در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

-سعدی

سلام. *-* گفتم پست چالشو با یه شعر دوست داشتنی از سعدی شروع کنم.:)

عاجزانه و امیدوارانه از میتسوری زیبا، چرخ‌آور چرخ‌آورا دعوت میکنم که توی این چالش شرکت کنه.:>

شروع چالش: ۰۱/۱۱/۱۶

پایان چالش:

 روز اول: 16 دی 

آخرین ضربه

قطره خونی که به همراه آخرین ضربه‌ام بر زمین چکید تماشا کردم.

 روز دوم: 17 دی

منافذ پوستی

اگر نفهمیدی چقدر خسته‌ و درمانده‌ام، به من بگو چرا ادعا می‌کنی برایت مهمم؟ در میان فریاد چهره‌ام، اخم هایم، موهای ژولیده پولیده‌ام، حتی منافذ پوستی‌ام، نیازی به دهان باز کردن من بود؟

 روز سوم: 18 دی

رفتار

نمیتونستم بیشتر از این بهت دروغ بگم که رفتارت -اون کارات که از تمام احساسات درونت نشات می‌گرفت- چقدر به من آسیب زد.

 روز چهارم:19 دی

خاطرات

پرشی کوتاه، چرخش، تکان دست ها و تمام آن خاطراتی که در حال تجربه می‌کردم، دوباره بازگشتند.

 روز پنجم: 20 دی

دلتنگ

دلتنگ همه آن لحظه‌ها هستم، تک تکشان.

 روز ششم: 21 دی

ویوالدی

 کاش می‌توانستم تو را مانند «تابستانِ» ویوالدی دوست داشته باشم. گرم، زنده، پر هیاهو و همیشه زیبا.

 روز هفتم: 23 دی

رنج

 مگر به هم دوخته شدن قلب هایمان رنجی نبود که با آغوش باز پذیرفتی؟

 روز هشتم: 24 دی

محتوا

 چیزهایی که می‌خواهم برایت بگویم محتوایی نخواهند داشت.

 روز نهم: 25 دی

سس کچاپ

 تلاش کردم با قاشق سس کچاپ را از روی پیتزایم بردارم.

 روز دهم: 27 دی

بید

 زیر بید، روزی، تو را می‌بوسم.

روز یازدهم: 28 دی

جیرجیرک

 صدای جیرجیرک ها، نسیم خنک شبانگاهی، ماه کامل که چشمانم را روشن کرده، تاریکی شب و این زیبایی‌ای که در تنهایی‌ام وجود دارد، باعث می‌شود حس کنم زیبا هستم. زیبا و توانا، انگار که دیگر هیچ‌وقت از خودم متنفر نخواهم شد.

 روز دوازدهم: 29 دی

گرم

 بچه‌های بیان خونگرم ترین آدم هایی هستن که دیدم و با گرما منو توی جمع خودشون جا دادن.

 روز سیزدهم: 30 دی

شکوه

 دخترک خدمتکار چشمانش را از بازتاب طلایی‌ای که از ملکه ساطع می‌شد بست و با خود فکر کرد این نوری که باعث اذیت شدن چشمانش می‌شود نمی‌تواند -طبق گفته دیگران- شکوه باشد.

 روز چهاردهم: 2 بهمن

تنفر

 نه باید سرکوب بشه، نه ابراز. شاید تنفر چیزیه که باید درست بشه اما دلم میخواد تا آخر عمر خراب بمونه تا بتونم فرار کنم.

 روز پانزدهم: 2 بهمن (برای جبران 22 ام دی)

خسته

 خسته شدم که صدای درونم نمی‌خوابه و وراجی هاش در مورد nice بودن رو تموم نمی‌کنه. چون هردومون می‌دونیم دلیل این اوضاع shitty سکوت در برابر حماقته.

 روز شانزدهم: 3 بهمن

ترس

 من واقعا می‌ترسم. می‌ترسم که دوباره به اون دوره برگردم. می‌ترسم که دوباره بشکنم وقتی تازه بهتر شدم. می‌ترسم گند بزنم و نتونم کاری کنم. من.واقعا. می‌ترسم.

 روز هفدهم: 4 بهمن

بیا

 بیا و در آغوش گرم من، با گوش‌ کردن به داستان زیبایی بی پایانت، به خواب برو.

 روز هجدهم: 5 بهمن

زندگی

 روزی می‌رسه که بفهمم چطور به خاطر قسمت‌های شاد و راحت زندگیم عذاب وجدان نداشته باشم؟

 روز نوزدهم: 6 بهمن

خشمگین

 من بابت تمام ثانیه هایی که هدر دادم، خود را گول زدم و تظاهر به خوب بودن کردم، خشمگینم.

 روز بیستم: 7 بهمن

دِین

 تو فقط نیاز داشتی که بفهمی چطوری دینت رو ادا کنی.:)

 روز بیست و یکم: 8 بهمن

پالت

سردمه. سرخی همه ی وجودم رو فرا گرفته. سرچشمه ی این همه قرمز، حفره‌ ی پالت قلبمه و اون حفره سرانجام برخورد تیرِ حسرتِ نکرده‌هام با وجودمه.

 روز بیست و دوم: 9 بهمن

کلید

 کلید را با ستاره های طلایی از دیگر کلید ها متمایز کرده بودم، پس سریع پیدا شد.

 روز بیست و سوم: 11 بهمن

دندون

 دلم نمی‌خواست دندون های خونیم اینقدر توجه جلب کنن.

روز بیست و چهارم: 11 بهمن (برای جبران 26 ام دی)

امتحان

 ببخشید امتحان توی کدوم سالن برگزار می‌شه؟

 روز بیست و پنجم: 12 بهمن

ریکا

 چرا فکرت آن‌قدر ذهنم را درگیر کرده‌ است که حتی موقع دیدن ریکا هم به یادت بیفتم و با خود فکر کنم ناتوانی‌ام ناامیدت کرده است یا نه.

 روز بیست و ششم: 14 بهمن

ضبط

 خنده‌هایت را از زمانی که دندان نداشته‌ای تا همین دیروز که وجود داشتی ضبط کردم. هیچ کس نمی‌دانست روزی با خنده های شیرین و از ته دلت خون گریه می‌کنم.

 روز بیست و هفتم: 14 بهمن (برای جبران 31 دی)

سمفونی

 سمفونی سکوت و اشکت مرا از درون می‌سوزاند.

 روز بیست و هشتم: 15 بهمن

عروس 

 هاله ی گلبهی رنگ بیشتر از همیشه دورش پیدا بود و صورتش می‌درخشید. نمی‌توانستی از او، عروس طبیعت، چشم برداری.

 روز بیست و نهم: 15 بهمن (برای جبران 1 بهمن)

لاغر

 همه ی تغییرات از آن‌جایی شروع شد که وقتی پرسیدم مسئول کیست، آن مرد لاغر را نشانم دادند.

 روز سی‌ام: 16 بهمن

امید

 ترسناکه. امید می‌تونه کشنده باشه.