چیزی که وقتی یه نفر از بیرون به من نگاه میکنه متوجه نمیشه تمام چیزهاییه که درون مغز من میگذرن. فرد بیرونی نمراتم رو میبینه، اینکه ویولن میزنم رو میبینه یا شوخیهایی که میکنم. ولی اون فرد هیچوقت نمیبینه که وقتی من نمرهم رو میبینم چه حسی دارم و اون نمره توی ذهن من چطور تعریف شده. کسی نمیدونه من برای اینکه بتونم زبانم رو بالاخره بعد ۸ سال تموم کنم چیکار میکنم و نمیدونه وقتی توی جمع دوستامم چه دیدی در مورد خودم دارم. شاید کسی متوجه نشه چرا من باید بعد از یه تشر کوچولو از یه نفر یهو به هم بریزم ولی من میدونم.
میدونی وقتی خودت رو زندگی میکنی چیزهای زیادی رو در مورد خودت متوجه میشی و چیزهایی هم که متوجه نمیشی باعث اعصاب خردیت میشن چون خب اون چیز ناشناخته درون توعه و تو انتظار داری کاملا به "تو" واقف باشی. چیزی که من بعد از فروپاشی با یه تشر میبینم موژانیه که بلد نیست فشارهایی که بهش میاد رو کنترل کنه چون نمیخواد قید یه سری چیزا رو بزنه تا روانش در امنیت باشه. چیزی که من میبینم موژانیه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و برای بهترین بودن رویاپردازی نکنه، وقتی توی موقعیت رفتاری میکنه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و رفتارش رو تحلیل نکنه و به خودش یادآوری نکنه که میتونست بهتر عمل کنه. نمیتونه از یاد ببره توی تکنیکهای سادهای از ویولن مونده حتی وقتی میدونه اصلا وقت نمیکنه تمرین کنه که بخواد توی اون تکنیکها خوب بشه. درسته که اون گاهی خودش رو با دیگران مقایسه میکنه ولی میدونی بدتر چیه؟ اون حتی وقتی خودش رو با خود یه سال پیشش مقایسه میکنه بازم میبینه که پسرفت کرده.
من همه اینها رو فهمیدم چون خودمو زندگی کردم و باور کن سخته. نوجوون بودن سخته وقتی تقریبا از همه طرف تحت فشاری چه توی مسائلی که روشون کنترل نسبی داری چه توی مسائلی که ایرانی بودن خودش به تنهایی میتونه برات ایجاد کنه. و ته روز برای من چیزی جز نفرت از بودن نمیمونه. من نمیخوام باشم، چطور باید این خواسته رو عملی کنم؟ چون من دیگه توانی برام نمونده که بتونم اهمیت بدم هنوز عشق رو تجربه نکردم، هنوز رهایی رو تجربه نکردم، هنوز احترام رو تجربه نکردم، هنوز به کنسرت یه ارکستر نرفتم، هنوز ایتالیا نرفتم، هنوز کلی همبرگر نخوردم، هنوز قطعه شاکن باخ رو نزدم. من دیگه توانی ندارم. من دیگه نمیتونم تحمل کنم موژانی که قبلا میتونست آروم و خونسرد با مسائل برخورد کنه الان انقدر راحت عصبی میشه. نمیتونم تحمل کنم هر چقدر هم از خودم ایراد بگیرم بازم همون آدم قبلیم. نمیتونم معاون لعنتیمونو تحمل کنم که بین کلاس ۱۱۱ و ۱۱۲ تبعیض قائل میشه و هر چیزی بهتره تهش مال اونا میشه، معلم خوب، کلاس خوب، کوفت خوب، درد خوب. نمیتونم تحمل کنم معلم مورد علاقهم در مورد این صحبت کنه که اشکال نداره وقتی اولویتت چیزای دیگهس توی موردهایی با اولویت کمتر گند بزنی چون باز هم نمیتونم نخوام همه نمرههام پرفکت باشن. من فقط دیگه نمیتونم تحمل کنم که انقدر عاجز شدم که نمیتونم مثل موژان پویای عاقل سال قبل دنبال راه حل باشم، دنبال خوشحالی باشم. دیگه نمیخوام خوشحال باشم فقط میخوام نباشم. و این شدنی نیست چون هر چقدر هم پسرفت کرده باشم یه کم عقل برام مونده. که اگر بعدش تاریکی باشه فقط به دیگران عذاب وارد کردم و اگر همه چیز واقعی باشه به خودم عذاب دادم. و راستش میترسم. همونطور که گفتم دیگه توانشو ندارم. زندگیم به چیزهایی گره خورده که هیچ کنترلی روشون ندارم. و من نمیخوام یه زندگی تحمیلی رو زندگی کنم فقط چون "همینه که هست". واسه همین میترسم. چون روزای عادی من که باهاشون دست و پنجه نرم میکنم جهنمن. و آدما حتی شرط میبندم خیلی از کسایی که اینو میخونن اگر مدام با من در ارتباط بودن فکر میکردن مسخرهست که اوضاع روان من خوب نیست. ولی اوضاع اینطوریه. سختتر و فاکدآپتر از چیزی که حق کسی باشه.
+برای این یکی عذرخواهی نمیکنم. فکر کنم این چیزیه که وجود داره و باید جا بیفته که مهم نیست کی باشی، وجود داره.
++ و میدونم که واقعا خیلی هم نمیخواین زیر این کامنت بذارین ولی اگر خواستین بذارین لطفا سعی نکنین حالم رو بهتر کنین.
(از خودم پرسیدم "پس چون توش در مورد افکار منفیای صحبت میشه نباید اطلاع داشته باشیم که چه اتفاقی داره برامون میفته؟" و چون جوابش برام واضح بود تصمیم گرفتم پستش کنم. فوقش وبلاگمو پاک میکنم اگر اذهان عمومی بر علیه من شود.)