«بسم الله الرحمن الرحیم»

در کوچه‌ای نه خیلی تنگ و نه خیلی باز  صدای خنده‌های یک دختر و پسر می‌آمد. نه مردم به آن دو کاری داشتند ، نه آن دو به مردم کاری داشتند ، با بی‌خیالی در پیاده‌رو می‌گفتند و می‌خندیدند. دختر با رسیدن به درخت سرسبزی که کنار پیاده ‌رو و درست جلوی یک خانه سفید بود ایستاد. درخت را به پسر نشان داد و گفت:«این‌جا همان‌جاست. یکی از دوستانم که موهایی قرمز دارد و مهربانی و شیطنت از او می‌بارد خیلی وقت پیش راز این درخت را به من گفت.» دختر همان‌طور که با مهارت از درخت بالا می‌رفت گفت:« دزد نیستم‌ ها! نمیدانم چرا در این کار خوبم.» پسر خندید و جواب داد:« فکر کردن به اینکه تو دزد باشی خنده‌دار است.با این‌حال دوست دارم یک‌بار با هم برویم دزدی.» معلوم بود دختر از این فکر خوشش آمده. با هیجان گفت :«  کار الانمان هم خیلی به دزدی نزدیک است.» دکمه ی قرمز پنهان شده در درخت را زد و از درخت پایین پرید. دستانش را به هم زد تا خاک و چوب های کوچکی که به دستش چسبیده بود برود، در عین حال پسر با تعجب به در سفید خانه خیره شده بود کهبه نرمی و بدون هیچ صدایی بعد از زدن دکمه ی قرمز توسط دختر حالا آرام آرام باز می‌شد. 

- این خانه....برای کیست؟

-همان‌طور که گفتم من خیلی وقت پیش به اینجا آمدم ، آن زمان متروکه بود و کسی در آن زندگی نمی‌کرد به پیچک های رشد کرده بر روی در ها نگاه کن و آن حیاط، معلوم است سال‌ها هرس نشده است ، تازه آن حیاط خیلی بزرگ‌تر است ، خیلی خیلی بزرگ‌تر و تمام آن طبیعت بزرگ تا الان باید خیلی آشفته تر شده باشد. 

-وای! تو می‌دانی من عاشق طبیعتم مخصوصا آن‌هایی که درشان هیچ دخالتی نشده؟ از آن طبیعت ها که انسان‌ها هرسشان نکرده تا زشتشان کند! 

-تو که می‌دانی من هم به اندازه ی تو عاشق این طبیعت هستم الکی که سولمیت هم نیستیم! بیا برویم ، بیا!

این لفظ سولمیت تازگی برای پسر زیبا شده بود چون حالا برای او معنا داشت حالا واقعا سولمیتش را پیدا کرده بود. حالا احساس می‌کرد یک نفر واقعا درکش می‌کند.

از در سفید رد شد و دختر هم پشت سرش وارد شد ، کف زمین با سنگ های خاکستری رنگ سنگ فرش شده بود اما کمی آن‌طرف تر سمت راستش سنگ فرش تمام می‌شد و زمین خاکی معلوم بود. پسر تصمیم گرفت قبل از بررسی کردن جای هیجان‌انگیز تر ابتدا نمای خانه را بررسی کند. رو به رویش خانه‌ای غول پیکر بود گویی واقعا برای غول ساخته شده بود درهای مرمری خانه که در آن رگه های قرمز و طلایی و جود داشت نسبت به اندازه ی خانه خیلی کوچک بودند اما نسبت به قد پسر و دختر بزرگ بودند. در نگاه اول خانه آنقدر بزرگ بود که فکر می‌کردی قرار بوده قصر باشد اما پسر هر چه بیشتر نگاه می‌کرد بیشتر احساس می‌کرد آنجا یک آپارتمان است که فقط نمایش نمایانگر یک خانه ی غول پیکر است. آنقدر کنجکاو شده بود که باغ بزرگی که دختر در موردش گفته بود را از یاد برده بود.‌ 

پسر رو به دختر گفت:« بیا برویم ببینیم توی خانه چه خبر است!» و با سرعت به طرف در های خانه رفت و با کمک دختر به زور درها را باز کردند. با چیزی که دیدند نفسشان حبس شد. دیوار ها و زمین تمام از مرمر بودند. گوشه ای آسانسوری با در های مرمری و و آن طرفش هم پله هایی مرمری و رویایی بود. 

سوار آسانسور شدند و دکمه طبقه ی ششم را فشار دادند. وقتی درها باز شدند و طبقه ششم را دیدند دوباره شوکه شدند این‌دفعه خبری از مرمر نبود طبقه ی ششم مانند خانه های در حال ساخت سیمانی بود و هیچ دیواری نداشت. پسر با تعجب به آن طبقه ی بدون دیوار نگاه می‌کرد و با خود فکر می‌کرد چگونه خانه از بیرون دیوار داشته اما از اینجا آسمان کاملا معلوم است. 

- خوش آمدید

صدای تیز و بلند خانم جوان هر دو را چند متری از جا پراند. سر گرداندند تا منبع صدا را بیابند. زن قد بلندی ، با لباس‌هایی که در سریال های انگلیسی قدیمی تن معلمان جوان می‌بینی پشت آنها ، کنار یک ستون ایستاده بود. زن نگاهی دقیق به آن دو انداخت و سپس رو به پسر گفت :« تو باید نزد من درس بخوانی! » پسر نمی‌دانست چه شده و این حرف ناگهانی چیست. دختر به جای او جواب داد:« یعنی چی باید پیش تو درس بخواند؟» 

- شما دو نفر بی اجازه وارد خانه ی من شده‌اید و من حق دارم یکی از شما را به عنوان کارآموز خودم انتخاب کنم تا آموخته‌های خود را به او منتقل کنم حالا هم من او را انتخاب می‌کنم ، پسر زیرکی به نظر می‌آید.

قبل از اینکه کسی بتواند مخالفتی کند زن به دست پسر چنگ زد و او را با خود برد.

دختر روی زمین سیمانی نشست و با خود فکر کرد این زن تا چند وقت پیش در این خانه نبود ، به این فکر کرد حالا چه بلایی سر دوستش می‌آید همش تقصیر او بود که حالا پسر مجبور پیش آن زن کارآموزی کند.فکر کرد این چه بلایی بود که خود و دوستش را درگیرش کرده. تنها کاری که به ذهنش می‌رسید گریه کردن بود پس همان‌جا نشست و گریه کرد.


ایده ی این داستان از همون خوابی اومده که چند وقت پیش تعریف کردم ولی خب خیلی چیزا رو بهش اضافه کردم و معلوم نیستم اون اتفاقاتی که توی خوابم افتاد اینجا هم بیافته یا نه.

نکته : سولمیت‌ها لزوما رابطه ی احساسی اون‌طوری ندارن :دی

+ دوست دارم داستان رو خیلیییی طولانی کنم ولی نمیخوام طولانی کنم(احساسات متناقض)

++ آهنگ غم‌انگیزیه که نباید روی این پست باشه ولی خب... کی به کیه؟😁

Born Stranger - برای بازی to the moon