بسم الله الرحمن الرحیم

فلورا برای بار چهارم مجبور شد سکوت رو بشکنه. با چشم های اشک آلود تلاش می‌کرد حالت چهره‌اش رو حفظ کنه و صداش رو بالا نگه داره :« من نمیخوام برای خوشحال نگه داشتن تو، ناراحت باشم. متوجه نیستی؟ من و تو تغییر کردیم و تو فکر می کنی میتونیم مثل قبل باشیم.» جولیا به اشک‌هاش اجازه داد پایین بیان. آروم طوری که فلورا بشنوه گفت:« آره جولز بیا تا همیشه با هم بمونیم...» فلورا سریع به جولیا نگاه کرد و نفسش رو بیرون داد، جولیا ادامه داد:« خودت اینا رو دوسال پیش گفتی. حالا میخوای قولت رو بشکنی؟ میخوای تبدیل به همون کسی بشی که با احساسات دیگران بازی میکنه؟» 

- بس کن جولیا. دارم بهت میگم ما تغییر کردیم. تو دیگه جولز نیستی. و لطفا سعی نکن حرف قدیما رو پیش بکشی.. من هم میتون...

اشک های جولیا حالا دیگه صدا داشتن. فلورا تصمیم گرفت به جای نشونه رفتن قلب جولیا و ادامه دادن حرفش به یه جای ساکت تر بره. 

روی جدول خیابون نشست. خیابون گلستان ششم - جایی که متعلق به اون بود.- اشک هایی که به گونه‎‌ش رسیده بودن رو کنار زد و زمزمه کرد:« ارزش این رابطه خیلی وقته که از بین رفته. پس گریه نکن فلورا.»