به نام خالق آن درخت
آسمان آفتابی با لبخندش قلبم را گرم میکرد. من هم با رقص زیر طرح و نقش پنبهای او از ساقه بزرگِ تلاشهایم بالا میرفتم و روزهای قبلِ جوانه زدن لوبیا را به خاطر میآوردم. زمانی که با آسمان بارانی گریه میکردم و اجازه میدادم اشکهایم بیابان روزهایم را آبیاری کند؛ اشکهایی که باعث تقویت و جوانه زدن لوبیای سحرآمیزم بودند. آن اوایل البته، اشکهایم را دوست نداشتم. انگار که تنها کارشان "ضعیف" صدا کردن من بود، اما بعد که زیر آن درخت عظیم و خارقالعاده خوابیده بودم، به جای کابوس همیشگی، رویایی متفاوت دیدم. چمدان چرمی سیاهی در دست داشتم و کت و شلواری رسمی بر تن. همه چیز حسِ جدیدِ "موفقیت" میداد اما جدیدتر از هرچیز نوع راه رفتنِ منِ درون رویا بود. با اعتماد به نفس، خوشحال و موزون؛ مانند رقص. از آن موقع به بعد هرگاه به اهداف ریز و درشتم میرسم، زیر آن درخت، بدون هیچکس، جشن میگیرم. جشنی برای تمام چیزهایی که فقط خودم، در مسیر به دست آوردنشان جنگیدم.
حال با اعتماد به نفس و موزون راه می روم، گویی میرقصم. زندگی معیوبم همیشه مرا در رقصها همراهی نمی کند اما هیچوقت هم صحنه ی رقصم را از من نمیگیرد. هر وقت زمین میخورم نور بیشتری رویم میاندازد و در اوجم روی کس دیگری تمرکز میکند. با همه اینها و با همه ی ناهمواریهایش هرگاه تقهای به این زمین رقص زدم، صدایش را شنیدم.