وای من خیلی فاصله گرفتم از اینجا ولی اصلا حس نمیکنم فاصله گرفتم. واسه همین هم حسم یه جوریه انگار هر روز پست گذاشتم و حالا نوبت ۱۲ تا لبخند شده. ولی راستشو بگم؟ چالش لبخندها شادیآوره اما نه از اون شادیهایی که نمیدونی بوی تظاهر میده یا نه و همین خیالم رو برای نوشتنش راحت میکنه. خیلی پیش اومد که اینجا حرفهای غمگین زدم اما از شادیام ننوشتم به همین خاطر چند ماه پیش تصمیم گرفتم تا وقتی آماده بشم که برای نوشتن توی اینجا از جون و دل مایه بذارم، توی تلگرام یهکارایی(؟) کنم (اونجا متنهای بلند بالا و روزمرگی نمینویسم) و توی دفترهام بنویسم. آیدی کانالم رو توی کامنتها میگذارم ولی خب مثل اینجا نیست، میدونین که؟:>
دوازده تا لبخند من:) :
۱. بادبادک بازی
۲. خانم کلاتیان!
۳. لبخند زیبای زیبای زیبا که میشه براش مرد
۴. دوستی با آفتاب همراه با اشانتیونِ پوست و مو و لپِ نرم همه یکجا!
۵. نامهها :)
۶. بچههای بیان توی تلگرام! (هزارتا لبخندرو توی یه دونه جا کردم.#۱)
۷. کاشان ×۲
۸. گوشوارهها. مخصوصا گوشوارهی مسی.
۹. قشنگ شدن مدل موهام ×۲
۱۰. تعریف شنیدن در مورد سلیقه موسیقیاییم.
۱۱. ویالن زدن برای بچهها، معلمها و تقریبا هرکس تونستم!
۱۲. مدرسه و دوستام و من توی مدرسه! (هزار لبخند در یکی #۲)
۱۳. کنسرت ویالن و پیانو (یه مورد اضافهتر چون ما اولینها رو «ارج مینهیم». :دی)
۱۴۰۲ رو واقعا زندگی کردما! کلی احساس و اتفاق توش داشت. و توش بیشتر اجازه دادم که 'احساس کنم'. احساس خیلی مهمه اگر شما هم خیلی جلوی احساساتتون رو میگیرید یه کم رهاش کنید. واقعیت اینه که ممکنه ازش آسیب ببینید ولی آسیبهاش کمتره.
۱۴۰۳ رو میخوام با قاطعیت شروع کنم. که مثلا سال بعد بیام بگم چقدر امسال قاطع بودما! آخه به نظرم باید یه مقدار بین "سازگاری و احتیاط" و "قاطعیت و جنگیدن" تعادل برقرار کنم.
دو هفته پیش با مدرسه یه سفر دو روزه به کاشان داشتیم. همون دو روزی که تهران یه برف خفن اومد و ما خونه نبودیم که برف بازی کنیم. ولی برف ما رو توی کاشان هم سورپرایز کرد. در واقع ما توی یه اقامتگاه تازه تاسیس توی یه روستا بودیم که یه زن و شوهر میانسال ادارهش میکردن. پنجشنبه صبح ساعت ۷ و نیم راه افتادیم و بعد از اینکه از عوارضی رد شدیم یه پارتی درست و حسابی با آهنگای دهه هشتاد و دهه شصت راه انداختیم و به معنای واقعی کلمه همه ریخته بودیم وسط. مدرسه هرچند وقت یکبار برای شرح حال برای والدین عکس میگذاشتن توی گروه و از اتوبوس ما هیچ عکسی نیست انقدر که شلوغ و خر تو خر بوده.:دی وقتی رسیدیم اول رفتیم باغ فین که واقعا قشنگ بود. من یه بار دیگه هم باغ فین رفته بودم اما مهم نیست چند بار برم هربار قراره از زیبایی اونجا شگفت زده بشم. یکی از زیباییهای اونجا قسمتیه که روی سقف نقاشی داستانهای مختلف ایرانی هست. از اونجا دیدن کنید، پشتش هم یه قمست دیگه هست که طاقهاش نقاشیهای خیلی ظریفی داره پر از زیبایی و شگفتیه. اونجا یه موزه داشت که آقاهه گذاشت رایگان بریم تو.TT یکی از جالبترین قسمتاش قسمت نوشتهها بود یه نوشته بلند از پیام پادشاه و کلیله دمنه و خطاطی اشعار فارسی. ولی هرچیزی یه جور زیبایی داشت، منظورم زیبایی هنر ایرانه. ظرافت توی قلمدانها، نقاشی روی کوزهها و شیشههای خوش رنگ و لعاب. هنر ایرانی چیزیه که پر از شگفتیه و خیلی کم شناخته شده. توی اون لحظات به ایرانی بودنم افتخار کردم.
