۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

رعد و برق

«به نام خدا»

     چند وقته زندگی برام جالب شده. البته هنوزم به نظرم مردن راحت‌تر از زندگیه ولی خب خیلی طبیعیه نه؟ چون واقعا مردن از زندگی کردن آسون‌تره! یه شب قبل خواب همینطوری به خدا گفتم که اگر توی خواب بمیرم خیلی راحته چرا راحتم نمی‌کنی؟ (واقعا بدون هیچ افکار منفی‌ای. من افسرده نیستم و در حال غر زدن نیستم.TTxD) و همون شب یه خواب خیلی خفن دیدم. یه شهاب سنگ خورد به زمین و به طرز عجیبی انسان‌ها زنده موندن من یه ابرقدرت پیدا کرده بودم که موقع شدت گرفتن احساساتم خیلی قدرتمند می‌شدم مثل هالک. به خاطر برخورد شهاب سنگ گرد و غبار پراکنده شده بود و هوا خیلییی آلوده شده بود و من از اینکه با وجود آلودگی هوا مردم هنوز توی خیابون روانه بودن عصبانی شدم و رفتم ماشینارو درب و داغون کردم. شدت احساساتم که کم شد (و قدرتم تموم شد) رفتم خوابیدم و صبح که بیدار شدم برگشته بودم به نوزادیم و باید دوباره از اول زندگی می‌کردم. توی همون خواب تا 10 سالگیم هم زندگی کردم.TT خیلی جالب بود. بعد که بیدار شدم به این نتیجه رسیدم شاید در واقع ترجیح میدم یه زندگی جدید و جالب داشته باشم تا اینکه بمیرم. شایدم از این همه اشتباه کردن توی زندگیم خسته شدم و به همین خاطر اون خواب که توش یه فرصت جدید برای جبران همه چیز داشتم اونقدر برام جذاب و شیرین بود.

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲

    دوست داشتن

    ?Who am I darling to you

    من آدم‌های زیادی رو دوست دارم و فکر می‌کنم همونطور که نگه‌ داشتن غم و خشم توی خودمون بهمون آسیب می‌زنه بیرون نریختن و نشون ندادن عشق و علاقه هم می‌تونه آسیب زننده باشه. می‌ترسم هیچوقت مطمئن نشم که آدمایی که دوست دارم بهم آسیب نمی‌زنن و هیچوقت نتونم این احساسات رو بروز بدم. با وجود اینکه خودم خیلی احساساتم رو نشون نمیدم اما وقتی می‌بینم اونقدر که دوسشون دارم دوستم ندارن قلبم می‌شکنه. احتمالا همین الانشم توی ناخودآگاهم فکر می‌کنم دارن بهم آسیب می‌زنن و می‌ترسم اگر نشون بدم چقدر دوسشون دارم قلبم خیلی خیلی بیشتر بشکنه. چون اینطور که به نظر می‌رسه توی همه رابطه‌‌هام با دوستام یه نفر از من دوست داشتنی‌تره. این خودخواهانه‌ست که بخوام بیشتر دوست داشته بشم می‌دونم ولی نمی‌تونم جلوش رو بگیرم و به این نتیجه رسیدم که وقتی این حس در من وجود داره اشتباهه بخوام وجودشو نقض کنم. 

    دارم به این نتیجه می‌رسم که منطقم خیلی وقتا از احساساتم بیشتر بهم راحت می‌گیره. منطقم می‌گه این چرت و پرتا رو ول کن و هرکس رو هرجور که میخوای دوست داشته باش و اهمیت نده که اونا چه مقدارش رو بهت بر می‌گردونن در حالی که احساساتم می‌ترسن آسیب ببینن و من رو عقب می‌کشن. 

