یه جوری میشه که یهو میبینی همه ی قشنگیای زندگیت دست به دست هم دادن و پژمرده شدن و تنهات گذاشتن.
یه چیزی فراتر از غمگین میشی یه حالی پیدا میکنی که اسم نداره، ولی تموم نمیشی. ولی دلت میخواد تموم بشی. وقتی به این فکر میکنی که مرگ یه روز میرسه حس خوبی پیدا میکنی.
ولی تا وقتی که مرگ برسه دوباره یه روزی میرسه که دلت نمیخواد تموم بشه. دوست داری تاابد زنده بمونی که اون لحظه رو زندگی کنی.
حس عجیبیه. انگار که توی یه چرخه گیر افتادی و هیچوقت قرار نیست یه خط صافو تجربه کنی. حتی اگه یه خط صافو تجربه کنی دلت میخواد از اون یکدستی بیرون بری و دوباره وارد چرخه بشی.
زندگی، عجیبه. یه وقتایی از دست خودم عصبانی میشم که دوسش دارم. یه وقتایی عصبانی میشم که نمیتونم زندگیو سرزنش کنم. به این نتیجه رسیدم که خیلی وقتا میگم: همه چیز پیچیده شده، هیچ چیز سر جاش نیست. ولی تا حالا آرزو نکردم که کاش هیچوقت وارد این زندگی نمیشدم... فقط کاش میدونستم چیکار باید بکنم. اگر به همون اندازهای که امید به بهتر بودن ادامه دارم، همون قدر هم به بهترین راه کار آگاه بودم... میتونستم از دردهام هم لذت کامل ببرم.
+ولی جدی میگم... خیلی لذت بخشه که میدونم یه روز قراره بمیرم. دلم نمیخواست این چرخه ادامه داشته باشه. حتی اگه شیرین باشه.