این چیزیه که دوست داری داشته باشی؟ یه پایان باشکوه؟ تموم کردنش توی اوج؟ وقتی بهت نگاه می‌کنم خیلی شکسته‌ای و موضوع عجیب اینه که خودت این رو می‌خواستی. شکسته شدن بعد از یه پرواز طولانی. شاید به دستاوردهای بی‌نظیرت می‌بالیدی و می‌خواستی توجه‌ها در اوج خودشون بمونن یا شایدم از ادامه دادن می‌ترسیدی. از اینکه غوغایی که به پا کرده بودی آروم بشه و جمعیتی که با دیدن هر اثری از تو مجنون می‌شدن روزی فراموشت کنن. می‌دونی؟ پشت این کارت ممکنه هزاران انگیزه وجود داشته باشه اما من نه می‌تونم بفهمم چیه و نه اهمیتی برام داره. قبلا اهمیت داشت الان دیگه نه. الان می‌خوام بدونم وضعیتت چطوریه. خوشحالی؟ ناراحتی؟ راضی‌ای؟ تو قمار بزرگی کردی و دیگه مهم نیست اگر دلیل این قمار ترس بوده یا هوس و غرور. آیا این قمار ارزشش رو داشت؟ نداشتن خوشی‌های گذشته‌ت، نبود شور و شوق دوستدارانت و مهم‌تر از همه وجود نداشتن چیزی که بخوای براش زندگی کنی؛ آیا ارزشش رو داشته؟ تو حتی کس یا کاری نداشتی که بعد از ترک کردن این جایگاه خودساخته بری سراغش. هیچ خونه‌ای نبود که بعد از آتش زدن همه‌چیزت به طرفش حرکت کنی. پشتت خاکستر به جا گذاشتی و جلوت تویی بود که میون تنهایی و احساس عدم تعلق شناور مونده بود. فکر می‌کردی راه فراری وجود داره؟ نه. خودت هم می‌دونستی چی در انتظارته و با همه اینها چیزای زیادی رو فدا کردی. حالا شکسته شدی و معلقی؛ همونطور که پیش بینی می‌کردی. شاید بهتر باشه برای خودت دنبال یه آغوش باشی. فکر نکنم بتونی تنهایی از جهنمی که درست کردی نجات پیدا کنی.