بعدش هم رفتیم خانه طباطباییها. میدونم زیاد گفتم ولی هنر ایرانیخنضضپمضپم. معماری اونجا بینهایت چشم نواز بود. نمای بیرونی و شیشههای رنگی و این واقعیت که یه ایوان مخصوص تماشای مهتاب داشت، همهشون شما رو به وجد نمیارن؟ انقدر زمان کوتاهی میتونستیم اونجا باشیم که ما عملا میدوییدیم تا برسیم همه جا رو ببینیم. یکی از چیزهای جالب معماری ایرانی-اسلامی اینه هر دفعه بالا سرت رو نگاه کنی قراره یه شاهکار از ترکیب رنگها و گچبری رو ببینی. کی میتونه تصور کنه توی اتاق بعدی که سرش رو بالا میبره چی میبینه؟
بالاخره وقتی رفتیم اقامتگاه از این فشفشهها گرفته بودن و نشستیم آتیش بازی رو تماشا کردیم. آتیشبازی یکی از قشنگترین چیزها برای تماشاست، همیشه چشمام رو به شگفت میاره. بعد از اون هم میخواستیم ماه و ستارهها رو رصد کنیم که هوا خیلیییی ابری بود و نشد. به جاش آقاهه برامون در مورد صور فلکی مختلف توضیح داد و کمی هم در مورد اینکه با نورهای مختلف میتونیم جزئیات متفاوتی رو متوجه بشیم، صحبت کرد. علاوه بر اونها از اینکه آقاهه اونقدر از شگفتی آسمون لذت میبرد و با ذوق توضیح میداد، خیلی لذت بردم. توی سفر ما با دوازدهما همراه بودیم و اونا با خودشون مارشمالو آورده بودن روی آتیش میخوردن. وای بچهها واقعا خیلی جالب بود، ما هم رفتیم ازشون مارشمالو گرفتیم و واقعا خوشمزه شد. توصیه میکنم امتحانش کنید. ما از روی زمین چوب بر میداشتیم همینجوری مارشمالو رو میکردیم توش.
شب واقعا سرد بود من لرز کردم و خیلی سخت تونستم بخوابم، باید پتوی بیشتری بر میداشتم حماقت کردم ولی بگذریم. صبحش ما دیدیم داره برف میاد و صبح هم برنامه کویر داشتیم همه حالشون گرفته بود. آقاهه که مسئول اونجا بود گفت معجزه اومدن شما بود که اینجا برف اومد، اولین برف امساله.
با تلاشهای بچهها ما در هرصورت رفتیم کویر، شن و ماسهها خیس بودن و خیلی حس و حال کویر نمیداد اما با دوتا از دوستام کلی از جمع دور شدیم و عکسای قشنگ گرفتیم و خندیدیم، خیلی خوش گذشت.
بعدش چندتا جای دیگه رفتیم ولی من میخوام به اون قسمتش اشاره کنم که گوشواره و انگشتر مسی گرفتم که قلمکاری شدهن و خیلیییی خوشگلن. هر چی بیشتر میگذره بیشتر عاشق کارای ایرانی میشم، وای.
عاشق اینم که تونستیم چند تا لحظه کوچیک و چرخآور توی این سفر بسازیم. عاشق کاشانم. دفعه اول هم که رفتم حس کردم خونه واقعیم اونجاست، حسی که حتی به خونه و تهران ندارم. کاشان جاییه که دلم میخواد هردفعه بهش برگردم. دیوارای کاهگلی و آسمون و درختا و همهچیز حس آشنایی داره.
میدونم که هیچی توی این دنیا به ایدهآل نمیرسه ولی گاهی اصلا دنبال ایدهآل نیستم، گاهی اصلا درد نداره که به خودم بگم این چیز بی نقص نیست و ایدهآل نمیشه، حتی یه وقتایی از ایدهآل نبودن لذت میبرم. مثل خوشیهای کوچیکی که با وجود حال روحی بد همهمون با دوستام تجربه میکنم یا مزه خیارشور توی همبرگر رستوران موردعلاقهم. اما همیشه نمیشه اینطوری از نواقص لذت برد. نواقصی که توی دنیای اطرافم وجود داره، نواقص شخصیتم یا روابطم.
اصلا همیشه هم نباید از نواقص لذت برد، باید برای بهتر کردن و برطرفیشون تلاش کرد. درسته که نمیشه وضعیت رو تبدیل به وضعیت ایدهآل کرد اما کوچکترین تلاشی برای کمتر کردن اون نقص موثره. مهم نیست اون قدم چقدر کوچیکه و من تنهام و همراهی ندارم. کار من قطعا به بهتر شدن کمک میکنه.
