به نام خالق انسانیت

سلام! میخوام درد مورد یه چیزی صحبت کنم که هم اذیتم میکنه هم خوشحال.

فکر کنم همه مون یه دوره این حس رو داشتیم که از یه آدم بدمون میاد اما دلمون نمیخواد بدمون بیاد... تا حالا شده دلتون بخواد همه ی آدمای دنیا رو دوست داشته باشید، اما یادتون بیاد خیلیا کارای بدی انجام دادن که دیگه شایسته ی اون عشق نیستن؟ بعد بگین نه امکان نداره همه شایسته ی چیزای خوبن و در آخر هم بدونید که همه شایسته نیستن... 

من بعد از یه مدتی که این احساسات رو داشتم به این نتیجه رسیدم که همیشه این احساسات بودن و قرار هم نیست جایی برن... مگر اینکه من با نادیده گرفتنشون، سرکوب کردنشون و خیلی وقتا تجربه کردن بی لیافتی آدما از شرشون خلاص بشم اما برای منی که خیلی اوقات دلم میخواد کاری که بهم میگن (یا نشون میدن) رو انجام ندم باعث شد به یه راه حل فکر کنم برای داشتن همه ی احساساتم هم زمان. این شد که یه جرقه ای در ذهنم زده شد و با پیشرفت این جرقه این پست خلق شد... چیزیه که مطمئنم خیلیاتون بهش فکر کردید. اینکه داشتن چند تا حس همزمان طبیعیه. مثل inside out. تلفیق غم و ناراحتی یه چیز طبیعیه. همونطور که تلفیق تنفر و عشق طبیعیه. دوست داشتن آدما و در عین حال اینکه ازشون بدمون میاد طبیعیه.

آدما موجودات عجیبین... با توجه به خودم میتونم بگم گاهی آدم ها خیلی احمق و ترحم بر انگیز میشن... چون اگر یه آدم دیگه بودم خیلی اوقات با نفرت آمیخته به ترحم به خودم نگاه می کردم... اما بعد، از دید خودم به همون من ترحم برانگیز نگاه کردم و نتونستم انکار کنم که دوسش دارم (و نمیتونم ازش متنفر بشم)... آدمای دیگه چه فرقی با من دارن؟ این سوالی بود که اون زمان از خودم پرسیدم و همتون میدونین جوابش این بود: هیچ فرقی ندارن... حداقل توی این زمینه هممون میتونیم یکسان باشیم نه اینکه لزوما یکسانیم ولی میتونیم باشیم. پس اینجوری شد که تصمیم گرفتم همه ی آدما رو دوست داشته باشم اما در حد یه هم جنس... نه در حد کسی که همه ی رفتار ها و اخلاق هاش رو حمایت کنم. فقط در حدی که برای مشکلاتش ناراحت بشم و به فکر این بیفتم که این پست رو بنویسم. در حد اینکه با شنیدن کشته شدن 50 نفر و دیدن خونه های خرابه ی مردم یه کشور کاملا نامربوط در خودم احساس دگرگونی کنم. در حدی که وقتی بهم میگه:« اونا باعث شدن ما کلی بدبخت بشیم، حقشونه. حرصشونو نخور.» عصبانی بشم و با چشم غره اندوهگین نشون بدم دلم نمیخواد دیگه هیچوقت اینو جلوم بگه. نمیتونم بیشتر از این مرحله دوسشون داشته باشم چون میدونم اگر بخوام این علاقه رو افزایش بدم به جاش نفرت توی وجودم رخنه میکنه... دیگه به خودم دروغ نمیگم. من نمیتونم خیلی از آدما رو از یه جایی به بعد تحمل کنم پس به خاطر خودم و اونا فقط به عنوان یه آدم و یه هم جنس بهشون عشق می ورزم. همین.

و این منم. مطمئنم خیلیا میتونن بیشتر این عشق رو بورزن و خیلیا کمتر. درسته ما آدما حقوق یکسانی داریم اما یکسان نیستیم. فقط شبیهیم.

+ خبری که از اوکراین و روسیه شنیدم باعث شد شهامت حرف زدن در موردش رو پیدا کنم. من هیچی در مورد اتفاقاتی که افتاده نمیدونم فقط چند تا چیز از اینور و اونور شنیدم و همین باعث میشه بدون قضاوت در موردش حرف برنم.

++ پست نگذاشتن بعد از اینکه تصمیم میگیری دور باشی سخته.

+++ هیچی اوکی نیست.. هیچی.

++++ نظراتونو میشونم.)

+++++ کلی حرف دارم... کاش حرف زدن با آدما مثل نوشتن آسون بود.

++++++ نیاز دارم به یه نفر خیلی وابسته بشم و اون سرمو ناز کنه... فانتری قشنگیه.

+++++++ کریس کاری کرده که تمام مدت دارم میگم: I'm abstinent

++++++++ فکرکنم فردا هم پست داریم...