    .I'm scared of the lonely arms

    می‌تونم غم‌خوارتون باشم ولی would you let me؟ 

    می‌تونم دوستتون داشته باشم ولی won't you hurt me؟

    کاش دوست‌ داشتن به همون راحتی‌ای بود که توی کتابا هست.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۲

    او

    به نام خدا

    با وزیدن نسیم خنک، موهایم پشت گوش‌هایم را نوازش می‌کنند. همان‌طور که در راه موزائیکی جلوی پایم قدم می‌گذارم دوربین دور گردنم هم بالا و پایین می‌شود. هنوز مطمئن نیستم چرا وقتی دلم نمی‌خواهد عکس‌هایم را ببیند، برایش عکس می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد خبری از من داشته باشد؛ شاید علتش ناراحتی‌ای است که هنوز از «او» در دلم باقی مانده، یا شاید می‌دانم دیگر مثل قبل برایش مهم نیستم و نمی‌خواهم تظاهر کنیم زندگی‌مان از هم جدا نشده.
    کلاه کپ نارنجی‌ام را طوری تنظیم می‌کنم که آفتاب چشم‌هایم را اذیت نکند. این قسمت پیاده‌رو درخت‌ها کمتر می‌شوند و پنجره‌ها بیشتر. از راه رفتن در نور متنفرم. حس می‌کنم از هر پنجره نگاهی منتظر، مرا دنبال می‌کند تا زمین بخورم و روزش را برایش بسازم. این دلیل اصلی تنفر من از راه رفتن در نور است. او می‌گفت دست از سناریوسازی‌های منفی بردارم. یک‌بار بعد از تعریف افکارم برایش، مرا متهم به بزدل بودن کرد و گفت اگر کمی دقت می‌کردم می‌فهمیدم همه ترس‌ها و افکارم از غرورم نشأت می‌گیرند. از آن به بعد، دیگر افکارم را برای او که نمی‌توانست درکم کند تعریف نکردم. بوی خوبی می‌آید، ترکیبی از وانیل، آرد و شکلات. متوجه می‌شوم به قنادی نادری نزدیک شده‌ام. ساختمانی سبز-رنگ، کوچک و رویایی – که میان خانه‌های آجری و خاکستری بسیار به یاد ماندنی است. – زمانی پاتوق من، او ری بود؛ قبل از دعوای ری و او. بدنه دوربین سرد است. آن را بالا می‌آورم و طوری که قنادی در کادر باشد از ابرهای پف پفی عکس می‌گیرم. این گونه او با دیدن عکس می‌فهمید به خانه ری می‌روم و برای همیشه ارتباطش را با من قطع می‌کرد. نگرانی از سوراخی کوچک وارد وجودم می‌شود. واقعا می‌خواهم باعث از بین رفتن دوستی‌مان بشوم؟
    - حالت خوبه؟
    صدای ملایم او باعث شد سرم را از روی میز بلند کنم. با چشم‌های کنجکاوش نگاهم می‌کرد. کنارم نشست و آرام زمزمه کرد: «ترنج چیزی شده؟ می‌تونی بهم بگی.» او می‌دانست که همیشه در گفتن حرف‌هایم تردید دارم و باید مطمئن شوم که مخاطبم به میل خودش به من گوش می‌کند. گفتم: «داداشم کلاه کپ نارنجیم رو قیچی کرده و همین امروز صبح فهمیدم هودی کرم مورد علاقه‌م رنگ گرفته.» لازم نبود زیاد توضیح بدهم؛ پس از دوسال به خوبی از نقاط امن زندگیم – کلاه های کپ و هودی هایم – اطلاع پیدا کرده بود.
    - وای ترنج! نمی‌خوای اهمیت دادن به اونها رو تموم کنی؟ رنگت فقط به خاطر دوتیکه لباس پریده؟
