به نام آفریننده چشمهایم
میدونی؟ چشمها احساسات دیگهت رو هم زیبا میکنن و به اونها شدت میبخشن.
پلاستیک دور آبنبات رو باز کردم. همزمان با پخش شدن آهنگ ترش رو از رادیو، آبنبات لیمویی رو توی دهانم گذاشتم و چشمهام رو بستم. زیر لب زمزمه کردم: «ناراحت نباش.» و چشمهام رو باز کردم. توی ترافیک گیر کرده بودیم توجهم جلب سایهای شد که درختا درست کرده بودن. نیمه مهر بود و هوا ابری و گرفته اما درختا هنوز سبز بودن و نمیگذاشتن سرزندگی از خیابونا بره. به مغازهها نگاه کردم، نور قرمزِ اسم مغازهها یه حالت متفاوتی داشت انگار منتظر بودی تا بارون بیاد و قطرات بارون قرمزی رو توی خودشون پخش و محو کنن، مثل یه قاب قبل از حرکت آخر قلمو بود. نه کامل ولی بیش از اندازه زیبا.
صبح جمعه، ساعت حدودا هفت و چهل دقیقه بود و من، سوار ماشین، راهی محل امتحان بودم. اما اون یه صبح معمولی نبود که هوای صبحش فقط با صدای پرندهها پر شده باشه. هوا رو مه پوشونده بود و زمین خیس بود. بوی خاک و تازگی محرکهای بویاییت رو غرق در لذت میکردن. یه کلاغ توی اون مه اومد و نشست روی جدول سبز و سفید. ماشینهای سفید و خاکستری و سیاه، پشت چراغ منتظر بودن و میشد حدس زد اون صبح جادویی روح همه اونها رو لبالب با زیبایی پر کرده.
روزی که رفته بودیم ویولن بگیریم کلی طیف قهوهای دیدم. و اون گوشیهای سیاه که وسطشون سفید بود و هر فروشندهای یه جور ازشون تعریف میکرد. «این چوب درخت از فلان کشوره و وسطش هم با صدف و مروارید اصل دریای فلان درست شده.» راستش این تعریفا رو که میشنیدم ذوق میکردم مهم نبود واقعین یا نه ولی خیلی خوشگل بودن. آخرین مغازهای که رفتیم، مغازهای بود که معلمم معرفی کرده بود اینور و اونورش سازهای مختلف آویزون بود یا تکیه داده شده بود. وقتی گفتیم ویولن میخوایم ما رو برد توی کارگاه. سازهایی رو دیدم که داشتن کنده کاری میشدن و هنوز رنگ نشده بودن. ویولنی که ما گرفتیم توی یه کیف سیاه بود که توش با پارچه خاکستری مایل به آبی درست شده بود. راستش دلم میخواست توش قرمز باشه ولی چیزی نگفتم با خودم فکر کردم حتما اونایی که توشون سبز یا قرمزه خیلی خفنن.
با هم که رفته بودیم بیرون علاوه بر اینکه کلی به صورت قشنگش نگاه کردم کلی هم جاهای دیدنی رفتیم. راستش خیلی تجربه جالبی بود که بدون ترس وارد مغازهها میشدیم وسایل گرون قیمت رو نگاه میکردیم و بعدم میرفتیم بیرون. مجسمههای فلزی چندصد میلیونی رو نگاه میکردیم و باید حواسمون جمع میبود یهو جاییمون نگیره بهشون. حتی یه مغازه لباس مهمونی و پارتی فروشی هم رفتیم. واقعا بین اون همه پولک و ابریشم و جینگیل وینگیل منتظر بودم صاحب مغازه بیاد ما رو بندازه بیرون. ولی خب اینکارو نکرد و کلی لباس برق برقی دیدیم که به نظرم از شدت افراط توی یهسری چیزا ضایع شده بودن.
فکر کنم دو سال پیش یه بار که رفته بودیم کافه برد مسئول اونجا بهمون بازی wingspan رو پیشنهاد داد و وای. این بازی قشنگترین چیز دنیا بود. بازی طوری بود که انگار رفته بودیم تماشای پرندهها و کارتهای مختلفی داشت که روی هر کارت تصویر یه پرنده بینهایت زیبا با توضیحات واقعی در موردش بود. بازی لطیفِ چشمنوازی بود که به نظرم برای فردی که به بازی هم علاقهمنده میتونه خیلی آرامشبخش باشه. از بازیهای کامپیوتری گریس (gris) به نظرم واقعا زیباست. اولین بار توی پستی از وبلاگ سارا باهاش آشنا شدم و همیشه توی ذهنم بود که برم دانلودش کنم و بعد از بازی کردنش فقط میشه گفت «وای»، نمیخوام رنگها و احساسات این بازی که با چشم و قلبم بازی کردن رو توصیف کنم و توش چیزی کم بذارم.
یه وقتایی که خیلی ناآرومم توی آینه نگاه میکنم چند لحظه طول میکشه تا بتونم تمرکز کاملم رو بدم به چشمهام اما بعدش مدت طولانیای بهشون نگاه میکنم. به عسلی بودنشون، به فرمشون، به اون قسمت قرمز کنار پلکهام که دوست دارم فکر کنم با وجودشون لازم نیست سایه بکشم، به عمق چشمهام. فکر نکنم هیچکس تاحالا اونقدری که خودم به چشمهای خودم نکاه کردم نگاه کرده باشه و این رو واقعا اغراق نمیکنم، شاید خودپسندانه به نظر بیاد اما کاریه که کردم. من واقعا غرق شدن توی چشمهای خودم رو تجربه کردم و باز هم این رو اغراق نمیکنم.
راستش یه مدت فکر میکردم چشمها همون چیزیان که من اول از همه توی آدمها بهشون نگاه میکنم، دیدین مردم دوست دارن بگن اول به کفشهای یه نفر، دستهاش یا... نگاه میکنن، منم فکر میکردم همچین حسی رو به چشمها دارم اما بعدا فهمیدم اشتباه میکنم. من اونقدرا توی درک آدمها از چشمهاشون خوب نیستم اما وقتهایی که مشکلی وجود داره دوست دارم به چشمهای خودم نگاه کنم و تصور کنم توشون آرامش میبینم. یا اگر احساس کمبود اعتماد به نفس کنم فکر میکنم توشون اعتماد به نفس میبینم. چشمهام به من کمک میکنن چیزی رو که میخوام ببینم حتی اگر توی اون لحظهای اون چیز تقریبا پوچ باشه. واسه همین چشمهام رو دوست دارم چون خیلی بهشون تکیه دارم. و ممنونم. واقعا ممنونم که دارمشون. از خدا ممنونم و التماس میکنم که مواظبشون باشه. و از تو هم ممنونم چشم عزیزم. خیلی خیلی ممنون. بابت سبز و آبی و زرد و قرمز و هر رنگی که بهم نشون دادی. به خاطر همه آدما، همه کتابها، همه مفاهیمی که بهم یاد دادی. مرسی.
نادشیکوی عزیز من رو دعوت به نوشتن این پست کرد و یاسمن خانم مثل همیشه یه چالش قشنگ به وجود آورد تا چندتا ستاره قشنگ روشن بشن.
منم دعوت میکنم از مائو، میتسوری و هیونری که بنویسنش.:)