- به یاد داری زمانی که روی تاب نشسته بودم و هلم میدادی؟
به نام کنار هم بودنها
باد میان برگهای سبز درختان گردو میوزید، خنک بود و صورتم را نوازش میداد. برای حال و روز من آن باد زیادی خوب بود. چگونه ممکن است زندگی آدم ها اینقدر از هم جدا باشد؟ طوری که وقتی چشمانم تلاش میکنند هیچ اشکی از کاسهشان خارج نشود، صدای خنده های از ته دل دو نفر را میشنوم و قلبم سنگینتر از قبل میشود. اما آنها نمیفهمند قلبم گرفتهتر میشود و از کنارم رد میشوند. همینقدر زندگیمان جدا بود. قبل از اینکه مغزم دستور بدهد از اینکه خوشحالیشان را خراب نکردم، خوشحال شوم، قلبم بیشتر میگیرد. از اینکه دیگر صدایش را نخواهم شنید ناراحتم. بله همیشه میگفتم...ختم فقط برای این است که بازماندگان غمشان را تخلیه کنند اما حالا متنفرم که میخواهم غمگین نباشم. حالا متنفرم که میدانم عزاداری فقط برای غم های خودم است چون اگر نمیدانستم اینطور با شنیدن خندهها او را به یاد نمیآوردم. اگر نمیدانستم، گوشهای در حال عزاداری بودم و غمهایم را تخلیه میکردم. همه چیز تاریک است و این یک واقعیت است که بعد از تو من هم بوی مرگ خواهم داد. مگر نه اینکه درد و غم روح مرا میکشد؟