به نام خالق تابستانT^T
قبل از اینکه بخوام فکر کنم چی بنویسم توی این پست دعوتتون میکنم که از وبلاگ جدید من دیدن کنید و نظراتتون رو در موردش بهم بگید. (لطفا بعد از اینکه سرآغاز رو خوندین بگین به نظرتون از اون کاری که میخوام انجام بدم استقبال میشه یا نه؟)
اولین پست رو هم تلاش میکنم در اسرع وقت بذارم :دی وبلاگ فاسفینز
خب تابستون دیگه تموم میشه... یه سری برنامه ریزی رو شروع کردم و امیدوارم بتونم بهشون عمل کنم تا آروم آروم بتونم برنامه های سنگین تر و پربار تری برای خودم بریزم. این مدرسه ی جدیدی که باید برم خیلی جدید محسوب میشه چون من 6 هفته ی تابستون رو یه مدرسه ی دیگه بودم و بعد فقط 3 روز رو توی این یکی مدرسه گذروندم. یه سری دروسی که نبودم سرکلاسا هنوز نخوندم ولی فعلا از پسش بر اومدم. حالا بذارین یه چیز جالب بگمXD من دوشنبه برای اولین روز رفتم اونجا و دو تا امتحان داشتن. TTXD
ولی شیمی خیلی باحال مینمود اینجا. سوال من اینجاست چرا هندسه همه جا سخته؟"-"
بیشتر تابستون من به کلاس ها گذشت... حدود دو ماهش کلاس بود. ولی بازم راضیم... میدونین همینکه دو ماهش درس و مشق بود باعث میشه هیچ جوره نتونم بگم "تابستونم به بطالت گذاشت" ولی شاید خوب میشد اگر به بطالت میگذشت!؟XD اصلا برای شروع مدارس هیجان زده نیستم ولی امید خیلی زیادی بهش دارم. امیدوارم بتونم خودمو یه کم بیشتر ابراز کنم و دوست پیدا کنم... و امیدوارم خدا بهم کمک کنه.TT همینطور امیدوارم موقع شروع مدارس دلپیچه و استرس نگیرم. من قبلا هم گفتم خیلی آدم استرسی ای نیستم و ریلکسم ولی الان فهمیدم توی محیط های جدید که هیچ چیزی بهم حس آشنایی و امنیت نمیده خیلی استرس میگیرم و میترسم. بازم خوشحالم حداقل سه روز اونجا گذروندم و اونجا کاملا ناآشنا نیست. میدونین همون سه روزی که رفتم اونجا حالم خیلیییی خراب بود. یعنی اشتهام که خیلییی کم شده بود مدام دلم میخواست گریه کنم و ذهنم تاریک و پوچ شده بود. و جدی جدی خوشحالم اینا رو توی تابستون تجربه کردم نه مهر! چون مهر رو اگر بتونی قوی شروع کنی راحت تر میتونی قوی ادمه بدی.
چیز هایی که امیدوارم توی مهر اتفاق بیفته... قبل از اینکه بگمش به نظرتون درسته که بهشون امیدوارم باشم؟ مطمئن نیستم اگر اتفاق نیفتن ناامید میشم یا نه. اما فکر کنم ترجیح میدم بهشون امید داشته باشم چون اینطوری قشنگ میفهمم میخوام چه اتفاقی بیفته و اگر فرصتی پیش بیاد که رقمش بزنم میتونم روی هوا بقاپمش.
- دوست پیدا کنم.
- بتونم زمانم رو مدیریت کنم.
- برای وبلاگم و ویلنم وقت داشته باشم.
- سالم زندگی کنم.
- در راستای اهدافم پیش برم.
- پادکست های جافکری رو گوش کنم.
من قبلا خیلی به پادکست های جافکری گوش میدادم اما به نظرم این پادکست رو اگر پیوسته گوش کنی بیشترین تاثیرش رو میذاره. خیلی از اپیزوداش یادم رفته بود برای همین یه سری اپیزود که یادم بود مهمن رو دانلود کردم + بقیه ی اپیزودایی که گوش نکرده بودم. و یه اپیزود مهم رو تا الان گوش کردم که در مورد زمانمند، برنامهمند و هدفمند بودن میگه.
میخوام کتاب خوندنم رو هم پیشرفته کنم. یعنی دیگه انقدر نگم یه صفحه کمه. آقا تو فقط بتونی کتاب بخونی هم کافیه. قشنگ نیست وقتی یه کتاب رو قشنگگگ با زندگیت زندگی میکنی؟ (ولی دل کندن از کتاب سخته. شروعش کنی نمیخوای ولش کنی.)
توی تابستون یه سری سریال هم دیدما.:دی
the summer I turned pretty
one of us is lying
فکر کنم همین دو تاXD فیلم 1917 رو هم به پیشنهاد یکی از دوستام دیدم و گادددد خیلییی لذت بردم از دیدنش.TT
تابستانی که زیبا شدم یه کم زیاااادی دراماتیک بود. بعد دختره یه بار با همه رفت توی رابطه. دختره اسکل"-" ولی بازم شخصیت قشنگی داشت... یه جاهایی دوسش داشتم. همه ی شخصیتاش یه کم رو مخ بودن البته... فکر کنم این خاصیت سنشون یا همچین چیزی بود که اینقدر اشتباه میکردن ولی داداش دختره که فکر کنم اسمش استیو بود از همشون بهتر بود چون قشنگ رفت از دختره عذرخواهی کرد اونجا هم که کل پولشو باخت مثل مرد رفت گفت.^^ اصلا صادق بودن صفتیه که خیلی دوسش دارم.TT
هر دو تا مامان ها هم رو مخم بودن. (جوری که دارم میگم همه رو مخم بودن.XD)
به نظرم ارزش یه بار دیدن رو داشت.
