌م. و در آخر هم مستقل رفتار نمی‌کردم!) 

+پرانتز آخری رو خوندین؟ خودم با خوندنش دلم آشوب میشه. از اینکه اینقدر مغزم پیچیده عمل کرده و از اینکه نتونستم درست رفتارمو تشخیص بدم حرصم میگیره. حس میکنم دچار یه وسواس شدم که باید همه ی افکارم در مورد خودم و دیگران درست باشه. یه وسواس که اولش خوب شروع شد. اولش با ایده ی خیلی خوب «هیچکس رو قضاوت نکن» شروع شد ولی بعدش بعد از اضافه شدن ایده «خودت رو هم قضاوت نکن» خیلی شدت گرفت و تبدیل شد به یه ویژگی شخصیتی بزرگ که می‌گه: «هیچکدوم از افکارت قابل اطمینان نیستن. هرکدومشون چه در مورد خودته چه در مورد دیگران میتونن اشتباه باشن» و این باعث شده همیشه برای بیان افکارم تردید داشته باشم چون خودمم نمیدونم درسته یا نه. حتی در مورد احساساتم. "شاید دارم اشتباه فکر میکنم که این احساس رو دارم!"