بسم الله الرحمن الرحیم
صدای دریا گوش همه را نوازش میداد اما برای او انگار یادآوری گوشهای فراموش شده از ذهنش بود. هر وقت صدای موجهایی که خود را به زحمت به ساحل میکشاندند، گاهی با صخرهها برخورد میکردند و بوی رطوبت و نمک را به آسمان میفرستادند، میشنید، آرزویی یا شاید انگیزهای در دلش به وجود میآمد که خود را پیدا کند. اینبار اما هر چه صدای دریا بیشتر میشد میترسید، شاید این صدا نبود که از آن میترسید شاید نزدیک شدن به تصمیمش بود که ترس در دل بزرگش ایجاد میکرد. پریدن در دریا آن هم زمانی که دریا مجنون شدهاست و موجهایش در افسار باد خشمیگن اسیرند، فکر جالبی به نظر نمیرسد. نباید میگذاشت شک و ترس جلوی تصمیمش را بگیرد از قبل به اینجایش هم فکر کرده بود. به اینکه ممکن است تا آخر عمر بدن بیروحش سوار بر موجها سفر کند و قبل از رسیدن به خشکی از بین برود. هیچکس آن اطراف نبود تا جلویش را بگیرد و حداقل از این موضوع خوشحال بود.
دیگر صبر و تماشا کافی بود باید تصمیمش را عملی میکرد. به پاهای لخت و خیسش نگاه کرد، قرمز شده بودند و سردشان بود اما انگار از او خواهش میکردند تا به جای بهتری هدایتشان کند، التماس میکردند کاملا در آب فرو بروند دریا را حس کنند. پسر دیگر منتظرشان نگذاشت. جلوتر رفت تا به نقطه ی عمیقتری از دریا رسید. در آب شناور شد و به صدای دریای آشفته گوش کرد. آرام شد. انگار حس گمشدگی خیلی نزدیکش بود. جلوتر رفت، شنا کرد و شنا کرد. خیلی دور شد. دیگر ساحل زرد و سیاه را از یاد برد و تنها چیزی که میدید و میخواست آبی دریا بود. آنجا فقط متعلق به او بود. احساس آرامش میکرد. طوفان تمام شده بود و خورشید به شکل عجیبی خود را روی دریا انداخته بود. پسر نفس خود را نگه داشت و رفت زیر آب. ماهی های کوچک شنا میکردند و از او دور میشدند. آفتاب کمی پولکهایشان را مانند خردهالماس درخشان کرده بود. پسر در دریا شنا میکرد و هر لحظه بیشتر پیدا میشد. چند ساعت گذشت؛ میخواست ییشتر شنا کند و بیشتر جای جای دریا را کشف کند و به نام خود بزند اما خسته بود. بدنش ضعیفتر از آن بود که بتواند مدتی طولانی در آب بماند. با خود میگفت باید بماند، آنجا جهان گمشده ی او بود؛ او متعلق به آنجا بود، کجا میرفت؟ میدانست کسی نیست که دلتنگ کسی شود و کسی هم دلتنگ او نمیشد. هرچند اشتباه فکر میکرد. فقط دنیای پیدا شدهاش را میخواست. چشمانش را بست، صدای دریا را شنید، تصویرش را تصور کرد، ماهی ها را دید که به زیبایی شنا میکردند و خودش را دید که با دریا خلوت کردهاست. فقط خودش و دریا. دلتنگ دریا شد و دلتنگی دریا را حس کرد. نوری در خیالاتش دید دریا ناپدید شد و فقط نور ماند. به طرف نور شنا کرد و رویایش به حقیقت پیوست.
+ تجربه ی جدید کسب شد.
++ خود میخک گفت که نیت مهمه پس ما هم به ساعت نگاه نمیکنیم.
+++ میخواستم دوباره از روزم. بنویسم اما دیگه پیش خودم خجالت کشیدم عزمم رو جزم کردم و یه چیزی نوشتم.
++++ میخواستم راجع به انیمیشن Song of the sea هم بنویسم ولی خب زیاد نمیشه. چون من اصلا تو کار تحلیل نیستم و ترجیح میدم تحلیل بخونم تا بنویسم. البته احساسات رو هم میشه نوشت.
+++++ شاید بهتر باشه آهنگش رو نگه دارم برای یه موقع دیگه.
++++++ He and sea از نظر گرامر درسته؟