    ناخود آگاه شروع به کندن ناخن شستم کردم. چند ماه می‌شد که او تغییر کرده بود. دیگر نمی‌توانست درکم کند و وقتی از ناراحتی هایم برایش می‌گفتم اهمیت چندانی نمی‌داد. مثل همیشه به حرف‌هایم گوش نمی‌کرد، حتی گاهی مسخره‌ام می‌کرد. نتوانستم جوابی به او بدهم یا دلیل تغییر رفتارش را بپرسم چون همان موقع ریحانه وارد کلاس شد. او گفت: «وای نگاه کن ببین کی اومده! ریحانه! کوله‌ش رو ببین. چند سال میشه که اونو داری؟» جمله ی آخر را با صدای بلند تر خطاب به ریحانه گفت. ریحانه کیفش را پشت نیمکتی گذاشت، دکمه های ژاکت سبزش را باز کرد و به سمت ما آمد. خطاب به او گفت: «تمومش کن! بچه‌ای، که فقط بلدی پاپیچ بقیه بشی؟» به من نگاهی کرد و پوزخند زد: «با این بنده خدا چیکار کردی که رنگش پریده؟ شاید چون باهات بازی نکرده مثل بچه‌ها چنگش زدی!؟» هم‌زمان با قطره اشکی که از چشمانش چکید، دهان «او» برای گفتن چیزی باز شد که سریع دست مشت‌شده‌اش را گرفتم و در گوشش گفتم: «بیا بریم آب بخوریم.» بعد نگاه غضبناکی به ریحانه کردم و همراه او از کنارش رد شدم.
    کنار آبخوری ایستاده بودم و او را در حال فریاد زدن تماشا می‌کردم، چیز جدیدی نبود.
    - اون فکر کرده کیه؟ من بچه‌م؟ اون مسخره خانوم بود که یهو یه دعوای مسخره راه انداخت و دوستیمون رو از بین برد.
    درست است که می‌گویند میان علاقه و تنفر فقط به اندازه یک مو فاصله است؛ هرکس نداند، من خوب می‌دانم او چقدر ریحانه را تحسین می‌کرد. دو سال تمام او ریحانه را الگوی خیلی از کارهایش قرار داده بود. دوستان خوبی هم بودند اما یکی از روزهای تابستان، او با گریه به خانه‌مان آمد و خیلی مبهم و بریده بریده از دعوایش با ریحانه گفت. هرچند نفهمیدم دعوای‌شان سر چه بوده ولی به نظر می‌رسید ریحانه کار بسیار بدی در حق او کرده باشد. صدای آبخوری مرا به خودم آورد. او آرام‌تر به نظر می‌رسید. دستم را گرفت و به کلاس بازگشتیم. ساعت حدود پنج عصر بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. ظاهرا کسی خانه نبود، از جا بلند شدم و جواب تلفن را دادم. صدای او را از آن ظرف خط شنیدم.
    - الو ترنج خودتی؟ خواب بودی؟
    خنده‌ای ریز کرد اما دوباره جدی شد.
    - راستش می‌خواستم یه چیزی بهت بگم... توی مدرسه نشد.
    با صدای خواب آلود گفتم که بگوید.
    - راستش... ما داریم از اینجا میریم یه شهر دیگه.
    خواب از سرم پرید.
    - ...چی؟؟ کِی؟
    - جمعه، پنج روز دیگه، چند وقتی میشه که می‌دونم فقط موقعیت گفتنش پیش نمیومد.
    - موقعیتش پیش نمیومد؟ یعنی توی این همه مدت نمی‌تونستی مثل امروز زنگ بزنی و بهم خبر بدی؟ یا حتی امروز جلوی آبخوری بگی؟
    این اولین باری بود که با یک نفر با فریاد صحبت می‌کردم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست سر کسی داد بزنم مخصوصا سر او اما این‌دفعه حق داشتم، خودم که این‌طور فکر می‌کردم.
    - تو... حتی قبل از دعوات با ریحانه هم به من گفته بودی که ممکنه از اینجا برین چند وقته که می‌دونی ؟ حداقل تو باید بدونی که چقدر برای من سخته با بقیه ارتباط بگیرم و حالا می‌خوای اینطوری منو رها کنی؟ اگر زودتر می‌گفتی حداقل می‌تونستیم با هم خوش بگذرونیم.
    شاید حتی خودم هم انتظار نداشتم اینطور شوکه و ناراحت شوم.