یکی از ما دروغ میگوید هم دوست داشتم. خیلی بهتر از اون یکی بود. اون پسره (سایمن) که مرد (از همون اول مرده بود واسه همین نگران نباشید اسپویل نیستXD) اصلا از اول نباید می مرد.^^ آخه اون کراش بدبخت رو چیکار داشتین؟TT اصلا هرکی طرف سایمن بود کراش بود..^^ میو و جِنِی و سایمن هر سه بسی کراش بودنTT مخصوصا سایمنXD آخه استایلشو توی اون پارتیه باید میدیدین.... از این لباسا که به یه جیبش زنجیر وصله خیلی خوشم میادXDTT
بگذریم. از پایان داستان که معلوم شد قاتل کیه خوشم نیومد به نظرم یه کم باید با شکوه تر می بود... مثلا میگفتن سایمن زنده ست XD
توصیه ش میکنم اینو.^^
1917 رو هم که خیلی توصیه میکنم. :دی
بریم سراغ مبحث بعدیمون خانوما و آقایون.^^
توی تابستون دفعات خیلی مناسبی هم خانوادگی رفتیم کافه برد. کافه برد کافه هایی هستن که توشون یه سری بازی برد گیم وجود داره و شما میتونین برین اونجا از یه نفر راهنمایی بگیرین تا یه بازی خوب بهتون معرفی کنه و بعد براتون اون بازی رو توضیح بده و بسته به مدیریت هر جا یه مقداری ازتون پول میگیرن. ولی خب قطعا این مقدار پولی که میگیرن به وقتی که خودتون بخواین بازی رو بخرین میارزه.(تازه اونجا یه نفر هم هست که دقیق براتون توضیح بده.) اگر اهل بازی های فکری هستین توصیه میکنم یه کافه برد توی شهرتون پیدا کنین و با هرکسی که میدونین مثل شما علاقه داره برین خوش بگذرونین. اگر یه کافه برد خوب برید هم بازی های خیلی متنوعی دارن (بازی های دونفره، بازی های چند نفره، بازی های سنگین و سخت، بازی های سبک، بازی های زمان بر، بازی هایی که زمان کمی میگیرن و...) هم کسایی که میان بازی رو براتون توضیح بدن قشنگ مسلطن و شما بابت یادگرفتن بازی اذیت نمیشین.
دوباره میخوام یه چیز جالب تعریف کنم.XD یه بار که به یه کافه بردی رفتیم یه آقایی برای راهنمایی اومد، گفت "تا حالا چه بازی هایی کردین؟ که من طبق اونا براتون بازی بیارم." بعد ما داشتیم همینجوری میگفتیم که آقاهه پشماش ریخته بود گفت "شما خانواده این؟"XD آره آقا ما خیلی گنگیم.^^XD
من داشتم کتاب سایه و استخوان لی باردوگو رو میخوندم (متاسفانه جلد دوم شش کلاغ رو هنوز پیدا نکردمTTTTT) ولی چون هنوز بهم اون حس نزدیکی رو نداده بود رفتم سراغ یه کتاب دیگه^^XD این کتاب رو زینب توی وبلاگش معرفی کرده بود. کتابیه به اسم "مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است." خیلی کتاب قشنگیه:") درسته یه جاهاییش آدم به خاطر پیچیده بودن سرزمینِ تقریبا-هنوز-بیدار گیج میشه اما من عاشق این شدم که این دنیا واقعا جزئیات داره. انگار واقعیه. الکی نویسنده یه سرزمین خیالیِ بچگونه درست نکرده. واقعا یه دنیای بزرگ و واقعی ایجاد کرده. السا شخصیت جالبی داره و خوشحالم که وقتش رو با همچین مادربزرگی گدرونده با اینکه شاید اگر وقتش رو با یه مادربزرگ متفاوت میگذروند توی مدرسه کمتر اذیت میکردنش... السا رو به خاطر خاص بودنش اذیت نمیکنن به این خاطر اذیت میکنن که فکر میکنن کاملا با اونا فرق داره. السا متفاوت هست ولی کاملا باهاشون فرق نداره. اصلا همینکه به قهرمانای مارول علاقه داره خودش میتونه یه علت باشه که کلی دوست پیدا کنه. ولی بقیه خوششون نمیاد که اون متوجه اشتباهاتشون میشه. السا یه جورایی بی نقص براشون جلوه میکنه و اونا نمیتونن این موضوع رو تحمل کنن. واقعا دوست دارم این کتاب رو با السا ادامه بدم و ببینم دیگه چه اتفاقاتی در انتظاره... و خیلی باحاله.:")
چالش هایکو.
قلقلک.
دلم میخواد بیشتر حرف بزنم ولی حس میکنم زمان داره خیلی سریع میگذره... پس تا یه پست دیگه که خودمم نمیدونم قراره چی باشه خداحافظ^-^\