اشکالی نداره یه سری چیزها برام جدید و عجیبن اشکالی نداره اگر هنوز نمیتونم توی بعضی زمینهها برخورد عادیای داشته باشم. باید ذهنم رو برای تجربهها و عقاید باز بگذارم؛ میدونم نمیشه به صورت کامل و "ایدهآل" اینطور باشم پس فعلا در این راستا یه قدم کوچیک بر میدارم.
یه موقعیت کوچیک جدید، یه لبخند حتی اگر آمادگی بیشترش رو ندارم، یه بار نخندیدن به کسی که فکر میکنم رفتاراش برام مسخرهست. میخوام فقط یه قدم کوچیک، فارغ از قدمهای دیگران، پیش برم. میخوام یکبار و حتی غیر مستقیم هم که شده نترسم و از عقیدهم یا ایده ذهنیم دفاع کنم. حتی اگر عقیدهم توسط همه تحقیر بشه، حتی اگر بدونم به خوبی کسایی که میتونن بدون ترس و مستقیما از این عقیدهشون محافظت کنن، نیستم، باز هم انجامش میدم. هرکاری از دستم برمیاد یا کوچکترین کاری که از دستم بر میاد، میخوام انجامش بدم.
فکر کردم و دیدم میتونم قدم قدم پیش برم و حتی اگر (بر فرض محال) یک روز ایمانم رو به تاثیر قدمها از دست دادم1 به جادو معتقد بمونم.
1 بر فرض محال گرفتم اما همیشه خوبه آدم یه پلنبی برای خودش داشته باشه.
تا حالا از خودت پرسیدی تعریفت از موفقیت چیه؟ شاید به نظر بیاد سوالی شبیه به "هدفت چیه؟" یا "دوست داری ۱۰ سال دیگه خودت رو کجا ببینی؟" باشه اما به نظرم یه کم عمقش بیشتره. به نظرم این سوال با ارزشها و عقاید دیگران که توی مغزمون نهادینه شده یه کم بازی میکنه. این واقعا تعریف من در مورد موفقیته یا همون چیزیه که هزاران بار اینور و اونور شنیدم؟ یه سری از تعاریف هم زیادی کلین. "موفقیت برای من زمانیه که کلی پول داشته باشم." "تحصیلات عالی." چه میدونم کلی جواب وجود داره خودتون حتما چندتا به ذهنتون میرسه.
وقتی به تعریفی که از موفقیت دارم فکر میکنم کلی موضوع توی ذهنم جاری میشه. از شخصیت گرفته تا شغل و حتی تفریح ولی اینم دیگه زیادی جزئیه. «بجنب کالیستا، بهم نگو این همه مدت نمیدونستیم دنبال چی هستیم.» آره خب نمیدونستم دنبال چی بودم جالبه همیشه میدونستم من هدف خاصی ندارم اما یکدفعه متوجه شدم موضوع فقط هدف نیست. آدم اول باید بدونه اصلا چرا میخواد هدف داشته باشه، برای خودم اینه که بتونم زندگی رو با یه انگیزهای ادامه بدم. اما چرا اصلا میخوام زندگی رو ادامه بدم؟ فکر کنم چون یهو متوجه شدم وجود دارم و دیدم خیلی از آدما از وجودشون لذت میبرن. منم دلم میخواد از وجودم لذت ببرم. وای اصلا چرا سوالاتم رو از موفقیت شروع کردم؟ آدم همینطوریش هم میتونه از زندگی لذت ببره. ولی فکر کنم این یکی از همون عقیدههاییه که نمیدونم از کجا توی ذهنم اومدن. "موفقیت شادی میاره." پس حالا باید موفقیت رو تعریف کنم. عبارت "موفقیت شادی میاره" خیلی مبهمه. هر چی بیشتر بهش فکر میکنم موفقیتبیشتر و بیشتر شبیه یهسری حروف به هم چسبیده بی معنی به نظر میرسه. پس خودم باید بهش معنا بدم. خودم تعریفش کنم. سوال چالش برانگیز و جالبیه. (هرچند به خاطر پاسخهای تودرتو و گوناگونم یه کم هم عذابآوره.) "تعریف من از موفقیت چیه؟
دلم میخواد لبخندت رو و خندهت رو بریزم توی یه شیشه و تا ابد نگاهش کنم و بهش گوش کنم. تقویم بوی خیانت میده اما امروز رو به عنوان یه روز بزرگ، یه روز جدید و بی نقص، توی ذهنم ثبتش میکنم. دیگه نمیخوام قایم بشم. اتوبوسی که دختر مو قرمز توی پاییز از دست داد، از دست نمیدم، خودم رو به تو میرسونم و به این فکر میکنم که بهت چی بگم.