    - ترنج! چرا ناراحت می‌شی؟ شرط می‌بندم خیلی هم خوشحال شدی. با بقیه سخت ارتباط می‌گیری؟ نکنه من بودم که تابستون بعد از اون دعوا تنهایی با ریحانه و دوستاش رفتم خوش گذرونی و به دوست بیچاره‌م فکر هم نکردم؟
    - من... من گفتم که تو هم بیا! گفتم بیا و با ریحانه آشتی کنین.
    - مسخره نشو. من اصلا برات مهم هم نبودم تو هیچ‌وقت نمی‌خواستی با من دوست باشی. با شروع مدارس هم طوری رفتار کردی که انگار کنارم حس خیلی خوبی داری و من تمام اون مدت می‌دونستم ازم بدت میاد و از اینکه چرت و پرتات رو می‌شنیدم حالم بد می‌شد. از اینکه سناریوهای مسخره‌ت رو می‌شنیدم، از اینکه بهم در مورد هودی‌ها و کلاه کپ‌های مسخره‌ت می‌گفتی، از اینکه مغرور و ترسویی، از اینکه رویاپردازی می‌کردی که با هم میریم گردش. اون همه تظاهر، همه‌شون حالم رو بد می‌کرد.
    - نه اشتباه می‎کنی. من واقعا دوستت دارم. تو بهترین دوست منی.
    - مسخره نباش. دیگه از دست من خلاص شدی. همین خبر رو می‌خواستم بهت بدم.
    بعد از آن تماس او دیگر مدرسه نیامد. پنجشنبه با او تماس گرفتم حتی با وجود اینکه روزهای قبلش هربار مادرش جواب می‌داد و می‌گفت او خوابیده اما می‌خواستم برای آخرین بار با هم خداحافظی کنیم. او هم حتما همین فکر را می‌کرد چون بالاخره خودش جواب تلفن را داد. طوری با هم حرف زدیم که انگار هیچ دعوایی نکرده بودیم. او آدرس خانه ی جدیدشان را داد و قرار شد به هم نامه بدهیم. یک روش هیجان انگیز برای ارتباط داشتن با دوستت است، البته اگر قبلش همه ی علایق شما را مسخره نکرده باشد. بعد از رفتنش هرچند احساس تنهایی شدیدی می‌کردم اما متوجه نقص های زیاد و بزرگی در دوستی‌مان شدم.
    با خستگی خودم را روی تخت می‌اندازم و صدای جیر جیر تشک فنری در می‌آید. تازه به خانه رسیده‌ام و جوابم را در بین راه پیدا کردم. جوابش «نه» است. نمی‌خواهم با او قطع رابطه کنم و نمی‌دانم چرا. چون می‌خواهم وقتی حالش خوب نیست سعی کنم او را بهتر کنم؟ یا چون دلم می‌خواهد کاری کنم به اندازه ی من احساس تنهایی و ناراحتی کند؟
    نمی‌دانم چرا زودتر نفهمیده بودم ری مهربان است. امروز که پیشش بودم به من گفت هیچکس را آزار ندهم حتی اگر دشمنم باشد. گفت او به آن سادگی و آرامی‌ای نیست که تظاهر می‌کند. از حرف هایش فهمیدم ری فقط سعی می‌کرده حقش را از او بگیرد و او ماجرا را زیادی بزرگ کرده بود. با حرف زدن با ری تصمیم گرفتم درد‌هایی که او بر من متحمل شد جبران نکنم. شاید باید او را برخلاف میلم برای همیشه رها می‌کردم.
    نوشته‌ای را که در کاغذ کاهی کوچک می‌نویسم، با یک عکس درون پاکت می‌گذارم و آدرس خانه ی جدید او را پشتش می‌نویسم.
    - من بدون تو خوشحال تر هستم. اتاقم را همان‌طور چیدم که خودم دلم می‌خواست. بدون تو کلاه کپ های زیادی خریدم. حالا هودی‌های مورد علاقه‌م که تو مسخره می‌کردی را می‌پوشم و به خانه ریحانه می‌روم تا با هم وقت بگذرانیم. او آدم خیلی خوبی‌ست. دیگر برایت عکس و نامه نمی‌فرستم. خداحافظ.

  • نظرات [ ۱۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)