خدایا!؟

!!!اول از همه عذرخواهی میکنم از همه کسایی که کامنتشونو هنوز جواب ندادم:" ببخشید واقعا شاید یه کم زیاد طول بکشه که جواب بدم اما اگر چیز مهمی گفتین یا چیزی گفتید که باید توی مدت زمان خاصی ببینم بهم بگید برم جواب بدم.

مجبور شدم کلاس زبانم رو ساعت ۲۰:۳۰ تا ۲۲ دوشنبه پنجشنبه بردارم و حالم خیلی از بابتش گرفته بود ولی دیشب که معلمو دیدم اصلا... نمیدونین چه معلم گل و با شعوریه. خیلی خوبه. بعد بچه های کلاس هم خیلی خوبن. من یه بار دیگه هم مجبور شده بودم کلاسمو همین ساعت بردارم و همه ی همکلاسیام خانمای شاغلی بودن که وقت نداشتن زمان دیگه ای بیان و جوی که وجود داشت اصلا مناسب من به نظر نمیومد اما الان به نظر میاد اکثرا بچه ها همسن منن.

دیشب یه بحثی شده بود که من گفتم آره این رابطه اصلا نباید به وجود بیاد چون باعث میشه این فرد که همیشه در حال کمک کردن و گوش کردن به عمیق ترین رازهای فرد مقابلش بوده و همه ی ضعفاش رو میدونه توی یه رابطه تبدیل به اون فرد غالب بشه و بیش از حد پررنگ باشه توی رابطه و...

بعد داداشم گفت تو فرد غالب توی رابطه هم میدونی یعنی چی؟

وایییی من اون وسط فقط اینجوری بودم که: نخند نخند به روی خودت نیار به روی خودت نیارxD (ایف یو نو یو نو.xD همیشه دلم میخواست اینو بگم.)

داشتم به مامانم میگفتم خیلی حس تنهایی میکنم و میخوام برای شما هم جوابشو بگم چون خیلی متحولم کرد.

گفتم: مامان خیلی حس تنهایی میکنم

- آدم ها تنهان و توی سن تو آدما خیلی بیشتر حس تنهایی میکنن. 

.

.

- برای اینکه کمتر حس تنهایی کنی کارهایی که بهشون علاقه داری رو بیشتر انجام بده.

.

.

- وقتی که حس کنی برای خودت کافی هستی کمتر احساس تنهایی داری.

من توی این مدت خیلی به خودم گفتم «تو برای خودت کافی ای.» و به نظرم واقعا موثر بود. واقعا حالم بهتر شد و کمتر احساس تنهایی کردم.

تکالیف سنگینن. من دوباره دارم پسرفت میکنم. 

من از الان برای اینکه برم دانشگاه تهران و با روانشناسی دورشته‌ای کنم رویاپردازی میکنم ولی نمیدونم میخوام چه رشته‌ای برم. خنده دار نیست؟

راستی یه چیز خیلییی مهم فهمیدم. که ما آدما خیلی وقتا از خودمون انتظار های ماشینی داریم. یه وقتایی با منطقمون فکر میکنیم و به این نتیجه میرسیم که داشتن یه انتظاری از خودمون منطقیه. ولی در واقع باید منطق رو کنار بذاریم و نگاه کنیم انسان چطوری کار میکنه. مثلا من با خودم منطقی فکر میکردم که اگر نخوام برم سراغ تبلتم فقط لازمه نرم سرش اگر بذارمش بیرون اتاق چه فرقی داره؟ ولی الان فهمیدم انسان اینطوری کار میکنه که اگه یه چیزی دم دستش نباشه کمتر میره سراغش. حتی اگه منطقش بگه که بیرون اتاق و توی اتاق فرقی نداره.