شرلی درست میگه، آدمها تا وقتی چیزی رو ندارن براش ذوق و میل بی انتها دارن. من هم فقط مجنونی هستم که با نداشتن لیلیش کنار اومده و به این فکر میکنه آیا میتونه ذوقش رو تبدیل به دلیل خوشحالی لیلیش کنه یا نه. من میخوام چای بخورم و تا جایی که میتونم به تو فکر کنم و بعد با لبخندی که از تصویر لبخندت به لبم اومده، زندگیم رو ادامه بدم. مهم نیست چقدر میترسم فقط امیدوارم شادیت رو ببینم و وقتی ناراحتی دستای سرد و مضطربم رو نادیده بگیرم و برای لحظهای فقط یه آغوش باشم. نه عاشق و نه مجنون. فقط یه آغوش.
گاهی به این فکر میکنم چقدر آدم متفاوتی شدم و متوجه میشم دارم آسیب میبینم. اما میخوام سلامت بمونم. نمیخوام روزی برسه که کسی (یا حتی خودم) فکر کنه مسبب حال بدم تو بودی. باید تنگی نفس، تپش قلب و خوابهای پریشونم رو پشت سر بذارم، از بین ببرمشون، و روی بیشتر کردن لبخندات تمرکز کنم. اگر حالم خوب باشه آدم خوبی میشم. اگر حالم خوبه باشه میتونم تلاش کنم و قدرت تفکر توی دست خودم میمونه. اگر حالم خوب باشه میتونم بدون خراب کردن جلوه بی نهایتت کنارت باشم. لبخند لبخند مهربانی لبخند زیبایی برق لبخند توانمندی لبخند لبخند. اگر زیادی بهت فکر کنم دیوونه میشم ولی باز هم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم. چه اشکالی داره ذهنم با تو پر بشه وقتی جز زیبایی چیزی نداری؟ اصلا بذار روحم پرواز کنه و با لبخندت مست بشه.
+ داشتم فکر میکردم چطور این نوشته رو که فقط توصیفی از احساساته در قالب داستانی در بیارم که بتونم بهش آغاز و پایانی بدم. ولی گفتم بذار برای یکبار هم که شده احساسات رو رها کنیم. میخواستم درگیریهای این مجنون رو با زندگیش نشون بدم و برای تاثیر عشق روی روند زندگیش چیزی بنویسم اما در نهایت دیدم این کار از دست من برنمیاد. بذار این فقط یه قاب از احساسات باشه. قابی که شاید جز خیالات ذهنیم چیز دیگهای نباشه.
میدونی؟ چشمها احساسات دیگهت رو هم زیبا میکنن و به اونها شدت میبخشن.
پلاستیک دور آبنبات رو باز کردم. همزمان با پخش شدن آهنگ ترش رو از رادیو، آبنبات لیمویی رو توی دهانم گذاشتم و چشمهام رو بستم. زیر لب زمزمه کردم: «ناراحت نباش.» و چشمهام رو باز کردم. توی ترافیک گیر کرده بودیم توجهم جلب سایهای شد که درختا درست کرده بودن. نیمه مهر بود و هوا ابری و گرفته اما درختا هنوز سبز بودن و نمیگذاشتن سرزندگی از خیابونا بره. به مغازهها نگاه کردم، نور قرمزِ اسم مغازهها یه حالت متفاوتی داشت انگار منتظر بودی تا بارون بیاد و قطرات بارون قرمزی رو توی خودشون پخش و محو کنن، مثل یه قاب قبل از حرکت آخر قلمو بود. نه کامل ولی بیش از اندازه زیبا.
صبح جمعه، ساعت حدودا هفت و چهل دقیقه بود و من، سوار ماشین، راهی محل امتحان بودم. اما اون یه صبح معمولی نبود که هوای صبحش فقط با صدای پرندهها پر شده باشه. هوا رو مه پوشونده بود و زمین خیس بود. بوی خاک و تازگی محرکهای بویاییت رو غرق در لذت میکردن. یه کلاغ توی اون مه اومد و نشست روی جدول سبز و سفید. ماشینهای سفید و خاکستری و سیاه، پشت چراغ منتظر بودن و میشد حدس زد اون صبح جادویی روح همه اونها رو لبالب با زیبایی پر کرده.
