داشتم فکر می‌کردم چه‌قدر ویژگی هست که دلم می‌خواسته داشته باشم و ندارم. می‌دونین... من می‌دونم هر ویژگی شخصیتی‌ای که ندارم تقصیر خودمه. به این خاطر که بعد از شناختن خودم فهمیدم که کارایی که انجام نمیدم به این خاطره که روی اراده‌م کار نمی‌کنم و در نتیجه نمی‌تونم یه گستره بزرگی از کارهارو انجام بدم، چون کارای بزرگ، و تبدیل شدن به یه آدم بزرگ‌منش نیاز به تلاش و اراده‌ داره. من آدم‌های زیادی دیدم که اراده ی قوی‌ای ندارن اما آدم های خوب و ارزشمندی‌ان و با دیدن اونها فهمیدم اینکه توی این نکته ی خیلی اساسی -اراده- ضعف دارم دلیل نمیشه از ارزش‌هام و خوبی‌هام چیزی کم بشه. اما هر از چندگاهی این فکر که من نیاز دارم که اراده ی قوی داشته باشم توی ذهنم شناور میشه و بیشتر از همه افکار و نیازهام می‌درخشه. گاهی عوامل درونی و گاهی عوامل بیرونی به این فکرم انرژی میدن که بیشتر بدرخشه اما من هر دفعه باهاش یه‌جور رفتار می‌کنم. اول میگم خیلی مهمه و باید بهش رسیدگی کنم، اما بعد که نورش کمتر میشه دوباره رهاش می‌کنم. البته ممکنه اصلا نیازی هم به این همه تلاش برای درست کردن این ضعف نباشه، شاید زمان و تجربه های دیگه اراده ی قوی رو بهم اجبار کنن و من یاد بگیرم چطور با اراده باشم ولی به نظرم خیلی اشتباهه که یه نفر حتی افکار خودش رو هم جدی نگیره و بگه درست میشه، درست میشه. فرض کن! اگر با همین تصور پیش می‌رفتم شاید هیچوقت اینقدر در مورد ضعف‌هام فکر نمی‌کردم. اون‌وقت هیچ‌وقت اینقدر به پیچ و خمای شخصیتیم آگاه نمی‌شدم و به خاطر نشناختن خودم تصمیمای اشتباه زیادی می‌گرفتم. راستش اصلا نمیدونم چرا هنوز دارم این پست رو ادامه میدم با اینکه هیچ حرفی ندارم و واقعا هدفم رسیدن به نتیجه ی خاصی نیست.

اولش فکر می‌کردم اگر تو اراده‌ت ضعیف باشه، پس برای تقویت اراده‌ت هم اراده‌ت ضعیفه! ولی از هر زاویه‌ای بهش نگاه می‌کنم می‌بینم امکان نداره من اینطوری کار کنم. امکان نداره شخصیت من برای تغییر یه ویژگی فقط یه راه داشته باشه. پس این همه پیچ و خم و دکمه توی وجودم برای چیه؟


 

من رشته‌م ریاضیه ولی امروز یاد گرفتم که «ماستوسیت» چیه. :دی یه «فاگوسیت» یا «بیگانه خوار» که در مواجهه با میکروب ها، یه هورمون ترشح میکنه که باعث گشاد شدن رگ میشه، در نتیجه گلبول های سفید بیشتری که با خون بیشتر اومدن، میکروب رو از بین می‌برن.

واقعا از ماستوسیت خوشم اومد. عضو مورد علاقه ی بدنم ماستوسیتامن. :دی

- آهنگ ها. آیا داره منو امتحان می‌کنه؟ میخواد حدسش رو قطعی کنه. چیکار باید بکنم؟

دنیام مخلوطی از سوال‌ها و صداها شده. دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار و در عین حال دارم از این شناوری لذت میبرم. کاش میتونستم حسی که الان دارم رو توی یه قوطی شیشه‌ای بکنم و بفرستم برای همه. برای همه، وبلاگ نویسا، همه، دوستام، همه ی خانواده، همه ی آدمای ایران، همه ی مردم جهان.

داشتم با «A» چت می‌کردم و وقتی بهش گفتم وبلاگ می‌خونم گفت اصلا بهم نمیاد و میدونین حس جالبی بود. اینکه بتونم با وبلاگ نویس بودن یه ریزه حس سورپرایزی در بقیه به وجود بیارم و این باعث شد به این فکر کنم که اگر یه نفر بهم بگه بهت میخوره وبلاگ نویس باشی، یا وبلاگ بخونی، چقدر ذوق می‌کنم.

حس بدی داره. امشب نباید شب یلدا می‌بود. کاش شب آزادی بود.

ولی فکر می‌کنم بیشتر از سه چهارم کسایی که وبلاگمو بهشون دادم، نمیخوننم. هم حس امنیت میده، هم حس اشتباه. (یعنی به خودم میگم باید حدس می‌زدی که متوجه نمیشن چقدر اینکه داری لینک وبت رو بهشون میدی برات ارزش داره. ولی خب حسم منطقی نیست، ما نمیتونیم همیشه برای بقیه و چیزایی که براشون مهمه وقت بذاریم. اونم وقتی که بهش هیچ آسیبی نمیزنه.)

خیلی وقتا حس میکنم دارم حرف خسته کننده‌ای میزنم یا ریکشنی که نشون میدم واقعی به نظر نمی‌رسه (با اینکه واقعیه) و این آزارم میده.

این مدت اینقدر آهنگ گوش کردم که دارم اوردوز می‌کنم و وای معتاد این حسِ "لب مرز اوردوز بودن"م.:)

-

دلم لازنیا و همبرگر می‌خواد.

میخوام برم لاک بزنم، اگر لاک غیر خشک شده پیدا کنم.

کاش میتونستم یه چیزایی رو بلند به زبون بیارم. ولی مطمئن نیستم با به زبون آوردنشون درک بشم. به همین خاطر نمیگم.