از این هفته که میاد میخوام شروع کنم به زمان گرفتن ساعات مطالعاتیم. به نظرم وقتشه یه کم بیشتر سخت بگیرم. یکی از بچه های کلاسمون که نمراتش خیلی خوبه (مثلا بهش بگیم رسا)، وقتی بچه های کلاس گفتن فشار دهم زیاده گفت به نظر اون فشار خیلی زیاد نیست و به دهم عادت کرده. یکی از اون گوشه گفت «به حرف اون گوش نکنین، کسی که برای امتحان نهایی آمادگی دفاعی از دو هفته قبلش درس میخونه داره این حرف رو میزنه.» رسا جواب داد:« اتفاقا من چون خیلی تنبلم از دو هفته پیشش شروع کردم به خوندن که بتونم بیشتر تنبلی کنم.» منم میخوام همینطوری باشم. میخوام کارای سنگینم رو توی یه بازه ی زمانی طولانی اما پیوسته انجام بدم و کارای دیگه‌م رو هم همون زمان انجام بدم که وقت بیشتری داشته باشم برای کارای دیگه‌م یا تنبلی کردن! خسته شدم که کار کردنام جواب نمیده و هرچی کار میکنم دقیقه ی نود هنوزم کار دارم.

میخوام شنبه برم پیش مشاور مدرسه‌مون. خیلی جوونه ولی واقعا امیدوارم بهش. حرفایی که می‌زد امیدوار کننده بودن. معلوم بود سلامتی روانمون براش مهمه.

من اردو میخوام.

معلم نگارشمون خیلی خوبه. جامعه شناسی و تاریخ خونده و خیلی جذاب از تاریخ برامون میگه. (هرچند یه جاهایی جوری توضیح میده که همه رو با هم قاطی میکنم و نمیفهمم چیشد اصلا.) 

معلم ریاضیمون هم خیلی خوبه. مهربون، جدی،شوخ... همه چیز تمومه خیلییی هم خوب توضیح میده:*)

معلم شیمیمون هم دوست دارم. شیمی خیلی سنگینه ولی بازم خیلی باحاله و معلممون خوب توضیح میده. 

معلم فیزیکمون هم خوبه. هم لبخندش خیلی قشنگه هم اینکه خوش اخلاقه.

معلم ادبیاتمون یه معلم شوخ اما به شدت کمالگراست. من واقعا میترسم این کمالگراییش فشار بیاره بهمون ولی در کل دوسش دارم.

معلم هندسه‌مون رو خیلیا دوست ندارن، درکشون نمیکنم درسته «خیلی خوب» درس نمیده اما «خوب» درس میده و آدم سردی هم نیست. یه کم سخت گیره اما سر کلاسش بد نمیگذره.

وای سر زبانمون خیلی بهم خوش میگذره. حس میکنم این کلاس جاییه که از لاک خودم میام بیرون و میتونم راحت تر ابراز وجود کنم.

دینی خیلییی بده. دلم میخواد معلممون بازنشسته بشه و برای همیشه نیاد مدرسه.

معلم جغرافیامون که معلم آمادگی دفاعیمون هم هست رو دوست دارم. هنوز نرفته سراغ آمادگی دفاعی ولی خیلی خوب جغرافیا درس میده طوری که به این درس علاقه‌مند شدم. میدونین سال قبل به این پی برده بودم که جغرافیا میتونه لذت بخش باشه اما امسال معلمش هم واقعا بهم اون جذابیت رو نشون میده و باعث میشه لذت ببرم. (هنوز اما حفظ کردنش سخته)

عربیمون هم ۵۰،۵۰ ام. من از عربی بدم نمیاد. یه جورایی میتونه دوست داشتنی باشه و بستگی به درس داره و معمولا لذت میبرم ازش. اما خب امسال یه کم پیچیده به نظر میاد. شایدم معلممون داره بیشتر از کتاب میگه نمیدونم هنوز.

کلاس رسانه هم بد نیستا ولی کاش وجود نداشت.

کلی تکلیف و کلی امتحان. وای بر من که اینقدر کاهلم. 

قراره لاو استوری رو با همراهی پیانو بزنم. یه قطعه دیگه هم هست به نام سِرِناد از شوبرت معلمم میگه اون رو هم با گیتار بزنم. معلمم میگه باید تمرین کنم جلوی دیگران بنوازم چون جلوی بقیه دست و پام رو گم میکنم. 

من واقعا نیاز دارم بیشتر با آنانا (کاملا منظورم آنانا ئه. یه اسم رمز که حتی اگر خودشم اینجا رو دید نفهمه منظورم اونه.) حرف بزنم. دلم براش تنگ شده. 

مواظب خودتون باشید.3>