روزی که رفته بودیم ویولن بگیریم کلی طیف قهوهای دیدم. و اون گوشیهای سیاه که وسطشون سفید بود و هر فروشندهای یه جور ازشون تعریف میکرد. «این چوب درخت از فلان کشوره و وسطش هم با صدف و مروارید اصل دریای فلان درست شده.» راستش این تعریفا رو که میشنیدم ذوق میکردم مهم نبود واقعین یا نه ولی خیلی خوشگل بودن. آخرین مغازهای که رفتیم، مغازهای بود که معلمم معرفی کرده بود اینور و اونورش سازهای مختلف آویزون بود یا تکیه داده شده بود. وقتی گفتیم ویولن میخوایم ما رو برد توی کارگاه. سازهایی رو دیدم که داشتن کنده کاری میشدن و هنوز رنگ نشده بودن. ویولنی که ما گرفتیم توی یه کیف سیاه بود که توش با پارچه خاکستری مایل به آبی درست شده بود. راستش دلم میخواست توش قرمز باشه ولی چیزی نگفتم با خودم فکر کردم حتما اونایی که توشون سبز یا قرمزه خیلی خفنن.
با هم که رفته بودیم بیرون علاوه بر اینکه کلی به صورت قشنگش نگاه کردم کلی هم جاهای دیدنی رفتیم. راستش خیلی تجربه جالبی بود که بدون ترس وارد مغازهها میشدیم وسایل گرون قیمت رو نگاه میکردیم و بعدم میرفتیم بیرون. مجسمههای فلزی چندصد میلیونی رو نگاه میکردیم و باید حواسمون جمع میبود یهو جاییمون نگیره بهشون. حتی یه مغازه لباس مهمونی و پارتی فروشی هم رفتیم. واقعا بین اون همه پولک و ابریشم و جینگیل وینگیل منتظر بودم صاحب مغازه بیاد ما رو بندازه بیرون. ولی خب اینکارو نکرد و کلی لباس برق برقی دیدیم که به نظرم از شدت افراط توی یهسری چیزا ضایع شده بودن.
فکر کنم دو سال پیش یه بار که رفته بودیم کافه برد مسئول اونجا بهمون بازی wingspan رو پیشنهاد داد و وای. این بازی قشنگترین چیز دنیا بود. بازی طوری بود که انگار رفته بودیم تماشای پرندهها و کارتهای مختلفی داشت که روی هر کارت تصویر یه پرنده بینهایت زیبا با توضیحات واقعی در موردش بود. بازی لطیفِ چشمنوازی بود که به نظرم برای فردی که به بازی هم علاقهمنده میتونه خیلی آرامشبخش باشه. از بازیهای کامپیوتری گریس (gris) به نظرم واقعا زیباست. اولین بار توی پستی از وبلاگ سارا باهاش آشنا شدم و همیشه توی ذهنم بود که برم دانلودش کنم و بعد از بازی کردنش فقط میشه گفت «وای»، نمیخوام رنگها و احساسات این بازی که با چشم و قلبم بازی کردن رو توصیف کنم و توش چیزی کم بذارم.
یه وقتایی که خیلی ناآرومم توی آینه نگاه میکنم چند لحظه طول میکشه تا بتونم تمرکز کاملم رو بدم به چشمهام اما بعدش مدت طولانیای بهشون نگاه میکنم. به عسلی بودنشون، به فرمشون، به اون قسمت قرمز کنار پلکهام که دوست دارم فکر کنم با وجودشون لازم نیست سایه بکشم، به عمق چشمهام. فکر نکنم هیچکس تاحالا اونقدری که خودم به چشمهای خودم نکاه کردم نگاه کرده باشه و این رو واقعا اغراق نمیکنم، شاید خودپسندانه به نظر بیاد اما کاریه که کردم. من واقعا غرق شدن توی چشمهای خودم رو تجربه کردم و باز هم این رو اغراق نمیکنم.
راستش یه مدت فکر میکردم چشمها همون چیزیان که من اول از همه توی آدمها بهشون نگاه میکنم، دیدین مردم دوست دارن بگن اول به کفشهای یه نفر، دستهاش یا... نگاه میکنن، منم فکر میکردم همچین حسی رو به چشمها دارم اما بعدا فهمیدم اشتباه میکنم. من اونقدرا توی درک آدمها از چشمهاشون خوب نیستم اما وقتهایی که مشکلی وجود داره دوست دارم به چشمهای خودم نگاه کنم و تصور کنم توشون آرامش میبینم. یا اگر احساس کمبود اعتماد به نفس کنم فکر میکنم توشون اعتماد به نفس میبینم. چشمهام به من کمک میکنن چیزی رو که میخوام ببینم حتی اگر توی اون لحظهای اون چیز تقریبا پوچ باشه. واسه همین چشمهام رو دوست دارم چون خیلی بهشون تکیه دارم. و ممنونم. واقعا ممنونم که دارمشون. از خدا ممنونم و التماس میکنم که مواظبشون باشه. و از تو هم ممنونم چشم عزیزم. خیلی خیلی ممنون. بابت سبز و آبی و زرد و قرمز و هر رنگی که بهم نشون دادی. به خاطر همه آدما، همه کتابها، همه مفاهیمی که بهم یاد دادی. مرسی.
