I don't care anymore. Actually I do I just lied.

می‌ترسم... خیلی می‌ترسم. لازم نیست بترسما ولی می‌ترسم. شاید اگر اعتماد به نفس بیشتری داشتم، کمتر می‌ترسیدم. آخه می‌ترسم که جلوی آدم‌های خوب، خوب دیده نشم. ولی برای من آدم بودن سخت نیست شاید ابرازگر بودن سخت باشه، شاید حرف زدن سخت باشه ولی اهمیت دادن و مواظب دیگران بودن و به دیگران فکر کردن و انسانیت داشتن، سخت نیست. بازم می‌ترسم به خاطر کم حرف زدن یا به خاطر ندونستن اینکه بقیه چی می‌خوان، آدم بدی به نظر برسم. الان که می‌نویسمش احمقانه بودنِ ترسم، منطقی‌تر به نظر می‌رسه. نه نه. احمقانه نیست، اتفاقا به نظرم خیلی هم قابل درک و رایجه. شاید بهتره به جای احمقانه بگم غیرضروری. به نظر ترس غیرضروری‌ای میاد، احتمالش کمه آدم‌های خوب درک نکنن یا ندونن بعضیا توی روابط بینافردی ضعیفن... شاید من فقط زیادی سخت می‌گیرم آخه آدما با شخصیت‌های خیلی متفاوتی هر روز دوست داشته می‌شن (راستش هنوز نمی‌دونم ترسم از دوست داشته نشدنه یا از خوب شناخته نشدن.) آدم‌های خوب و ناخوب همه‌شون از دید یه سری افراد خوبن نه؟ بسه. بسه ترسیدن. بهتر نیست به جای ترسیدن خوش بگذرونم و مهربونی وجودم رو تا جایی که می‌تونم گسترش بدم؟ سعی کنم با نگاهم، با حرف‌هایی که درسته کمن اما وجود دارن، امنیت و نور به بقیه هدیه کنم. یا اگر هم خسته و ناتوان بودم فقط سخت نگیرم و خودم باشم؟ حقیقتش من وقتی خودمم خیلی قشنگم... شوخ‌ترم و چرت و پرت بیشتر می‌گم اما پرحرف‌ترم. شاید اشکال نداشته باشه یه وقتایی اولویت اولم رو بذارم "فقط خودم بودن" و "خوب بودن" رو بذارم اولویت دوم. شاید یه وقتایی بد نباشه کمتر سخت بگیرم...

+۹۹۹ لعنتیییی خیلی رند و حال خوب کنه. کاش می‌شد توی همین عدد بمونیممممم.TT