به نام زندگی...

امید ها و تصورات در ذهنم پراکنده میشن. تلاش میکنم نفس عمیق بکشم اما هیچ چیز تغییر نمیکنه. اینکارو بکن. اونکارو بکن. هر کاری میتونی بکن و بهش فکر نکن. تقریبا میتونم بگم همین تلاش ها برای فکر نکردن بهش و آروم کردن شدت تپش قلبم باحاله. حس باحالی داره. شاید چون بیشتر روی بدنم و ذهنم دقیق میشم. بیشتر خودمو حس میکنم. اما...یه بدی داره. باعث میشه زیادی روی وجود خودم تمرکز کنم و همین باعث میشه یادم بره با آدما حرف بزنم و حرف زدن با بقیه‌ست که نور رو به زندگیم باز میگردونه. جدیدا حرف نزدن با بقیه برام غیرقابل تحمل شده. نیاز به اجتماع درونم شعله میکشه اما چطوری هم این نیاز رو رفع کنم و هم مواظب باشم قلبم منفجر نشه؟ 

+ از ته دل حس میکنم زندگی داره خیلی جالب میشه. چون هم ترس از تجربه ی جدید و هم کشف یه بُعد کاملا جدید از خودم بهم حس زنده بودن میده. یه آدم زنده که داره واقعا زندگی میکنه. تجربه های جدید با اینکه گاهی درد دارن ولی هر دفعه که علاوه بر درد تغییراتی که قراره در من ایجاد کنن رو میبینم هیجان زده میشم.