نادشیکوی عزیز من رو دعوت به نوشتن این پست کرد و یاسمن خانم مثل همیشه یه چالش قشنگ به وجود آورد تا چندتا ستاره قشنگ روشن بشن.
منم دعوت میکنم از مائو، میتسوری و هیونری که بنویسنش.:)
چیزی که وقتی یه نفر از بیرون به من نگاه میکنه متوجه نمیشه تمام چیزهاییه که درون مغز من میگذرن. فرد بیرونی نمراتم رو میبینه، اینکه ویولن میزنم رو میبینه یا شوخیهایی که میکنم. ولی اون فرد هیچوقت نمیبینه که وقتی من نمرهم رو میبینم چه حسی دارم و اون نمره توی ذهن من چطور تعریف شده. کسی نمیدونه من برای اینکه بتونم زبانم رو بالاخره بعد ۸ سال تموم کنم چیکار میکنم و نمیدونه وقتی توی جمع دوستامم چه دیدی در مورد خودم دارم. شاید کسی متوجه نشه چرا من باید بعد از یه تشر کوچولو از یه نفر یهو به هم بریزم ولی من میدونم.
میدونی وقتی خودت رو زندگی میکنی چیزهای زیادی رو در مورد خودت متوجه میشی و چیزهایی هم که متوجه نمیشی باعث اعصاب خردیت میشن چون خب اون چیز ناشناخته درون توعه و تو انتظار داری کاملا به "تو" واقف باشی. چیزی که من بعد از فروپاشی با یه تشر میبینم موژانیه که بلد نیست فشارهایی که بهش میاد رو کنترل کنه چون نمیخواد قید یه سری چیزا رو بزنه تا روانش در امنیت باشه. چیزی که من میبینم موژانیه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و برای بهترین بودن رویاپردازی نکنه، وقتی توی موقعیت رفتاری میکنه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و رفتارش رو تحلیل نکنه و به خودش یادآوری نکنه که میتونست بهتر عمل کنه. نمیتونه از یاد ببره توی تکنیکهای سادهای از ویولن مونده حتی وقتی میدونه اصلا وقت نمیکنه تمرین کنه که بخواد توی اون تکنیکها خوب بشه. درسته که اون گاهی خودش رو با دیگران مقایسه میکنه ولی میدونی بدتر چیه؟ اون حتی وقتی خودش رو با خود یه سال پیشش مقایسه میکنه بازم میبینه که پسرفت کرده.
من همه اینها رو فهمیدم چون خودمو زندگی کردم و باور کن سخته. نوجوون بودن سخته وقتی تقریبا از همه طرف تحت فشاری چه توی مسائلی که روشون کنترل نسبی داری چه توی مسائلی که ایرانی بودن خودش به تنهایی میتونه برات ایجاد کنه. و ته روز برای من چیزی جز نفرت از بودن نمیمونه. من نمیخوام باشم، چطور باید این خواسته رو عملی کنم؟ چون من دیگه توانی برام نمونده که بتونم اهمیت بدم هنوز عشق رو تجربه نکردم، هنوز رهایی رو تجربه نکردم، هنوز احترام رو تجربه نکردم، هنوز به کنسرت یه ارکستر نرفتم، هنوز ایتالیا نرفتم، هنوز کلی همبرگر نخوردم، هنوز قطعه شاکن باخ رو نزدم. من دیگه توانی ندارم. من دیگه نمیتونم تحمل کنم موژانی که قبلا میتونست آروم و خونسرد با مسائل برخورد کنه الان انقدر راحت عصبی میشه. نمیتونم تحمل کنم هر چقدر هم از خودم ایراد بگیرم بازم همون آدم قبلیم. نمیتونم معاون لعنتیمونو تحمل کنم که بین کلاس ۱۱۱ و ۱۱۲ تبعیض قائل میشه و هر چیزی بهتره تهش مال اونا میشه، معلم خوب، کلاس خوب، کوفت خوب، درد خوب. نمیتونم تحمل کنم معلم مورد علاقهم در مورد این صحبت کنه که اشکال نداره وقتی اولویتت چیزای دیگهس توی موردهایی با اولویت کمتر گند بزنی چون باز هم نمیتونم نخوام همه نمرههام پرفکت باشن. من فقط دیگه نمیتونم تحمل کنم که انقدر عاجز شدم که نمیتونم مثل موژان پویای عاقل سال قبل دنبال راه حل باشم، دنبال خوشحالی باشم. دیگه نمیخوام خوشحال باشم فقط میخوام نباشم. و این شدنی نیست چون هر چقدر هم پسرفت کرده باشم یه کم عقل برام مونده. که اگر بعدش تاریکی باشه فقط به دیگران عذاب وارد کردم و اگر همه چیز واقعی باشه به خودم عذاب دادم. و راستش میترسم. همونطور که گفتم دیگه توانشو ندارم. زندگیم به چیزهایی گره خورده که هیچ کنترلی روشون ندارم. و من نمیخوام یه زندگی تحمیلی رو زندگی کنم فقط چون "همینه که هست". واسه همین میترسم. چون روزای عادی من که باهاشون دست و پنجه نرم میکنم جهنمن. و آدما حتی شرط میبندم خیلی از کسایی که اینو میخونن اگر مدام با من در ارتباط بودن فکر میکردن مسخرهست که اوضاع روان من خوب نیست. ولی اوضاع اینطوریه. سختتر و فاکدآپتر از چیزی که حق کسی باشه.
