R.I.P 2 My Youth
The Neighbourhood
The Neighbourhood
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
-سعدی
سلام خدا. یه سوال. چه ضرورتی داشت؟ از گذشته تا الان... چه ضرورتی داشت وقتی میشد که نباشه. حداقل یه سری چیزای کوچیک رو که میتونستی تغییر بدی. پس چیشد که اینطوری شد؟ چرا آدمای الگویی که ساختی باز هم بی نقص نیستن؟ در عین حال که غیرقابل دسترسن، ولی بازم بی نقص نیستن. این اذیتم میکنه که بقیه فکر میکنن این نقص ها نشانه بینقصیه و از همه چیز الگو میگیرن.
بعدشم زیاد سخت نمیگیری؟... یا ما زیاد به خودمون سخت میگیریم، ولی تو هم بودی که ما رو آفریدی. چیشد که این همه پیچیدگی ایده ی خوبی به نظرت اومد؟
چیشد؟ چیشد که نمیتونیم؟ چیشد که همه چیز اینقدر پیچیده و نخواستنی شد؟
به نام خدا
آدمها در طول زندگیشون تغییر میکنن و خیلی وقتا این تغییرات نتیجه تغییر موقعیتشونه. تغییر کلا چیز سختیه مخصوصا اوناییش که دست خودت نیستن ولی تغییراتی که من تجربه میکردم اکثرا تصمیم خودم بودن. اون تغییرات حاصل تلاش خودم بودن. یکی از قشنگترین تغییراتی که به اختیار خودم توی زندگیم ایجاد شد واردِ-کامیونیتی-وبلاگنویسی-شدن بود. اینجا از زوایای زیادی شکوفا شدم. خودم رو بیشتر شناختم و مهمتر از همه با آدمای فوقالعادهای آشنا شدم و دوستهای شگفتانگیزی پیدا کردم. حالا توی این یه سال اخیر تغییرات اجباری زیادی رو تجربه کردم ولی هنوز هم اینجام؛ تشنه نوشتن و خونده شدن.
راستش اون اوایل عشقم به آستریا بود که منو اینجا نگه میداشت. حس میکردم باید در هر شرایطی و به هر قیمتی از آستریا مواظبت کنم چون فقط من به اندازه ی ارزشش به اون بها میدادم. حالا حسم به آستریا نزدیکیه. آستریا تیکهای از وجودمه که مدام من رو تشویق میکنه که خودم رو بروز بدم. با این حال الان به خاطر این اینجام که آدمها و وبلاگهای بیان برام ارزش زیادی دارن. همینطور فهمیدم که با وبلاگ نوشتن حس بهتری به خودم دارم. وقتی میبینم توی این مدت چقدر پست منتشر کردم، عمر وبلاگم رو میبینم و کامنتهای آرامشبخش بقیه رو میخونم، حس میکنم توی این دنیا برای خودم یه کار ارزشمند کردم. حس میکنم بی خاصیت نبودم و همین کافیه تا بتونم با خودم راحت کنار بیام.
بخوام توی یه جمله بگم من وبلاگ مینویسم تا همیشه دلیلی برای ممنون بودن از زندگی وجود داشته باشه.
I can't wait to become an adult cause it sucks to have this feelings.
من فکر میکردم اوکی شدم ولی الان فهمیدم نه. ترسیدم و پنیک کردم که با این حال روحی چجوری قراره فردا دووم بیارم. خدا رحم کنه.
فعلا فقط میخوام این آهنگ فوقالعاده زیبا و به شدت گم کننده رو با هم گوش کنیم و ازش تعریف کنم.
اگر من برم سریال suits رو ببینم بدونین mostly به خاطر این آهنگ چرخ آوره.
وقتی شروع میشه همه ی اعضای بدنم میخوان حرکت کنن و باهاش همسو بشن.
موسیقی متنش>>>>
خود متنش گاد>>>>>
دارم سعی میکنم زبانمو جدی تر بگیرم.
راستی عنوان هم از همین آهنگه.