به نام خالق دست های کوچولوت، موهای فرفریت، لپ های گل انداخته‌ت و افِه های نازدارت

   بذار ببینم. اگر بخوایم از روی محور حساب کنیم الان فقط چند ساعت از زمانی که به نقطه ی 15 رسیدی گذشته. این مدت چقدر عجیب گذشت، نه؟ وقتی که حس کردی به درونت آگاه شدی خیلی اذیت شدی، نه؟ میدونم تنهایی رو تجربه کردی و در کنارش با دوستات وقت گذروندی. یادمه وقتی7 سالت یا بیشتر بود از خودت پرسیدی چجوری میشه یه نوازنده اینقدر به سازش - یه موجود بی جون - علاقه داشته باشه اما اصلا حدس هم نمیزدی 5،6 سال بعدش خودت یه نوازنده باشی که هنگام نواختن سلطان قلب ها کنترل اشک هاش رو از دست میده. اون وسطا تجربه کردی اهمیت ندادن به بدنمون چه حسی داره. اشک ریختی، جیغ زدی . موهات رو کشیدی و دلت میخواست تا آخر عمرت همونطور اشک بریزی و چنگ بندازی. چی می‌شد اگر مامانت اونجا نبود؟ سعی کردی به بابات نزدیکتر بشی. به داداشت خیلی نزدیک شدی و قلب عمیقش رو پرستیدی. بارالهی چه آدم شگفت انگیزی که باهاش توی یه روز به دنیا اومدی. اون وسط مسطا اومدی بیان و دنیایی رو تجربه کردی که بهت کمک کرد یاد بگیری خودت باشی. احتمالا اگر بیان نبود هیچکس جز خودت و خانوادت هیچ جوره نمی تونست واقعا بشناستت.

خودت رو دیدی و لبخند زدی. گاهی خودت رو سرزنش کردی. خودت رو باختی. راهت رو گم کردی. از آدم ها ناامید شدی. نتونستی به اندازه ی کافی ارزش آدم ها رو بهشون منتقل کنی و فکر کردی بهتره تنها باشی تا نتونی به اندازه ی کافی خوب باشی اما بعد همه چیز رو فهمیدی. اینکه آدم ها کامل نیستن، اینکه خیلی های دیگه هم به اندازه ی ارزشت باهات رفتار نکردن و  یا نفهمیده بودی یا مدت زیادی بود که بخشیده بودیشون. تصمیم گرفتی و با قاطعیت جلو رفتی اما Game Over شدی و به طرز عجیبی دوباره به مرحله ی صفر بازی برگشتی. میدونم هنوزم مسیرت مشخص نیست. میدونم داری به جای فکر کردن به تصمیمای زندگیت به فور الیزی فکر میکنی که برات چالش برانگیزه. به جاش به hungarian dance ـی فکر میکنی که باید دوباره بزنیش اما خیلی سریعتر. به زندگی ای فکر میکنی که شااید داشته باشیش به آدم هایی فکر میکنی که اصلا نمیدونی دلشون میخواد ببیننت؟ به آدم هایی که مطمئن نیستی فقط تظاهر می‌کردن یا واقعی بودن. بعد از اینکه اسم کالیستا رو برای خودت انتخاب کردی چقدر بهش نزدیکتر شدی. چقدر... زیباتر شدی. کالیستا! *****! نرگس نوشکفته! چقدر زیبایی. و میدونم چقدر بدون امید پوچی. میدونم بدون قلم و آرشه‌ت حس پوچی میکنی. میدونم همین حالا هم حس پوچی ملایمی رو توی وجودت حس میکنی و از پوچی بیشتر توی وجودت میترسی. میدونم چقدر میترسی آرامش ذاتت یه روز نابود بشه و روحت با ذهنت صلح رو به هم بزنه، اما بهت اطمینان میدم هیچکس نمیتونه تو رو به خاک بنشونه و نذاره دوباره بلند بشی. پس تا عمر داری یادت باشه خدا رو در قلبت داشته باشی و از هیچ مانعی ناامید برنگردی.

تو... تو نرگس من نیاز به دست های تاریک و آلوده نداری. تو هرچقدرم سخت زمین بخوری یه جوری بلند میشی. لطفا صبور باش. دوسال، چهارسال، ده سال صبر کن تا درست بشه. طی مدتی که صبر میکنی تا مرگ بیاد سراغت طوری به آدم های اطرافت عشق بورز و بی منت کمکشون کن که بتونی کوچکترین علتی باشی در شادیشون. کوچکترین نور هم که هستی باش فقط کسی رو توی تاریکی رها نکن. مخصوصا خودت و بچه های کوچیک رو.

تولدت مبارک.:))))))

+واضحه خودم نزدمش دیگه نه؟ D":