+برای این یکی عذرخواهی نمیکنم. فکر کنم این چیزیه که وجود داره و باید جا بیفته که مهم نیست کی باشی، وجود داره.
++ و میدونم که واقعا خیلی هم نمیخواین زیر این کامنت بذارین ولی اگر خواستین بذارین لطفا سعی نکنین حالم رو بهتر کنین.
(از خودم پرسیدم "پس چون توش در مورد افکار منفیای صحبت میشه نباید اطلاع داشته باشیم که چه اتفاقی داره برامون میفته؟" و چون جوابش برام واضح بود تصمیم گرفتم پستش کنم. فوقش وبلاگمو پاک میکنم اگر اذهان عمومی بر علیه من شود.)
تا حالا حس کردی نباید استراحت کنی؟ وقتی در حال فیلم دیدن و خوابیدن و هیچکاری نکردن توی اینترنت بودی از خودت بدت بیاد چون به نظرت اینکارها مفید نیستن. اکثر تعطیلات من اینطوری گذشتن، شاید هم همشون اما آخر این تابستون متوجه شدم اشکالی نداره گاهی فقط از چیزهای آسون (چیزهایی که برای داشتنشون لازم نیست تلاش کنی.) لذت ببرم. "نگران نباش موژان. اینکه یه مدت فقط به فکر حال باشی و به آینده فکر نکنی تو رو سطحی نمیکنه. این ارزش تو رو تغییر نمیده." فکر میکنم خیلیهامون موقع انجام یه سری کارها توی تعطیلات مخصوصا طولانیهاشون عذاب وجدان بگیریم که مثلا چرا به جای درس خوندن کارهای دیگه انجام میدیم. انگار که حالت طبیعی زندگی برامون به کار و اضطراب مدوام به خاطر ددلاینها تبدیل شده.
این تابستون توی یه سفر سه روزه چندتا نکته خوب فهمیدم نه رازهای پنهان زندگی بلکه چیزهای خیلی سادهای که کمک میکنن با خودم راحتتر و مهربونتر باشم. فکر میکنم اینها رو مدیون طبیعت، دایی(پادکست جافکری) و خودمم. وقتی چیز به دردبخور و پرمعنیای پیدا میکنم انگار ترغیب میشم لطیفتر بنویسم، اون موضوع توی ذهنم تبدیل به موضوعی ظریف و خاص میشه، طوری که موقع تعریف کردن و نوشتنش میخوام کلی احساس و ظرافت به خرج بدم. الان هم همین حس لطافت رو دارم ولی نمیدونم چطور ذهنم رو نظم بدم و محتویات درونش رو بیان کنم...
وقتی پاهام زیر آب دریا بود و به نسیم لبخند میزدم خیلی به معناها فکر کردم. اینکه هرچیزی چه معنیای برام داره به بلو (بادبادکی که چند دقیقه قبل نخش دست من بود و داشت اوج میگرفت.) فکر کردم. اینکه چقدر دوستداشتنیه چون میتونه بالای ابرها پرواز کنه و راستش توی چشمام یه کم اشک جمع شد چون اینکه اونجا وایساده بودم، رطوبت رو روی پوستم حس میکردم و به پرواز فکر میکردم انقدر حس ناشناخته و رهابخشی بود که فکر نمیکردم روزی بتونم توی قلبم جاش بدم. همونطور که گفتم انگار جز حس اضطراب و فشار انتظار دیگهای از زندگی نداشتم. اون موقع به خودم قول دادم بخشی از روحم رو اونجا بذارم تا میون موجها، لابهلای درختها و بالای ابرها پرسه بزنه. قول دادم هروقت آسیبدیده و ناامید بودم یاد اون تکه روح رها و پرسهزنم بیفتم که هرجا هست جای خوبیه.
