بسم الله الرحمن الرحیم

بار ها شده از خودم یه سوال پرسیدم و چون نمیخواستم به اون سوال جواب بدم یک‌دفعه بلند شدم و رفتم سراغ یه کار دیگه. نه اینکه مثل داستان‌ها بدونم جواب چیه و نخوام بگم، فقط نمیخواستم توی آشفته بازار ذهنم که افکار و رویاها و مسئولیت ها در پروازن یه چیز دیگه هم ذهنم رو درگیر کنه. ولی بدی سوالات اینه که مهمن و یاید یه روزی بهشون جواب بدی، اگر هم جواب ندی، سوال یادت میره و مدت‌ها بی‌جواب توی ذهنت گم‌میشه. این سوال گم شده باعث خلوت شدن آشفته بازار که نمیشه هیچ، شلوغ‌ترش هم می‌کنه. پس جدیدا فهمیدم اگه یه وقت یه سوالی برام ایجاد شد و خواستم بهش جواب ندم، بشینم یه‌جای خلوت و خوب بهش فکر کنم و همون موقع جوابشو بدم یا حداقل بذارم توی لیست مهم کارایی که باید بکنم. تفکر و جواب دادن هم یه‌جور کاره! وقتی جواب سوال رو دادم سعی کنم هرطور که میشه از اون جواب استفاده کنم.

فهمیدم نباید از پیدا کردن جواب بترسم. نباید از این بترسم که جواب سوال ممکنه یکی از خصوصیات بدم باشه یا یه حقیقت تلخ در مورد من.

فهمیدم وقتی از خودم بترسم نمیتونم خودم رو اونطور که باید دوست داشته باشم. 


 

+ ایده ی این نوشته متفاوت‌تر از بقیه ی ایده‌ها به ذهنم رسید. دلم میخواست یه‌چیزی در مورد این بنویسم که چجوری به خودم کمک کردم پیشرفت کنم. 

++ این کشف‌های کوچولو کوچولو کنار هم تاثیر بزرگی روی پیشرفت می‌ذارن.