توی تابستون نتونستم کتابی تموم کنم، به خودم قول داده بودم کتابهای زیادی رو تموم کنم تا بتونم توی چالش کتاب تابستانه هیرای شرکت کنم. اینکه نتونستم کتابهای خارقالعادهم رو تموم کنم/بخونم غمگینم میکنه اما فکر کنم تونستم از این تابستون بهترین استفاده رو بکنم. آخرین تابستون قبل از سال طولانی و دوست نداشتنیِ کنکور.
ممنونم تابستون. خدا، ممنونم برای همه اتفاقات قشنگ این تابستون. و روح قشنگ زندگی ممنونم که بعد از اون تابستون و سال لعنتی امسال رو نشونم دادی.
سلام "دال" عزیزم1... اولش موقع دیدن عنوان این نامه کسی به ذهنم نرسید ولی این اواخر دوباره بهم آسیب زدی و یادم افتاد دفعات متعددی به خاطرت حداقل گریه کردم.
عجیبه که فراموش کرده بودم؟ اتفاقا از دید خودم خیلی منطقیه. انقدر دوستت دارم که یادم رفته بود میتونی بهم صدمه بزنی. تو هم منو دوست داری، اگراین جمله رو بذارم کنار "آب در درمای 100 درجه میجوشد" اول اینکه دوستم داری رو به عنوان فکت قطعی انتخاب میکنم. با این حال علاقهت باعث نمیشه کار خودت رو نکنی، فکر نکنم اصلا متوجه باشی آسیبهات چقدر عمیق باعث ترک برداشتنم میشن. اصلا فکر نکنم بدونی با نصف اذیتهات کاری کردی بی احساس شدن نسبت به همهچیز و همهکس رو ترجیح بدم.
اگر قسمتیش مشکل من باشه که اغلب آزردگیم رو بروز نمیدم قسمت دیگهش هم مشکل توعه چون به نظر میرسه حتی نفهمیدی وقتی با کارات به گریهم میندازی، یعنی چه میزان عجزی رو بهم تحمیل کردی. نمیدونم شایدم فکر میکنی لوسم که گریه میکنم؟ درواقع معنی گریههام رو نمیدونی. ترسهای زیادی توی دلم کاشتی. ضعفهای شخصیتی... رابطهمون کم عمر نکرده، میدونی که؟ حقیقتش از خودم متنفرم که اینا رو در مورد تو مینویسم. آخه تو؟؟ تویی که برام عزیزی، تویی که باهات مکانهای مختلف رو تصور میکنم. تویی که صادقانه نبودت رو نمیخوام. اما اینم مثل خیلی حرفای دیگه حتی اگر نه توی روی خودت، باید بیان بشه چون تو بهم آسیب زدی... نزدیکیمون بهم باعث میشه آزارهایی که از طرف بقیه برام مسخرهست از طرف تو خرابی بزرگی به جا بذاره.(ویرانیشون از همون سوراخ بزرگ قلبم که مخصوص توئه توی کل وجودم پخش میشه.) دقیقا به خاطر همین نزدیکیمون هم اگر قلبم رو سیاه کنی متوجه نمیشم. اون لحظه فقط فکر میکنم کارای روتین و بچگانهت کمی برای قلبم ناخوشاینده.
و من خیلی دوستت دارم. تو هم همینطور. به همینخاطر این دفعه برای اولینبار آرزو نمیکنم کاش از اول ملاقاتت نمیکردم. آرزو میکنم یه کوچولو فرق داشتی. فقط یه کوچولو. چون نمیخوام جایگاهت توی زندگیم و قلبم خالی بمونه... ولی اگر مشکل جای خالی نبود رهات میکردم... نه هر دومون میدونیم اینا فقط بهانهن.
من هیچوقت رهات نمیکنم پس لطفا یا تمومش کن یا ازم نخواه پیشت همون آدم قبلی بمونم. من عمرا اگر ترکت کنم ولی به چیزی تبدیل میشم که برگشت پذیر نیست... از لحظهای که یاد بگیرم چطوری خودم رو در برابرت مقاوم کنم جوّ بینمون ناخوشایند میشه.
متنفرم. از کل این نامه متنفرم.
1. راستش علاوه براینکه هنوزم برام عزیزی هیچوقت هم قصد ندارم از لیست عزیزترینهام خط بزنمت.
پی نوشت خیلی بعدتر: با اینکه اینو نخوندی ولی داری خیلی بهتر عمل میکنی.